سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
دوشنبه 90/5/24 5:17 ع

در سال 1373 شب جمعه در خواب دیدم که با شهید سیدمرتضی آوینی در حوالی منطقه‌ی فکه در زمینی چمن‌زار و پر از شقایق قدم می‌زنم. (قبلاً فقط او را یک‌بار دیده و درباره‌ی روایت فتح با ایشان صحبت کرده بودم) حین صحبت کردن، سید گفت: « ادامه‌ی صحبت‌ها بماند برای بعد که همدیگر را می‌بینیم، من حالا کار دارم.
پرسیدم: کجا؟ کی؟ گفت: « انشا‌الله بعد می‌بینمت » به او اصرار کردم، گفت: « فردا » پرسیدم: « کدام فردا ؟» گفت : « همین فردا صبح » گفتم: « آقا مرتضی شما شهید شده‌ای. من چه‌طور شما را فردا ببینم؟» گفت: « شما چه‌کار داری؟ » پرسیدم: « پس دقیقاً بگو چه ساعتی و کجا ؟» گفت: « ساعت 9 صبح نزدیک پل کرخه منتظر تو هستم » و در همان لحظه از نظرم رفت.

وقتی صبح از خواب بیدار شدم، نمی‌دانستم با این وعده چه‌کار کنم. آیا سیدمرتضی سر قرار می‌‌آید یا نه! بالاخره ساعت 7:45 تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به سر قرار برسانم. مسیر را با سوار و پیاده شدن ماشین‌ها طی کردم تا این‌که بعد از طی 800 متر پیاده به پل رسیدم؛ ولی هیچ‌کس نبود.
ساعت 9:10 دقیقه را نشان می‌داد. از سربازها پرس‌وجو کردم اما کسی را ندیده بودند. به آن طرف پل برگشتم، ناگهان بغضم ترکید و گریه کردم که دیدم کسی به اسم کوچک مرا صدا می‌زند: شما شاهرخ هستید. مگر شما منتظر سیدمرتضی نبودی؟

ایشان از یک ربع به ساعت 9 تا ساعت 9:5 دقیقه منتظر ایستاد، وقتی دید تو نیامدی به من گفت: « متأسفانه بیشتر نمی‌توانم بایستم و یک یادداشت برایت گذاشت.» او قسمتی از زمین را به من نشان داد که با چوب روی آن نوشته شده بود:

«بسم‌الله الرحمن‌الرحیم»

"سید مرتضی آوینی" و بعد هم امضای معروف خودش را کرده بود و ادامه داد، او گفت: « به قلاوند بگو به خاطر این‌که حرفم را قبول کند، آمده‌ام و با او بدقولی نکرده‌ام. این دفعه نشد. انشا‌الله توفیقی دیگر...
ناخودآگاه به نظرم رسید که آن اثر را برای خودم نگهدارم. سر که برگرداندم آن مرد نبود و لحظاتی بعد بارش باران چشمانم را در تجسم آن دست خط‌ بارانی‌تر کرد.

منبع :کتاب لحظه های آسمانی




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
چهارشنبه 90/5/19 7:42 ع

 بعد از شهادت فرزندم یوسف که در عملیات والفجر یک در فکه به شهادت رسید، با جمعی از خانواده‌های شهدا به زیارت امام (ره) در جماران مشرف شدیم. ما را از آن‌جا به بهشت‌ زهرا و سپس به جمکران بردند.
به علت خستگی مفرط سفر در محوطه‌ی جمکران در نزدیکی یک آب سردکن برای لحظاتی نشستم تا استراحت کنم. همان‌جا در حال خواب و بیداری که انگار چشمانم باز بود، و همه چیز را می‌دیدم، تشنگی شدیدی بر من غلبه کرد،‌ با این‌که می‌دانستم کنار آب سردکن دراز کشیده‌ام، ولی رمقی نداشتم تا تقلایی بکنم و به آب برسم.
با خود گفتم: «کسی نیست تا جرعه‌ای آب به من برساند، در این اثنا یک لحظه یوسف را با لباس بسیجی بالای سرم دیدم، زانوهایش خاکی بود و سبویی با آب خنک در دست داشت و به من تعارف کرد. تشنگی زیاد از یک طرف و دیدن یوسف از سوی دیگر زبانم را بند آورده بود، با لکنت گفتم: «یوسف! تو که شهید شدی، چه‌طور شده که برای من آب آوردی؟»
گفت: «پدر ما همیشه زنده‌ایم، و در کنار شما هستیم». با دست‌های لرزان از دست یوسف جام آب را گرفتم، آب خنک و گوارا را نوشیدم تا به خود آمدم، یوسف رفته بود و من سیراب شده بودم.

منبع :کتاب لحظه‌ های آسمانی

راوی : پدر شهید هاتف




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
جمعه 90/5/7 9:26 ص

یک‌بار نوه‌ام به سختی مریض بود برای ادامه درمان به مشهد رفتیم، از شدت ناراحتی چشم‌هایم کم سو شده بود و به خوبی نمی‌دیدم به حرم امام رضا (ع) رفتم ولی خیلی شلوغ بود آرزو کردم ای کاش حرم خلوت بود و می‌توانستم زیارت دلچسبی بکنم ولی حیف! خودم و نوه‌ام را به پنجره‌های فولادی بستم در عالم رؤیا دیدم حرم امام رضا (ع) خلوت شده است. وضو گرفتم و سریع به طرف حرم رفتم فرزند شهیدم که جلو در ایستاده بود خطاب به من گفت: «نباید به حرم امام رضا (ع)‌ بیایی! گفتم چرا؟ او گفت: چون شما زمانی که فرزند مرا به بیمارستان بردی ناراحت شدی و خودت را به زمین زدی اگر توبه کنی شما را راه می‌دهم!

گفتم: توبه می‌کنم و مرا به حرم راه داد و اطراف ضریح طواف داد و گفت چشم خودت و مریضی فرزندم هردو خوب خواهد شد. ناراحت نباش،‌ فرزندم نمی‌میرد حتماً خوب می‌شود! پسر مرا تا مسافرخانه رساند و برگشت. وقتی بیدار شدم چشم‌هایم خوب شده بود از آن وقت اعتقادم به نظام و رهبری و شهادت صدها برابر شده است.

منبع :کتاب تا بینهایت  

راوی : مادرشهیدحجت ایمانی




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,