سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنان که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنهایى که این گوهرها را در دامن خود پروراندند!.

خداوندا، این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روى مشتاقان باز، و ما را هم از وصول به آن محروم مکن. خداوندا، کشور ما و ملت ما هنوز در آغاز راه مبارزه‏اند و نیازمند به مشعل شهادت؛ تو خود این چراغ پر فروغ را حافظ و نگهبان باش. خوشا به حال شما ملت! خوشا به حال شما زنان و مردان! خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین و خانواده‏هاى معظم شهدا! و بدا به حال من که هنوز مانده‏ام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سر کشیده‏ام، و در برابر عظمت و فداکارى این ملت بزرگ احساس شرمسارى مى‏کنم.

و بدا به حال آنانى که در این قافله نبودند! بدا به حال آنهایى که از کنار این معرکه بزرگِ جنگ و شهادت و امتحان عظیم الهى تا به حال ساکت و بى‏تفاوت و یا انتقاد کننده و پرخاشگر گذشتند!.

صحیفه امام، ج‏21، ص: 93




برچسب ها : دفاع مقدس  ,


      
سه شنبه 89/10/21 3:54 ع

یک‌بار اتفاق افتاد که بچه‌ها چند روز می‌گشتند و شهید پیدا نمی‌کردند. رمز شکستن قفل و پیدا کردن شهید، نام مقدس حضرت زهرا (س)‌ بود. 15 روز گشتیم و شهید پیدا نکردیم. بعد یک روز صبح بلند شده و سوار ماشین شدیم که برویم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهید پیدا می‌کنیم، بعد گفتم که این ذکر را زمزمه کنید:

دست و من عنایت و لطف و عطای فاطمه (س)

منم گدای فاطمه، منم گــــــدای فاطمه (س) »

تعدادی این ذکر را خواندند. بچه‌ها حالی پیدا کردند و گفتیم: «یا حضرت زهرا (س)‌ ما امروز گدای شماییم. آمده‌ایم زائران امام حسین (ع) را پیدا کنیم. اعتقاد هم داریم که هیچ گدایی را از در خانه‌ات رد نمی‌کنی.»

همان‌طور که از تپه بالا می‌رفتیم، یک برآمدگی دیدیم. کلنگ زدیم، کارت شناسایی شهید بیرون آمد. شهید از لشگر 17 و گردان ولی‌عصر (عج) بود.

یک روز صبح هم چند تا شهید پیدا کردیم. در کانال ماهی که اکثراً مجهو‌ل‌الهویه بودند. اولین شهیدی که پیدا شد، شهیدی بود که اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهید شده بود. فکر می‌کنم نزدیک به 430 تکه بود.

بعد از آن شهیدی پیدا شد که از کمر به پایین بود و فقط شلوار و کتانی او پیدا بود. بچه‌ها ابتدا نگاه کردند ولی چیزی متوجه نشدند. از شلوار و کتانی‌اش معلوم بود ایرانی است. 15 _ 20 دقیقه‌ای نشستم و با او حرف زدم و گفتم که شما خودتان ناظر و شاهد هستی. بیا و کمک کن من اثری از تو به دست بیاورم. توجهی نشد. حدود یک ساعت با این شهید صحبت کردم، گفتم اگر اثری از تو پیدا شود، به نیت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات می‌فرستم. مگر تو نمی‌خواهی به حضرت زهرا (س‌) خیری برسد.

بعد گفتم که یک زیارت عاشورا برایت همین‌جا می‌خوانم. کمک کن. ظهر بود و هوا خیلی گرم. بچه‌ها برای نماز رفته بودند. گفتم اگر کمک کنی آثاری از تو پیدا شود، همین‌جا برایت روضه‌ی حضرت زهرا (س) می‌خوانم. دیدم خبری نشد. بعد گریه کردم و گفتم عیبی ندارد و ما دو تا این‌جا هستیم؛ ولی من فکر می‌کردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بیاید، غوغا می‌کنید. اعتقادم این بود که در برابر اسم حضرت زهرا (س)‌ از خودتان واکنش نشان می‌دهید.

در همین حال و هوا دستم به کتانی او خورد. دیدم روی زبانه‌ی کتانی نوشته است: «حسین سعیدی از اردکان یزد.» همین نوشته باعث شناسایی او شد. همان ‌جا برایش یک زیارت عاشورا و روضه‌ی حضرت زهرا (س)‌ خواندم.

منبع :کتاب کرامات شهدا   -  صفحه: 88

راوی : حاج حسین کاجی




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
دوشنبه 89/10/13 11:46 ص

در سال 1376 که به مدینه‌ی منوره و مکه‌ی معظمه مشرف شدم، نمی‌دانم چرا عجیب احساس تنهایی می‌کردم، اما همین که چشمم به دیوارهای مدینه افتاد، پدر شهیدم را دیدم که دستش را در دستم گذاشت و گفت: «این‌جا احساس تنهایی نکن! من در مسجد النبی (ص) منتظر تو هستم.» اما من که جایی را بلد نبودم و مجبور بودم صبر کنم تا با گروه بروم. دلم چون پرنده‌ی سرگشته‌ای به قفس تن می‌کوبید و طاقت صبر نداشت.
هنگام صبح، صدای اذان از هر سوی شهر مدینه به گوش می‌رسید، اما در میان صداها، صدایی برایم آشنا بود. آری صدای دلنشین پدر بود که مرا به سمت خود می‌کشاند.
به سوی صدا روانه شدم و مسجد النبی (ص) را در مقابلم دیدم. در آن سفر عظیم، در تمام لحظات پدرم را در کنار خود احساس می‌کردم و او از دردهای نهفته‌ی کوچه‌های مدینه برایم می‌خواند. دیگر آرامش یافته بودم و این آرامش، نتیجه‌ی هدیه‌ای بود که خداوند به من عطا فرموده بود. یعنی حضور پدرم!

منبع :ویژه نامه ی روایت عشق صفحه ی 5 و 6

راوی : آسیه کرم علی 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

سرهنگ خلبان حق‌شناس، نماینده‌ نیروی هوایی در قرارگاه هویزه بودند. من به همراه سرهنگ بابایی که در آن زمان پست معاونت عملیات را به عهده داشتند، برای تحویل پست سرهنگ حق‌شناس به قرارگاه رفته بودیم.

در برخوردهای گذشته، برخورد جناب حق‌شناس با عباس زیاد دوستانه به نظر نمی‌رسید: ولی در آن روز ایشان خیلی گرم و صمیمانه با عباس برخورد کردند. او را در آغوش کشیدند و بوسیدند. حق‌شناس گفت:

_ جناب بابایی! من نمی‌دانم چرا این‌قدر شما را دوست دارم.

عباس هم گفت:

-خدا را شکر. ما فکر می‌کردیم شما از ما ناراحت هستید: ولی خدا شاهد است که من هم شما را دوست دارم.

جناب حق‌شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظی کردند و قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند. عباس پس از رفتن سرهنگ حق‌شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقه‌ای نگذشته بود که بی‌اختیار روی به من کرد و گفت:

_ خداوند او را بیامرزد. خدا رحمتش کند.

گفتم:

_ که را می‌گویی؟

یک‌باره به خود آمد و گفت:

_ همین‌طوری گفتم.

لحظه‌ای بعد باز زیر لب گفت:

_ خدا رحمتش کند.

سپس چهره‌اش در هم کشیده شد و غمگین و ناراحت به نظر می‌رسید. علتش را پرسیدم، ولی چیزی نگفت.

ده دقیقه‌ای گذشت. ناگهان خبر آوردند سرهنگ حق‌شناس در جاده با تریلی تصادف کرده و به شهادت رسیده است. بی‌درنگ سوار ماشین شدیم و به محل حادثه رفتیم. هنگام برگشت عباس سرش را به شیشه‌ی ماشین چسبانده بود و به یاد شهید حق شناس قرآن می‌خواند و می‌گریست.

منبع :کتاب کرامات شهدا   - صفحه: 46

راوی : ستوان حسن دوشن




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      

خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنان که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنهایى که این گوهرها را در دامن خود پروراندند!.

خداوندا، این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روى مشتاقان باز، و ما را هم از وصول به آن محروم مکن. خداوندا، کشور ما و ملت ما هنوز در آغاز راه مبارزه‏اند و نیازمند به مشعل شهادت؛ تو خود این چراغ پر فروغ را حافظ و نگهبان باش. خوشا به حال شما ملت! خوشا به حال شما زنان و مردان! خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین و خانواده‏هاى معظم شهدا! و بدا به حال من که هنوز مانده‏ام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سر کشیده‏ام، و در برابر عظمت و فداکارى این ملت بزرگ احساس شرمسارى مى‏کنم.

و بدا به حال آنانى که در این قافله نبودند! بدا به حال آنهایى که از کنار این معرکه بزرگِ جنگ و شهادت و امتحان عظیم الهى تا به حال ساکت و بى‏تفاوت و یا انتقاد کننده و پرخاشگر گذشتند!.

صحیفه امام، ج‏21، ص: 93




برچسب ها : دفاع مقدس  ,


      
دوشنبه 89/10/6 11:34 ص

ماه شعبان رسیده بود و حال و هوای جشن و شادی در همه‌جا موج می‌زد. به حاج آقا پیشنهاد کردم که در ایام شعبان، سفری به تهران داشته باشیم که بچه‌ها هم هوایی عوض کنند. ایشان هم ما را به تهران فرستادند.

چند شبی نگذشته بود که در عالم خواب، آقا اباعبدالله الحسین (ع) را دیدم که به خانه‌ی ما آمده‌اند و دنبال چیزی می‌گردند، از ایشان پرسیدم: «آقا چی می‌خواین؟» ایشان فرمودند: «من می‌خواهم چیزی را از شما بگیرم!

گفتم:

  _ آقا! شما اختیار دارین! این چه فرمایشی است که می‌فرمایین...؟!

  _ اومدم زیارت! شما این‌جا چه می‌کنی! چرا کردستان رو رها کرده‌ای؟!

  _ خسته شدم؛ از کردستان خسته شدم و تسویه کردم.

حاجی تعجب نمود و نگاه عمیقی به من کرد؛

  _ نه به کردستان برو! می‌خواهی برات حکم جدیدی بزنم؟!

و بعد حکمی به من داد؛ وقتی نگاه کردم دیدم که حکم، درست مثل سربرگ‌های سپاه بود، آرم هم داشت؛ به محل امضایش دقت کردم، دیدم نوشته:

فرمانده‌ی سپاه خراسان _ علی‌بن موسی الرضا (ع) از طرف محمد بروجردی.

دیدم امضا، امضای شهید بروجردی است.....

خواب، واضح و گویا بود، هیچ احتیاجی به تعبیر و تأویل نداشت، صبح که از خواب برخاستم، یک‌راست به محل کارم بازگشتم! جایی که به هزار مشقت آن را رها کرده بودم».

منبع :کتاب کرامات شهدا - صفحه: 113

راوی : سردار سید رحیم صفوی




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      

لحظات سرنوشت ساز در آبادان
محل استقرار ما در این هشت، نه ماهی که در منطقه‌ عملیات بودم، «اهواز» بود،‌نه« آبادان» یعنی اواسط مهر ماه به منطقه رفتم ( مهر ماه 59 تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد‌60) یک ماه بعدش حادثه‌ مجروح شدن من پیش آمد که دیگر نتوانستم بروم. یعنی حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه‌ جنگی، طول کشید. حدود پانزده روز بعد از شروع عملیات بود که ما به منطقه رفتیم. اول می‌خواستم بروم«دزفول» یعنی از این جا نیت داشتم. بعد روشن شد که اهواز، از جهتی، بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمات امام و برای رفتن به اهواز اجازه گرفتم ، که آن هم برای خودش داستانی دارد.
تا آخر آن سال را کلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60 رفتم منطقه‌‌ غرب و یک بررسی وسیع در کل منطقه کردم، برای اطلاعات و چیزهایی که لازم بود؛ تا بعد بیایم و باز مشغول کارهای خودمان شویم. که حوادث « تهران» پیش آمد و مانع از رفتن من به آن‌جا شد. این مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهای اول قصد داشتم بروم «‌خرمشهر» و آبادان؛ لکن نمی‌شد. علت هم این بود که در اهواز، از بس کار زیاد بود، اصلاً از آن محلی که بودیم، تکان نمی‌توانستم بخورم. زیرا کسانی هم که در خرمشهر می‌جنگیدند، بایستی از اهواز پشتیبانی‌شان می‌کردیم.چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانی نمی‌شدند.
در آن‌جا ، به طور کلی، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادی که ما بودیم، مرحوم دکتر«‌چمران» فرمانده‌ آن تشکیلات بود و من نیز همان جا مشغول کارهایی بودم. یک نوع کار، کارهای خود اهواز بود. از جمله عملیات و کارهای چریکی و تنظیم گروه‌های کوچک برای کار در صحنه‌ عملیات. البته در این جاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بوده‌ام ... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یک هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یک مقدار لباس آورده بودند توی همان پادگان لشکر 92، برای همراهان مرحوم چمران. من همراهی نداشتم. محافظینی را هم که داشتم همه را مرخص کردم. گفتم من دیگر به منطقه‌ خطر می‌روم؛ شما می‌خواهید حفاظت جان مرا بکنید؟! دیگر حفاظت معنی ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند:« ما هم می‌خواهیم به عنوان بسیجی در آن جا بجنگیم.»
گفتیم:« عیبی ندارد.» لذا بودند و می‌رفتند کارهای خودشان را می‌کردند و به من کاری نداشتند.
مرحوم چمران، همراهان زیادی با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند. تعدادی لباس سربازی آوردند که اینها بپوشند تا از همان شب اول شروع کنیم. یعنی دوستانی که آن‌ جا در استانداری و لشکر بودند، گفتند،«الان میدان برای شکار تانک و کارهای چریکی هست.» ایشان گفت:« از همین حالا شروع می‌کنیم.»

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب...


برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      

وصیت نامه شهداء را مطالعه کنید که انسان را می لرزاند و بیدارمیکند.‍ [امام خمینی (ره)]

فرازی از فرمایشات سردارشهید حمید میانچیان.

مسئولیت : از نیروهای شهید دکتر چمران

ولادت : 1309/ تبریز

شهادت : 1360/ دهلاویه

ما برای به اهتراز در آوردن پرچم اسلام تلاش می کنیم و برای آیندگان عزت و سربلندی تحت پرچم اسلام و قرآن خواهانیم.




برچسب ها : وصیت نامه شهدا  ,