نوروز که می آمد بچه ها به یاد روزهایی که در کنار خانواده، سال نو را جشن می گرفتند به تکاپو می-افتادند تا لشگر یأس و نا امیدی آنها را محزون و افسرده نکند. بچه ها مقدار زیادی آب را با مقداری شکر قاطی می کردند و به جای شربت به هم تعارف می کردند تا آن روز را با خوشی آغاز کنند. برادری داشتیم به نام عمو جلیل اخباری که ظاهراً سررشته ای از شیرینی پزی داشت. او ضمن تهیه ی شیرخشک و چند عدد کاکائو از فروشگاه و جوشاندن و قاطی کردن آنها با آب و شکر، مشغول درست کردن نوعی شیرینی می شد. بچه های دیگر که در کار حلب بری تبحر داشتند، از حلب های خالی روغن، سینی های مستطیلی شکلی درست کرده تا عموجلیل مایع کاکائویی خود را درون آنها ریخته و آماده بردن کند.
عمو جلیل با ظرافت خاصی کاکائوی سرد و سفت شده را به شکل لوزی می برید و اتاق به اتاق بین بچه ها می گرداند و به آنها تبریک می گفت. بعدها که فروشگاه، اجناس متنوع تری از جمله شیرین عسل آورد، شیرینی های ما نیز متنوع تر شد.
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
کمکم زمستان به پایان می رسید و بهار نزدیک بود. ارشد آسایشگاه از عراقی ها اجازه گرفت که برای برگزاری جشن نوروز به تزئین آسایشگاه بپردازیم. با امکانات کم از قبیل کاغذ، زرورق سیگار و مقداری رنگ، آسایشگاه را قدری سرو سامان دادیم و در اسارت به انتظار بهار نشستیم.
در برگزاری مراسم سنتی نوروز که از دیرباز با فرهنگ غنی و پر محتوی اسلام عجین شده است عبارت جالبی نیز نوشتیم و به دیوارها نصب نمودیم که از میان این عبارات دعای « امن یجبین» بسیار چشمگیر بود.
قبل از تحویل سال یکی از مسئولین عراقی وارد آسایشگاه شد و چشمش به این نوشته قرآن برخورد کرد و بسیار برافروخته شود، شروع به داد و بیداد کرد و گفت مگر ما به شما ظلم کرده ایم که شما این آیه را نوشته اید؟
ما به شما پتو، لباس، کفش دادیم حالا ظالم هستیم.
در اینحال یکی بچه ها به خود جرات داد و گفت سیدی این آیه قرآن که بد نیست.
عراقی بیشتر برافروخته شد و گفت: " اگر شما می خواهید قرآن بنویسید که در آن خیر باشد نه آیه ای که مایه شر و بدی است"
بعد دستور داد به هر طریقی که می شود نوشته را پاک کنیم و تعدادی از بچه ها را که در این خصوص فعالیت داشتند تنبیه شوند.
راوی : علی اکبر علی اکبری ـ تکریت
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
لحظه ای با سید آزادگان حجت الاسلام ابوترابی :
بخشی از سخنرانی سید آزادگان در اتاق 13 اردوگاه بزرگ موصل :
«یا مُقَلِّبَ الْقُلوبِ وَالاَبْصار. یا مُدَبِّرَ اللَّیلِ وَالنَّهار. یا مُحَوِّل الحَولِ والاَحْوال. حَوِّل حالَنا اِلی اَحْسَنِ الْحال».
امیدواریم در سرآغاز سال جدید، خداوند اعمال گذشتة شما را مورد قبول درگاه اقدس حقش قبول کند و از اعمالتان هرچقدر کم داشته باشید، مورد عفو و اغماض قرار بدهد و قدمِ به حق و شایستهای را که برداشتهاید، مورد قبول درگاهش واقع شود. امیدواریم خوبیها، شایستگیها و قدمِ برحقتان در سال آینده بیشتر بشود و انشاءالله، با موفقیت بیشتر و آزادی توأم با آبرو و عزت، اسارت را پشت سر گذاشته، این بهار، بهار آزادی را به همراه داشته باشد.
چه خوب است در لحظههایی که میخواهیم سال نو را آغاز بکنیم، با دقت، مروری به گذشته بکنیم و با نهایت سعی و جدیت عمل بکنیم. این، موفقیت ما را در سال آینده تضمین میکند و همین گونه که میگوییم سال آینده پر نعمت و پر برکت باشد، در عمل هم همین طور باشیم.
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
در نوروز 68 تعدادی از برادران مقداری بذر عدس را برداشته و اقدام به کاشتن آنها نمودند و آن تعداد برادران که قریب به ده نفر بودند به زحمت بسیار سبزیها را زیر نور میبرده جهت رشد بیشتر و آنها بطور خیلی مخفیانه سبزیها را زیر لباسهای خود میگرفته جهت بردن به زیر نور آفتاب این عمل با تدابیر بسیار خاص و به گماشتن نگهبان و مأمور انجام میشد. بعد از رشد کردن سبزیها گروهبان عراقی در شب تحویل سال آن را دید و سبزیها را شکست و مانع از چیدن سفره هفتسین شد.
راوی : آزاده مسعود شفاعت
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
یکی از بهترین خاطرات من در زمان اسارت عید سال 1368 بود که تمامی اسرا با درست کردن هفتسینهایی از سیمخاردار، سوزن و غیره به تزئین سفره پرداختند و هنگام شب عید و سال تحویل بچهها بصورت گروهی به دور هر یک از این سفرهها جمع شده بودند و تنها چیزی که در آن میان جلب توجه میکرد وجود قرآن مجید و پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی بود و بعد از سال تحویل یکی از بچهها شروع به قرائت قرآن نمود و بعد از آن بچهها یکدیگر را بوسیدند و به یکدیگر شاد باش میگفتند و ایران را به یاد یکدیگر میآوردند و بعد با هم گریستند.
راوی : آزاده فضلاله امینی
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
سال 61، حاج آقا ابوترابی و تعدادی افسر خلبان که 14 نفر بودند را برای بازجویی به بغداد بردند، بچهها از این جریان ناراحت بودند و برای آنها دعای توسل میخواندند.
با دعای خیر اسرا، این برادران را شب عید به اردوگاه آوردند و بچهها به خاطر آمدن آنها خیلی خوشحال شدند. یکی از برادران برای اینکه روحیة بچهها را شاد نگه دارد سفره هفتسین درست کرده بود که این سفره تشکیل شده بود از: سکه، ساعت، سنگ، سبزی، سیمخاردار، سجاده، قرآن و سیب.
موقع سال تحویل، برادران صمیمانه یکدیگر را در آغوش میگرفتند و سال نو را به هم تبریک میگفتند. بعد از این، یکی از برادران گفت: «به یاد گلگون کفنان، سرود ملی را با لباس نظامی بخوانیم!» همه لباسهای نظامی خود را پوشیده و به صف ایستادند و فرمان به جای خود و خبردار صادر شد. آنگاه، سرود را به صورت دستهجمعی شروع به خواندن کردیم.
بعد از اتمام سرود، ناگهان در باز شد و سربازان سفاک به آسایشگاه ریختند و با کابل به جان ما اسیران دربند افتادند. آنها میزدند و میگفتند: «اینجا ایران نیست. اینجا عراق است.» درجهداری ایرانی رو به عراقیها کرد و گفت: «من درجهدار اینها هستم و مقصر من هستم. اگر قرار است کسی تنبیه شود باید مرا تنبیه کنید.» به این ترتیب غائله خاتمه پیدا کرد.
راوی : آزاده محمود رازقندی
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
ماهی شب عید
در یکی از اردوگاه های عراق، در ایام نوروز یکی از برادران از سنگ یک ماهی تراشید و آن را درون ظرف آب انداخت و اسرا هم از این فکر او استقبال کردند. در همین حین یکی دیگر از بچه ها به سرعت به طرف حیاط دوید و پس از چند لحظه با در دست داشتن یک قورباغه کوچک وارد شد و آن را به جای ماهی در ظرف آب انداخت، حرکت قورباغه داخل آب به جای ماهی قرمز شب عید همه را به خنده وا داشت.
راوی : آزاده مسعود پرویز حمیدی
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
خرما
جشن سال نو در اردوگاه بسیار جالب و شادی بخش بود. سفره¬های هفت سین را با وسایل موجود تهیه کرده بودیم و به یکدیگر شروع سال نو را تبریک می گفتیم و روبوسی می کردیم.
عید بود و باید جشن می گرفتیم، این جشنها در حفظ و ارتقاء روحیه برادران بسیار مؤثر بود و نیز باعث می گردید، رسوم و سنن کشورمان را زنده نگاه داریم.
من نیز به سهم خود خرمائی را به 52 قسمت یعنی به تعداد برادران تقسیم کردم و بین برادران توزیع نمودم.
برادران با مرور خاطره های شیرین قبل از اسارت و یا بازگوئی لطیفه سعی می کردند تلخی اسارت را به شیرینی آمدن بهار و تحویل سال نو تبدیل نمایند.
راوی : آزاده علی نجفی جوزانی
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
مهرخانه: خدیجه میرشکار، اولین زن اسیر ایرانی است. او به همراه همسرش حبیب شریفی (فرمانده وقت سپاه سوسنگرد و اولین فرمانده شهید جنگ) هفتم مهرماه سال 59 به اسارت نیروهای بعثی درآمد و 2 سال در زندانهای عراق اسیر بود. خدیجه استخبارات عراق، سلول انفرادی، زندان موصل و ... را در دوران اسارت تجربه کرده است. اسارت شهید تندگویان، شکنجههای وحشیانه اسرا، سربازان شیعه عراقی، زنان اسیر ایرانی که به همراه خانوادههایشان به اسارت درآمده بودند و .... بخشی از خاطرات او از آن دوران است.
بهار سال 61 یعنی حدود دو سال بعد، خدیجه آزاد شد و به ایران برگشت... اما تنها... این بار حبیب همراهش نبود... حبیب هنوز هم برنگشته است...
آن روزها در بستان زندگی میکردیم. 4 برادر و 4 خواهر بودیم و من فرزند ششم بودم. خانه پدریام حسینیه بزرگی داشت. هم مهمانخانه بود و هم حسینیه. پدرم حاج محمدعلی میرشکار، هم در حسینیه مشغول به فعالیت بود، هم متصدی مسجد جامع بود. او داروخانه و عطاری نیز داشت که تنها داروخانه شهرستان بود.
روحانیون مختلفی از اهواز و سوسنگرد به آنجا میآمدند. شیخ علی کَرَمی که در مسجد جامع سوسنگرد بود نیز هنگام آمدن به بستان، به حسینیه ما میآمد. حبیب شریفی هم همیشه او را همراهی میکرد. شیخ کرمی با خانواده ما ارتباط نزدیکی داشت؛ لذا مرا برای همسری به حبیب پیشنهاد داد. حبیب آن زمان 25 سال داشت و دبیر آموزش و پرورش بود. آنها ساکن سوسنگرد بودند و ما ساکن بستان بودیم. او در رشته الهیات دانشگاه مشهد قبول شده بود و قصد ادامه تحصیل داشت.
تعیین دو شرط به جای مهریه
آن زمان بین عربها رسم بود که عروس باید با خانواده شوهر زندگی کند. موقع تعیین مهریه شیخ کرمی گفت: من به جای مهریه دو شرط میگذارم؛ اول اینکه شما چون در خانواده مذهبی بزرگ شدهای و نمیتوانی در خانواده دیگری که پسرهای خانواده در آنجا زندگی میکنند و فامیلهای دیگر هم رفت و آمد دارند به راحتی زندگی کنی، ما این شرط را میگذاریم که خانه جدا با وسایل کامل (آن زمان عربها رسم جهیزیه نداشته) برای او تهیه کنی که چند روز بعد از مراسم به آنجا برود و زندگی مستقلی داشته باشد. دوم اینکه تا من رضایت ندهم، همسر دیگری انتخاب نکند؛ زیرا آن زمان مردان عرب برای ازدواج دوم هیچ مانعی نداشتند و معمولاً چند همسر داشتند البته شیخ کرمی با این رسمها مخالف بود.
میگفت میخواهم به کردستان بروم
حبیب هنگام آشنایی اولیه، خود را یک فرهنگی و دبیر آموزش و پرورش معرفی کرد و گفت: شغل اصلی من معلمی است و چون سپاه تازه تأسیس شده و به نیرو نیاز دارد، بهعنوان یکی نیروی سپاهی با آنها همکاری میکنم و ممکن است به کردستان بروم.
آن زمان انقلاب تازه به پیروزی رسیده بود و در مرزهای غربی درگیری وجود داشت من نیر فردی انقلابی بودم و با برنامههای او مخالفتی نداشتم.
آغاز تحرکات در مرز عراق
قبل از آغاز جنگ، حبیب هرگاه از مرز بر میگشت، میگفت: تحرکاتی در مرز آغاز شده و عراق هر روز نیروهای زیادی را به مرز میآورد. البته بعد از مدتی خودمان صدای توپ و خمپاره را شنیدیم زیرا بستان تا مرز عراق فاصله چندانی ندارد.
قبل از آغاز رسمی جنگ، حسینیه به مقر پشتیبانی تبدیل شده بود حبیب و دوستانش که از اهواز و شهرهای دیگر برای رفتن به مرز به بستان میآمدند، برای استراحت و غذا خوردن و نظافت و تعمیر اسلحه به حسینیه میآمدند. از آنها پذیرایی میکردیم، اما جنگ که آغاز شد، آب و برق قطع شد و مواد غذایی نیز به اتمام رسید؛ لذا مادرم نان میپخت و همراه با هندوانه و خربزه به رزمندهها میدادیم.
فکر میکردیم جنگ بعد از چند هفته به پایان میرسد
اوایل فکر میکردیم این تحرکات فقط در مرز است و همانجا تمام میشود، اما عراقیها هر روز در حال پیشروی بودند. هرگاه به پشت بام میرفتیم، عراقیها را میدیدیم. تعداد زیادی از همسایهها شهر را ترک کرده بودند و به روستاها و شهرهای اطراف رفته بودند. پدرم اجازه نمیداد ما شهر را ترک کنیم و میگفت عراقیها چند روز بعد عقبنشینی میکنند و به شهر وارد نمیشود. برادرم و حبیب هرگاه از خط مقدم برمیگشتند، میگفتند شما نمیدانید آنجا چه خبر است توپ و تانک عراقیها مثل مور و ملخ در مرز پراکنده است و شما نمیتوانید اینجا بمانید.
حبیب گفت عراقیها در چند کیلومتری بستان هستند/ روزی که عروس همسایه به شهادت رسید
در همین اوضاع و احوال بود که خانه یکی از همسایهها مورد اصابت توپ قرار گرفت و عروس خانه به شهادت رسید و تعدادی از اعضای خانواده نیز مجروح شدند. نزدیک اذان صبح بود که حبیب سراسیمه، به منزل ما آمد و گفت: من نمیخواهم شما را بترسانم، اما تعداد زیادی از مردم شهر را ترک کردهاند و شما نیز باید سریعاً شهر را ترک کنید. پل را خودمان خراب کردهایم تا عراقیها نتوانند وارد شهر شوند، اما آنها در حال پل زدن از مسیرهای دیگر هستند تا وارد شهر شوند. لذا پدرم راضی شد شهر را به مقصد سوسنگرد ترک کند.
نمیخواستم حبیب را تنها بگذارم
نمیخواستم آنجا را ترک کنم و حبیب را تنها بگذارم، اما مجبور بودم همراه خانواده بروم. حبیب و برادرم در حسینیه ماندند. سوار پیکان برادرم شدیم و به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. بعد از چند روز شرایط سوسنگرد از بستان بدتر شد. متعجب بودم که با این همه انفجار، چگونه خانه بر سر ما آوار نشده است. صبح که بیدار شدیم، هیچکس در شهر نبود. همه از ترس جانشان شهر را ترک کرده بودند. اهالی شهر خانههایشان را رها کرده و عدهای به سمت روستاهای اطراف و عدهای هم به سمت اهواز رفتند. خانواده من نیز تصمیم به رفتن داشتند. مانده بودم چه کنم؟ اگر میرفتم دیگر هیچ خبری نمیتوانستم از شوهرم به دست بیاورم.
اگر میرفتم من میماندم و غم دوری از حبیب
با خودم گفتم اگر از اینجا به اهواز برویم حتماً از آنجا هم به شهرهای دیگر میرویم و دیگر کاملاً از اینجا دور میشوم و هیچگونه دسترسی به همسرم ندارم. تصمیم گرفتم در مقابل رفتن مقاومت کنم. لذا به آنها گفتم من همینجا میمانم تا آقای شریفی بیاید و بعد به شما ملحق میشوم. آنها همراه با خانواده خالهام که ساکن سوسنگرد بودند، به روستا رفتند. بالاخره من هم تصمیم گرفتم همراه آنها به روستا بروم و به برادرم و شوهرخالهام سفارش کردم که اگر حبیب آمد، به او بگویید بیاید روستای ابوحرز دنبال من. ابوحرز در 5 کیلومتری سوسنگرد بود. آن زمان در آن روستا برای بچهها حرز درست میکردند و لذا آنجا به این نام معروف شده بود.
حبیب با ماشین پر از مهمات به سراغ من آمد/ میگفت تو نیز بهواسطه اینکه همسر من هستی جانت در امان نیست
بعد از یکی دو روز، حبیب با جیپ کوچکی به روستا آمد. ماشین پر از مهمات و آرپیجی و نارنجک بود و قرار بود آنها را به نیروها برسانند تا مانع ورود عراقیها به سوسنگرد شوند. سوار ماشین شدم. از او پرسیدم چه خبر از اوضاع شهر؟ گفت: شهر بسیار ناامن است و احتمالاً عراقیها تا چند ساعت دیگر و نهایتاً تا فردا سوسنگرد را اشغال میکنند و من باید تو را به سمت اهواز ببرم. گفتم: میخواهم بمانم. گفت: عراقیها با لباس شخصی وارد شهر شدهاند عدهای جاسوس نیز در شهر وجود دارند که به عراقیها کمک میکنند و میدانند من پاسدارم و تو هم بهواسطه اینکه همسر من هستی، جانت در امان نیست. بهتر است از اینجا بروی. من هم اگر زنده بودم، هر جا باشم خبر زنده بودنم را به تو میرسانم و اگر کشته شدم، بهتر است تو اینجا تنها نباشی.
عراقیها ما را تیرباران کردند/ لحظهای که اسیر شدم
حبیب پایش را محکم روی پدال گاز فشار داد. در همین حین سرم را به سمت راست چرخاندم که چشمم به یک نفربر افتاد. تا آمدم به حبیب بگویم آیا این نفر بر متعلق به ایرانیهاست یا نه، آنها شروع به تیراندازی به طرف ماشین کردند. حبیب پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار داد تا از مهلکه خارج شود، اما آنها ماشین را به رگبار بستند و آنقدر آن را تیرباران کردند تا ماشین از کار افتاد. صحنه بسیار وحشتناکی بود. هر دو مجروح شدیم. از پنجرهای که سمت من قرار داشت، تیر به داخل ماشین میآمد. چند تیر به کمرم اصابت کرد. از همان پنجره تیرها به سمت حبیب نیز میرفت و او نیز مجروح شد. قلم پایش بیرون زده و کف ماشین پر از خون شده بود.
سربازهای عراقی اصلاً تصور نمیکردند یک زن در ماشین پر از مهمات باشد
صحنه مرگ و زندگی بود. آنقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاد که فرصت هیچ عکسالعملی نداشتم. سربازهای عراقی به سرعت به سمت ماشین دویدند و آن را محاصره کردند اسلحههایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند و اصلاً فکر نمیکردند که زنی در ماشین باشد؛ زیرا ماشین کاملاً آغشته به گل بود تا استتار شود. پنجره را باز کردند و تا چشمشان به من افتاد فریاد زدند، امراة، امراة، یعنی یک زن در ماشین است.
میگفتند اینها حرس خمینی (پاسدار خمینی) هستند
درحالیکه مرا از ماشین بیرون میکشیدند، تفنگی که حبیب به من داده بود از بغلم افتاد. با دیدن این صحنه مرا محاصره کرده و اسلحههایشان را به سمت من نشانه گرفتند و گفتند: اینها حرس خمینی (پاسدار خمینی) هستند.
مرا از سمتی که نشسته بودم، روی زمین خاکی حاشیه جاده پرت کردند و حبیب را نیز از همان سمتی که نشسته بود، بیرون کشیدند و روی آسفالت جاده پرت کردند. ما را چند متر به عقب کشیدند. بهگونهای که روبهروی هم قرار گرفتیم. بعد از اینکه ما را از ماشین پیاده کردند، نیروهای آنها به همراه تانک و نفربر دو طرف جاده را پر کردند.
میخواستند ما را بکشند، اما منصرف شدند
از نو به سمت ما آمدند. یکی میگفت: اینها را بکشید، دیگری میگفت آنها را اسیر کنید، در نهایت از کشتن ما منصرف شدند و قرار شد ما را بازجویی کنند.
دو سرباز به سمت من آمدند و مرا از روی زمین بلند کردند. دستم را به سمت کمرم بردم تا ببینیم چرا اینقدر میسوزد. دیدم تمام لباسهایم پاره شده؛ بهطوریکه دستم از لای پارگی لباسها به راحتی به کمرم رسید. نگاهی به دستم انداختم، دیدم پر از خون است. نگاهی به حبیب انداختم. از پای او خون جاری بود. استخوان پایش شکسته و از شلوار بیرون زده بود. وقتی خواستند مرا بازجویی کنند، به عربی به آنها گفتم من هیچ ندارم و هر چه هست در همین ماشین است. لباسهای من حتی جیب ندارند. حبیب را هم تفتیش کردند.
سربازهای شیعه در آمبولانس بعثیها/ اگر کشته شوید شما را در بیابان رها میکنند
ما را سوار آمبولانس کردند و دو سرباز مسلح را نیز همراه ما فرستادند. بعد از گذشت چند ساعت، آمبولانس ایستاد. سربازهای عراقی که همراه ما بودند گفتند: ما شیعه هستیم و ناراحتیم که شما را در این شرایط میبینیم. به آنها گفتم: این آمبولانس که هیچ وسیله امداد ندارد، من درد زیادی دارم، خونریزیام شدید است و به شدت تشنهام. گفتند: به راننده آمبولانس و شخصی که کنار او نشسته دستور دادهاند که هیچ کاری برای شما انجام ندهند. اگر هم از دنیا رفتید شما را در جاده و بیابان رها میکنند؛ چون شما پاسدار خمینی هستید. به ما دستور دادهاند که به شما حتی آب هم ندهیم، اما ما اهل نجف شیعه هستیم. این هم مهرکربلا است که همراه خودمان آوردهایم.
تا آن لحظه نمیدانستم «حبیب شریفی» فرمانده سپاه دشت آزادگان است
بعد از چند ساعت سربازها را از ما جدا کردند و من و حبیب عقب آمبولانس تنها شدیم. هوا تاریک شده بود و از وقت اذان گذشته بود. حبیب با همان شرایط بدن خونی و در حال خوابیده، مهر نماز را روی سینهاش گذاشت و نماز خواند و بعد هم من نماز خواندم. حبیب گفت اگر کارت شناسایی مرا میدیدند تیر خلاص را شلیک میکردند؛ زیرا این کارت آرم سپاه پاسداران دارد. کنجکاو شدم کارت را ببینم. کلماتی را که روی کارت دیدم چند بار با دقت خواندم. آنچه را میدیدم باورم نمیشد. فکر کردم اشتباه میبینم، روی کارت نوشته بود حبیب شریفی؛ فرمانده سپاه دشت آزادگان! گفتم: تو فرماندهای؟
بعد از چند ماه آشنایی و رفتوآمد من هنوز نمیدانستم او فرمانده سپاه دشت آزادگان است.
لحظهای که حبیب برای همیشه آرام گرفت
چند ساعت گذشته بود. ناگهان دیدم حبیب ساکت شده و دیگر حرف نمیزند. با خودم گفتم حتماً خیلی خسته است. ناگهان آمبولانس ایستاد و دو سرباز بیرون پریدند و 5 نفر ایرانی را با چشمها و دستانی که از پشت بسته شده بود، به درون آمبولانس انداختند. آنها از وجود ما در آمبولانس خبر نداشتند.
نمی توانستم باور کنم حبیب دیگر زنده نیست
دست یکی از آن پنج نفر را باز کردم و او هم به سراغ بقیه رفت و دست و چشم آنها را باز کرد وقتی چشمشان به ما افتاد یکی از آنها با تعجب گفت: اینکه حبیب شریفی است. خانواده او همسایه ما بودند. یکی دیگر از آنها نیز از دوستان نزدیک حبیب بود. یکی از آنها خودش را به او نزدیک کرد و دستش را بالا برد، چشمانش را نیز باز کرد و با نگرانی گفت: اینکه اصلاً علایم حیاتی ندارد. گفتم: شما اشتباه میکنید ما دو ساعت پیش با هم صحبت میکردیم. نماز صبح را خواند و بعد از آن هم کمی قرآن تلاوت کرد. شاید خوابیده یا بیهوش شده است، مطمئنم او زنده است.
او گفت: شما که حالت از او بدتر است. باید به فکر خودت باشی. حبیب علایم حیاتی ندارد و احتمالاً شهید شده است. شاید در مقابل این خونریزیهای شدید نتوانسته مقاومت کند.
من هم که اصلاً نمیتوانستم باور کنم حبیب زنده نیست، گفتم: شما اشتباه میکنید، او زنده است. اگر خوابش نبرده پس حتماً بیهوش شده است.
حرفهای آنها ترس و وحشتی عجیب را به دلم انداخت. دستم را از زیر سرش بیرون کشیدم و او را تکان دادم و چند بار او را صدا زدم، اما جوابی از او نشنیدم.
به عراق رسیدیم و مرا با برانکارد به اورژانس بردند/ میگفتم خون بعثیها را به من تزریق نکنید
خورشید کمکم طلوع میکرد که ما به عراق رسیدیم. وارد محوطهای شدیم. حبیب و آن 5 نفر در آن ماشین ماندند. عراقیها برانکارد آوردند و مرا به اورژانس بردند.
با سیلی محکم یکی از پرستارها، به خودم آمدم. گفتم چرا مرا میزنی؟ گفت: تو دائماً فریاد میزنی من خون بعثی نمیخواهم. چرا این حرف را میزنی؟ انگار داری به عراقیها فحش میدهدی. اگر ما به تو خون ندهیم و سرم به تو وصل نکنیم، تو در اثر خونریزی شدید میمیری و تا یک ساعت دیگر هم زنده نیستی. برای چه این حرف را میزنی؟ گفتم: من اصلاً یادم نمیآید این حرف را زده باشم. گفت: تو دائماً جیغ و داد میزدی و این حرف را تکرار میکردی.
این صحبتها را که شنیدم متوجه شدم در حالت نیمههوشیار این حرفها را زده بودم و با سیلی آنها هوش و حواسم را باز یافتهام. آنها تعدادی از ترکشها را بدنم خارج کردند، اما تعدادی از ترکشها باقی ماند و من شش ماه بعد متوجه شدم کمرم پر از ترکش است. زخمها جوش نمیخورد و بدنم دائماً دچار عفونت و خونریزی میشد. جای ترکشها را بخیه زدند و پانسمان کردند.
سه ماه در سلول انفرادی/ هر روز یک وعده غذا سهمیه من بود
حدود 20 روز در بیمارستان العماره بودم و بعد از آن مرا با یک ماشین نظامی به بغداد منتقل کردند. به من گفتند تو نظامی هستی و نمیتوانیم تو را در کنار بقیه ایرانیهای اسیر قرار بدهیم. باید فعلاً به انفرادی ببریم. مرا به استخبارات بردند و بعد از چند روز، به زندان انفرادی منتقل شدم. سه پتوی تیرهرنگ سربازی به من دادند. اتاق خیلی کوچک بود. یک پتو را زیر سرم به عنوان بالشت قرار دادم، از یک پتو به عنوان زیرانداز و از یک پتو به عنوان روانداز استفاده کرد.
به آنها گفتم برای چه من باید اینجا باشم؟ سرباز گفتند: ما نمیدانیم تو چه کاره هستی؟ به ما دستور دادهاند و موظف به اطاعت هستیم. در را روی من قفل کردند و رفتند.
حدود سه ماه آنجا بودم. در اتاق یک پنجره کوچک داشت که هر 24 ساعت از طریق یک پنجره کوچک یک وعده غذای غیرقابل خوردن برای من میآوردند.
سربازهای شیعه عراقی خبر اسارت مهندس تندگویان را به من دادند
دو نفر از سربازهایی که نگهبانی میدادند، شیعه بودند. خبر اسارت مهندس تندگویان؛ وزیر نفت را آنها به من دادند و گفتند که او را همراه با معاونان و همراهانش اسیر کردهاند. بعد از مدتی نیز گفتند شهید تندگویان بر اثر شکنجه شدید عراقیها، دچار خونریزی داخلی شده و در بیمارستان بستری است البته آنها احتمال شهادت او را میدادند. اسم آن دو سرباز شیعه، کریم و منیر بود.
خلبان ایرانی مشخصات مرا به صلیب سرخ داد/ حضور زنان و دختران ایرانی در بین اسرا
بعد از چند ماه، یک روز که مرا برای بازجویی میبردند در بین راه یک خلبان ایرانی را دیدم. گفت: شما اینجا چه میکنی؟ من هم شرح حال مختصری به او دادم. گفت: مشخصاتت را به من بده تا به صلیب سرخ جهانی بدهم. آنها به کار اسیران رسیدگی میکنند و میتوانند تو را به اردوگاهی بفرستند که ایرانیها هستند؛ چون شنیدهام آنجا زنان و دختران ایرانی در بین اسرا هستند و اگر نزد آنها بروی، تنها نیستی. کمکهای خلبان ایرانی مؤثر واقع شد و بعد از حدود 4 ماه مرا از انفرادی به اردوگاه موصول بردند.
حدود 20 زن خرمشهری در بین اسرا بودند
مسیر را با قطار طی کردم و بعد که به آنجا رسیدم، باورم نمیشد این تعداد اسیر ایرانی وجود داشته باشند. حدود 1500 نفر آنجا بودند که از تمام جبهههای ایران اسیر شده بودند. از جنوب، غرب، کردستان، خوزستان و ... . البته تعداد زیادی از آنها اهل خرمشهر بودند. مردم عادی که نه رزمنده بودند و نه سلاح داشتند، اما عراق که به خرمشهر حمله کرده بود تعداد زیادی از خانوادهها که هنوز از شهر خارج نشده بودند و شامل زن و مرد و کودک و پیر بودند را اسیر کرده بود.
حدود 20 زن خرمشهری آنجا بودند که آنها را همراه با برادر، فرزند و یا همسرانشان اسیر کرده بودند. اینها را از خرمشهر به بصره و از آنجا به اردوگاه آورده بودند. هر آسایشگاه 150 نفر ظرفیت داشت که یکی از آنها را به ما دادند تا زنان و دختران در آن اسکان پیدا کنند. حدود یک سال و دو ماه در اردوگاه موصل بودم. بعد از مدتی تعدادی از خانمهای اردوگاه را مبادله کردند و آنها را با همسر و فرزندانشان به ایران فرستادند، اما حدود 4 یا 5 نفر ماندند؛ زیرا پسران آنها جوان بودند و میترسیدند اگر به ایران برگردند، پسران آنها به جبهه بروند.
پرسوجو درباره سرنوشت اسیران زن ایرانی
اوایل اسارت من در مورد سرنوشت چند زن ایرانی دیگر که اسیر بودند، پرسوجو کردم، اما آنها انکار کردند و گفتند ما به جز شما، اسرای زن دیگری نداریم، اما بقیه اسرا گفتند که ما زنان اسیر دیگری را نیز دیدهایم. وقتی بغداد بودم، گفتم آیا زنان دیگری اسیر شدهاند، اما آنها باز انکار کردند و گفتند غیر از شما کسی نیست، اما ایرانیهای اسیری را که در بغداد دیدم به من گفتند چند زن اسیر دیگر نیز بین اسرا وجود دارد.
روزی که آزاد شدم
بعد از مدتی صلیب سرخ تشخیص داد که خون من کم شده و احتیاج به عمل جراحی دیگری دارم و چون تحمل عمل جراحی بدون مراقبت در عراق را ندارم باید نزد خانواده باشم و بنابراین باید مبادله شوم و به ایران برگردم. صلیب سرخ آنها را مجبور کرد تا من و آن چند زن ایرانی را آزاد کنند و به ایران برگردانند. هواپیمای صلیب سرخ مرا از بغداد به قبرس برد، آنجا سوار هواپیمای دیگری شدیم و همراه نمایندگان صلیب سرخ به ایران برگشتیم.
همه دوران اسارت یک طرف و روزهای آخر یک طرف... من با حبیب رفتم... اما بدون او برگشتم...
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
هرچند که در خساست بعثی ها شکی نداشتیم، ولی برایمان مشکل بود که بپذیریم در آخرین روز نیز ازدست های آنان آبی بچکد.
آن روز این حسرت به دلمان ماند که در روز آخر اسارت، یک شکم سیر آب بنوشیم. یکی از آزادگان تعبیر خوبی از تشنگی کرد. او گفت: ما تشنه اسیر و به اردوگاه ها برده شدیم و تشنه هم به وطن اسلامی برگشتیم.
راوی: آزاده سیدجلال حسینی-سجاد
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,