سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

همه منتظر بودند ببینند حال مادر شهید چطور می شود ، بی تاب می شود ؟

گله ای ...

حرفی ...

 اما مادر مصطفی چیزی نگفت و محکم ایستاده بود .

پرسیدند :

" حالا شما چه میکنید ...؟ "

به علیرضا نوه اش اشاره کرد و گفت :

" مصطفایی دیگر تربیت خواهم کرد ..."




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

سر مزار امیر نشسته بودم که یه جوون اومد و گفت :

" شما با این شهید نسبتی دارید ؟ "

گفتم :

" بله ، من برادرش هستم "

گفت :

" راستش من مسلمون نبودم بنا به دلایلی اما به زور مسلمون شدم ولی قلبا اسلام نیوردم ، تا اینکه یک روز اتفاقی عکس برادرتون رو دیدم ، حالت عجیبی بهم دست داد .

 انگار عکسش باهام حرف میزد با دیدنش عاشق اسلام شدم و قلبا ایمان آوردم...




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
پنج شنبه 94/9/19 8:29 ع

کتابچه دعای کمیل، همیشه باهاش بود.

بعد از هر نمازی، فرازهایی از دعا را می‌خواند.

یک بار به شوخی بهش گفتم:

آقا محمد، دعای کمیل‌ مال شب‌های جمعه‌ست؛چرا شما هر روز ‌، بعد از هر نمازی دعا می‌خوانی؟

گفت:«مگر انسان فقط شب‌های جمعه، به خدا نیاز دارد؟! ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم! دعا کردن، پاسخ به همین نیاز ماست.?

منبع: محمد مین یاب، صفحه:20

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

نماز جماعت هر روز برقرار بود.

اگر روزی روحانی نمی آمد،

بچه ها به زور و با اصرار او را برای امامت جلو قرار می دادند و به او اقتدا می کردند.

یک بار دیدم در طول نماز بدنش ثابت نیست و مثل برگ خزان می لرزد.

بعدها توجه کردم دیدم همیشه از خوف خدا بر سر نماز می لرزد.

منبع:کتاب هاله‌ای از نور، ص108




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
پنج شنبه 94/9/19 8:24 ع

یک بار رفتیم یکی از پاسگاه های مسیر مریوان.

توی ایست بازرسی هیچ کس نبود.

هر چه سر و صدا کردیم، کسی پیدایش نشد.

رفتم سنگرفرماندهیشان.

فرمانده آمد بیرون، با زیرپوش و شلوار زیر.

تا آمدم بگویم حاج احمد داره می آد.

خودش رسید. یک سیلی زد توی گوشش و بعد سینه خیز و کلاغ پر.

برگشتنی سر راه، همان جا،پیاده شد.

دست طرف را گرفت کشید کناری.

گوش ایستادم. گفت:

ـ من اگه زدم تو گوشِت،تو ببخش.

اون دنیا جلوی ما رو نگیر.

منبع:یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 33




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
پنج شنبه 94/9/19 3:4 ع

خاطره از شهیدبروجردی

توی سینه کش کوه با کومله ها درگیر شده بودند.

از یکی پرسیده بود امروز چندمه ؟

دلم خیلی آشوبه.

او هم گفته بود عاشورا است.

اشک دویده بود توی چشم هاش.

وسط درگیری بچه ها را جمع کرده بود. گفته بود بیایید یک کم عزاداری کنیم.

منبع:یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 84




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

پنج شش ساله بودم. خوب یادم هست هر وقت مرا می دید، با محبت بغلم می کرد و می گفت: «عموجون! دختر خوب باید همیشه حجابش رو حفظ کنه.»

جلوی پام می نشست و روسری ام را مرتب می کرد.

....

آمد به خوابم و یک چادر مشکی بهم داد. گفت: «چادر سرت کن.»

منبع:یادگاران، جلد 21 کتاب شهید حسن رضوان خواه ، ص 52




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

خاطره ناب از شهید محمد حسین احسانی

شب نوزدهم اردیبهشت ماه بود.

قبل از اعزام به خط، محمدحسین را دیدم.

بهم گفت:« بچه‌ها دعای توسل گذاشتن، نمی‌یای؟».

گفتم:« کار دارم. تو برو! التماس دعا!».

همه اونایی که تو دعای توسل بودن شهید شدند؛ همه آنهایی که آن شب با چشمان سرخ و ورم کرده از دعا برگشته بودند! محمدحسین احسانی، ابوالفضل همتیان و...

منبع :فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص85




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

خاطره از شهید محمد بروجردی

بی محافظ می آمد بیرون.

می گفت: خیالتون راحت باشه.

اگه اجلم رسیده باشه، صدتا محافظ هم که باشه، کاری از دستشون برنمی آد.

محافظ هاش دل خونی داشتند ازش، یک وقت می دیدند غیبش زده. کجارفته معلوم نبود.

منبع:یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 65




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
پنج شنبه 94/9/19 2:4 ع

شهید مصطفی چمران

وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت "دکتر چمران گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین. "

بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع.

توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد.

شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.

 عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح کلی آتش ریختند...

منبع:یادگاران، جلد یک، کتاب شهید چمران، ص 52




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
   1   2      >