سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

 

وصیت نامه شهداء را مطالعه کنید که انسان را می لرزاند و بیدارمیکند.‍ [امام خمینی (ره)]

دنیا از ‌آب بینی یک بز پست‌تر است. آنقدر پست و فانی است که ارزش ندارد انسان آخرتش را حتی لحظه‌ای به تمامی دنیا بفروشد؛ مگر نمی‌دانید که بهای انسان بهشت برین است. پس، این بها را از دست ندهیم و بشتابیم که آخرت خود را بیمه کرده و رو سفید در روز محشر حاضر شویم. حال اگر چنین چیزی می‌خواهید، به شما بگویم اصل دوری ما از خدا به خاطر عشق به دنیای فانی است. پس،‌اول عشق به دنیا را در خود بکُشیم و دلبندی خود را قطع کنیم و این زنجیرهای اسارت که ما را در بند دنیا کرده پاره کنیم، آنگاه عشق به معشوق یعنی الله جل جلاله را در دل جای کنیم و خانه دل را فقط به خدا بدهیم و بس.

فرازی از وصیت‌نامه شهید محمدرضا هادیان دولت‌آبادی

 




برچسب ها : وصیت نامه شهدا  ,


      

 

1- لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!

2- لطفا سرزده وارد نشوید (همسنگران بی سنگر) (سنگر نوشته است و خطابش موشها و سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)

3- مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.

4- مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

5- معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه و سربند نوشته)

6- ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند و خالی از مطایبه نبود.)

7- ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع

8-ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع (پشت کلاه کاسک نوشته بود)

9- ورود هر نوع ترکش خمی از 60،81،120 و کاتی به دست و پا و سر و گردن و شکم ممنوع می باشد.

10- مرگ بر صدام موجی

11-لبخندهای شما را خریداریم.

12- لطفا پس از رفع حاجت آب بریزید تا کاخ صدام تمیز باشد.

13- ورود برادر ترکش به منطقه ممنوع

14- لطفا وارد میدان مین نشوید.

15- مرگ بر هزاردام این که صدام است.

16- مزرعه نمونه سیب زمینی (تابلو ورودی میادین مین گذاری شده)

17- مشک آهنی (تانکر آب نوشته)

18- من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)

19- من مرد جنگم (الکی من خالی بندم)

20- مواظب باش ترکش کمپوت نخوری (تابلویی بود جلوی در تدارکات در منطقه)

21-نازش نده گازش بده.

22- نامه رسان صدام (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

23- نزدیک نشوید شخصی است وضو و نماز را باطل می کند. (دمپایی نوشته)

24- نمی تونی لطفا مزاحم نشو (لباس نوشته خطاب به گلوله)

25- نه خسته دلاور

26- ورود افراد متفرقه (منظور پرنده های آهنین توپ و خمپاره) ممنوع

27- ورود ترکش از پشت ممنوع ، مرد آن باشد که از روبرو بیاید

28- نیش زدن انواع عقرب و رتیل ممنوع (چادر نوشته)

29- ورود شیطان ممنوع (تابلو نوشته ای با زغال)

30- وای به روزی که بسیج بسیج بشه

از کتاب فرهنگ جبهه جلد دوم (تابلو نوشته ها) نوشته سید مهدی فهیمی

 




برچسب ها : ادبیات مقاومت  ,


      
شنبه 92/6/30 11:20 ع

اولین شهید غیر ایرانی که در مصاف دشمن بعثی در جبهه های نبردحق علیه باطل به شهادت رسید شهید علی خفاجی فرزند عبدالامیر بود. وی از مسلمانان شیع? عراق بود که از سوی مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق از شهرستان جهرم عازم جبهه های نبرد حق شد و در سال 1359 به شهادت رسید. پیکر پاک این شهید پس از تشییع در گلزار شهدای جهرم به خاک سپرده شد.
منبع : کتاب اولین های دفاع مقدس




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
شنبه 92/6/30 11:17 ع

هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد . گردان ما زمینگیر شده بود و بچه ها هم حال و هوای خوبی نداشتن . تا حالا اینطور وضعی سابقه نداشت . نمی دونم چرا بچه ها مثل قبل حرف شنوی نداشتن . جور خاصی شده بودن ، نه می شد گفت ترسیدن و نه اینکه ضعف دارن .خلاصه وضعیت طوری بود که هر چی تلاش کردم راضی به رفتن نشدن .

مشکل هم اینجا بود که اگه ما وارد عمل نمی شدیم به احتمال زیاد محورهایدیگه شکست می خوردن و کلی از نیروها رو از دست می دادیم . توی این اوضاع که حسابی درمونده شده بودم سرم رو به طرف آسمون بلند کردمو از خدا خواستم کمک مون کنه .

کمی از بچه ها فاصله گرفتم و از ته دل نام حضرت زهرا (س) رو صدا زدم . گفتم خانم ، خودتون کمک کنین ، شما که بهتر از هر کسی وضع ما رو می دونین . چند لحظه ای که گذشت دوباره به جمع بچه ها برگشتم .

یقین داشتم عنایت حضرت شامل حالمون میشه که فکری بهم الهام شد . جلو رفتم و قاطعانه گفتم دیگه به شما احتیاجی ندارم ! فقط یه آرپیجی زن می خوام که باهام بیاد . زل زده بودم به بچه ها و منتظر که یکی بلند شه .

یه دفعه یکی از بچه های آرپیجی زن بلند شد و گفت من میام . پشت سرش یکی دیگه هم بلند شد و تا به خودم اومدم دیدم همه گردانآماده رفتن شدن . خلاصه عنایت حضرت زهرا (س) بازم به دادمون رسید و تونستیم به فضل خدا توی اون عملیات پیروزی خیره کننده ای داشته باشیم .

 خاطره ای از شهید برونسی

به نقل از حجت الاسلام محمد رضا رضایی

از کتاب : خاک های نرم کوشک




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
شنبه 92/6/30 3:50 ع

 




برچسب ها : عکس دفاع مقدس  ,


      
شنبه 92/6/30 1:11 ص

 

بمباران شیمیایی

در حال انتقال برادران مسدوم شیمیایی به پشت جبهه بودیم که دیدم.دو بسیجی میان گل و لای گیر کرده بودن و بعلت بمباران شیمیایی لحظات آخر عمر خود را سپری می کردن.

.شهید بابایی درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود یکی از این رزمنده های بسیجی را در آغوش گرفت و بوسید دستی به سر و صورت خود کشید و صلوات فرستاد

..من به کار ایشان اعتراض کردم و گفتم مگر نمی بینید که اینها شیمیایی شده اند و نباید آنها را لمس کرد.؟

شهید بابایی همان طور که مشغول فرستادن صلوات بود به من گفت :

پسر جان تو نمی دانی اینان تبرک هستند.نمی بینی چطور از چهره این برادران بسیجی درد می بارد؟ خوشا به حالش که شهید شد.

(سیره شهدای دفاع مقدس 10 )

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
جمعه 92/6/22 1:34 ع

 

سه روز بی‌زبان بودم و قدرت تکلم خود را از دست داده بودم و به ناراحتی شدید قلبی نیز دچار شده بودم.

یک شب برادرم رضا را در خواب دیدم که به عیادتم آمد، دستش را روی قلبم گذاشت و سوره‌ی والعصر را تلاوت نمود و بعد اضافه کرد، از چهار طرف قبر من مقدار کمی خاک بردار و در آب حل کن و بخور، انشاالله تعالی زبانت باز می‌شود و آرامش قلبی پیدا می‌کنی. من این کار را کردم و بهبودی کامل یافتم.

منبع :کتاب تا بینهایت  

راوی : خواهر شهید

 




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
دوشنبه 92/6/4 11:0 ع

یادمان شهدای تبریز




برچسب ها : عکس دفاع مقدس  ,


      
یکشنبه 92/6/3 10:57 ع

شانزده سال بیشتر نداشتم که «محمدرضا غفاری» برای خواستگاری به منزل ما آمد، گویی کار خدا بوده که مهر خاموشی بر لبم نشست، و او را به‌عنوان همسر آینده‌ی خود قبول کردم .
پس از ازدواج وقتی از او پرسیدم، اگر من پاسخ مثبت نمی‌دادم، چه می‌کردی؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال دیگر ازدواج نکنم. دقیقاً هشت سال بعد با عروج آسمانی‌اش سؤال بی‌پاسخم را جواب داد.
هنوز وجود او را در کنار بچه‌هایم احساس می‌کنم. درست پس از شهادت محمدرضا درباره‌ی سند خانه مشکل داشتیم، یک شب او را در خواب دیدم که گفت: «برو تعاونی، نزد آقای... و بگو... در این‌جا، تأملی کرد و گفت نه نمی‌خواهد، شما بگویید، مشکل را خودم حل می‌کنم. ناگهان از خواب بیدار شدم.
چند روز بعد وقتی به سراغ تعاونی رفتم، گفتند: ما خودمان از مشکلاتان خبر داریم، همه‌ی کارهایش در دست بررسی است.

منبع :کتاب شب چراغ
راوی : همسر شهید محمدرضا غفاری

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,