سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
سه شنبه 89/12/24 10:25 ص

در عالم خواب، داخل یکی از شیارهای فکه با همان چوب‌دستی که به علت کمردرد، دستم می‌گرفتم، قدم می‌زدم. تا این‌که به کپه‌ی خاکی رسیده، با چوبدستی به همراهان اشاره کردم که این‌جا را بکنید، شهید دفن است.

هنوز آن‌جا را نکنده بودند که از خواب پریدم. از آن‌جایی که روزها مشغول تفحص بودیم و شب‌ها نیز تمام آن‌ها را مرور می‌کردیم، به همین خاطر به خوابم توجهی نکردم. صبح کارمان را در ارتفاع 143 شروع کردیم و من بر حسب عادت، برای شناسایی و اطمینان از پاک‌سازی منطقه جلوتر از همه راه افتادم.

با این‌که اولین بار بود که آن منطقه را می‌گشتیم ولی به نظرم خیلی آشنا می‌آمد. یک لحظه با نگاه به سمت چپ، کپه‌ی خاکی را دیدم که شکم را به یقین مبدل ساخت. درست همان جایی که در خواب دیده بودم. فوراً به بچه‌ها گفتم که مشغول کندن آن قسمت شوند. پس از ساعتی از همان مکان پیکر مطهر یازده شهید کشف شد.

منبع :کتاب تفحص - صفحه: 118

راوی : مرتضی شادکام




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

او می‌گفت روزی از پله‌های دبیرستان ابن سینا _ همدان _ که بالا می‌رفتم لحظه‌ای تردید مرا فرا گرفت. نمی‌دانم به خاطر چه بود. گفتم خدایا اگر می‌گویند قادری و بدون اذن تو هیچ کاری انجام نمی‌شود، همین الآن نگذار که از این پله‌ها بالا بروم. در همان موقع بود که پاهایم بر زمین میخکوب شد و توان کوچکترین حرکتی را در خود ندیدم.

پس از شهادت او بچه‌ها دفتر خاطراتش را از کوله پشتی‌اش بیرون آوردند، در آن نوشته بود: «خدایا مرا مثل علی‌اصغر امام حسین (ع) بپذیر.»

سرانجام در عملیات صاحب‌الزمان (عج) (اردیبهشت 65 ) ترکشی گلویش را درید و دعایش را مستجاب کرد.

منبع :کتاب کرامات شهدا   - صفحه: 76




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
شنبه 89/12/14 12:13 ع

اتل متل یه بابا

دلیر و زار و بیمار

اتل متل یه مادر

یه مادر فداکار

اتل متل بچه ها

که اونها رو دوس دارن

آخه غیر اون دو تا

هیچ کسی رو ندارن

مامان، بابا رو میخاد

بابا عاشق اونه

به غیر بعضی وقتا

بابا چه مهربونه

وقتی که از دردسر

دست می ذاره رو گیجگاش

اون بابای مهربون

فحش میده به بچه هاش

همون وقتی که هرچی

جلوش باشه می شکنه

همون وقتی که هر کی

پیشش باشه میزنه

غیر خدا و مادر

هیچ کسی رو نداره

اون وقتی که باباجون

موجی میشه دوباره

دویدم و دویدم

سر کوچه رسیدم

بند دلم پاره شد

از اون چیزی که دیدم

بابام میون کوچه

افتاده بود رو زمین

مامان هوار می زد که

شوهرمو بگیرین

مامان با شیون و داد

می زد توی صورتش

قسم می داد بابارو

به فاطمه(س)، به جدّش

تورو خدا مرتضی

زشته میون کوچه

بچه داره می بینه

تو رو به جون بچه

بابا رو دوره کردن

بچه های محله

بابا یهو دویدو

زد تو دیوار با کلّه

هی تند و تند سرش رو

بابا می زد تو دیوار

قسم میداد حاجی رو

حاجی گوشی رو بردار

نعره های باباجون

پیچید یهو تو گوشم

الو الو کربلا

جواب بده به گوشم

مامان دوید و از پشت

گرفت سر بابا رو

بابا با گریه می گفت

کشتند بچه ها رو

بعد مامانو هلش داد

خودش خوابید رو زمین

گفت که مواظب باشین

خمپاره زد، بخابین

الو الو کربلا

پس نخودا چی شدن؟

کمک می خایم حاجی جون

بچه ها قیچی شدن

تو سینه و سرش زد

هی سرشو تکون داد

رو به تماشاچیا

چشماشو بست و جون داد!

بعضی تماشا کردن

بعضی فقط خندیدن

اونهایی که از بابام

فقط امروز و دیدن

سوی بابا دویدم

بالا سرش رسیدم

از درد غربت اون

هی به خودم پیچیدم

درد غربت بابا

غنیمت از نبرده

شرافت و خون دل

نشونه های مَرده

ای اونایی که امروز

دارین بهش می خندین

باری خنده هاتون

دردشو می پسندین

امروزشو نبینین

بابام یه قهرمونه

یه روز به هم می رسیم

بازی داره زمونه

موج بابام، کلیدِ

قفل درِ بهشته

درو کنه هر کسی

هر چیزی رو که کِشته

یه روز پشیمون می شین

که دیگه خیلی دیره

گریه های مادرم

یقه تونو می گیره

بالا رفتیم ماسته

پایین اومدیم دروغه

مرگ و معاد و عقبی

کی میگه که دروغه؟!...

شعر از :

ابوالفضل سپهر




برچسب ها : ادبیات مقاومت  ,


      

خوش دارم با ستارگان نجوا کنم

خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم . از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.

توکل و رضا

« ترا شکر می کنم که ازپوچی ها ، ناپایداری ها ، خوشی ها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث رها ننمودی، و درغوغای حیات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی، لذت مبارزه را به من چشاندی ، مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی... فهمیدم که سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست ، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است.

خدایا ترا شکر می کنم که به من نعمت « توکل » و « رضا» عطا کردی، و در سخت ترین طوفانها و خطرناکترین گردابها، آنچنان به من اطمینان و آرامش دادی که با سرنوشت و همه پستی ها و بلندیهایش آشتی کردم و به آنچه تو بر من مقدر کرده ای رضا دادم.

خدایا در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی ، تو در کویر تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت ناامیدی، دست مرا گرفتی و کمک کردی... که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه پیش بینی نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی، و در میان ابرهای ابهام و در مسیری تاریک مجهور و وحشتناک مرا هدایت کردی.»

می خواستم شمع باشم

« همیشه می خواستم که شمع باشم ، بسوزم ، نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم . می خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. می خواستم در دریای فقرغوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم. می خواستم فریاد شوق و زمین وآسمان را با فداکاری و آسمان پایداری خود بلرزانم. می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان ومصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. می خواستم آنچنان نمونه ای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند، طریق مستقیم روشن و صریح و معلوم باشد، و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند

بقیه در ادامه متن

 

ادامه مطلب...


برچسب ها : مناجات شهدا  ,


      
چهارشنبه 89/12/11 2:48 ع

مادرم برای شرکت در مراسم ترحیمی که بستگان پدرم (1) برگزار کرده بودند به خوانسار رفت. آن روز در مدرسه پس از برپایی مجلس تجلیل از پدرم، برگه‌ی امتحانات ثلث دوم را دادند و گفتند: «این برگه‌ را به تأیید مادرت برسان».

همان شب در خواب دیدم که پدرم با لباس روحانی وارد منزل شد. طبق معمول بچه‌های کوچک خانه را در آغوش کشید. از او پرسیدم: «آقا جان! ناهار خورده‌اید؟» گفت: «نه نخورده‌ام.» وقتی خواستم به آشپزخانه بروم گفت: «زهرا جان آن ورقه را بده امضا کنم.» برگه را از کیفم درآوردم و به ایشان دادم. دنبال خودکاری می‌گشتم و فقط خودکار قرمز رنگ پیدا می‌کردم، ولی پدرم اصلاً با خودکار قرمز نمی‌نوشت.

ایشان خودکار را گرفت و در حاشیه‌ی برگه نوشت: «اینجانب رضایت دارم» و کنار آن را امضا کرد. با سینی غذا از آشپزخانه بازگشتم. پدرم نبود. با عجله به حیاط رفتم، دیدم مثل همیشه باغچه را بیل می‌زند و گفت: «عید نزدیک است و باید سر و سامانی به این باغچه بدهم.» و دیگر ایشان را ندیدم.

صبح روز بعد، هنگام رفتن به مدرسه وسایل کیفم را مرتب کردم، با کنجکاوی به برگه نگاه کرده،‌ دیدم با خودکار قرمز به خط پدرم جمله‌ی «اینجانب رضایت دارم.» نوشته شده است و زیر آن هم امضای همیشگی پدرم می‌باشد. (2)

  1-شهید حجت الاسلام سید مجتبی صالحی خوانساری در سال 1323 متولد و در تاریخ 29/11/1362 به دست عوامل ضد انقلاب در جوانرود کردستان به شهادت رسید و در گلزار شهدای قم، در قطعه‌ی چهارم ردیف 5 به خاک سپرده شد.

  2- این برگه در حال حاضر در موزه‌ی گنجینه‌ی شهدای تهران موجود می‌باشد.

منبع :کتاب لحظه های آسمانی   - صفحه: 7

راوی : سیده زهرا صالحی خوانساری _ فرزند شهید




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

وصیت نامه شهداء را مطالعه کنید که انسان را می لرزاند و بیدار میکند.‍ [امام خمینی (ره)]

فرازی از فرمایشات سردار شهید محمد سلمانی.

ولادت : 1333/ اصفهان

شهادت : 1361/ عملیات فتح المبین

همه ما باید در راه اسلام تلاش کنیم و خود را فدای اسلام و قرآن نمائیم.

 

 




برچسب ها : وصیت نامه شهدا  ,