سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
جمعه 91/7/28 11:52 ع

قرار شد سه شهید گمنام را در شهرستان چترود کرمان تشییع و خاکسپاری نمایند. چترود تنها شهری است که به نام فاطمیه(علیها السّلام) مزین شده. من هم برای مراسم به آنجا سفر کردم .

تشییع شهدا قبل از ظهر باشکوه خاصی برگزار شد. عصر همان روز مراسم دیگری برای شهدا برگزار شد. موقع غروب و در حین مداحی جوانی از میان جمعیت برخاست و گفت: می خواهم مطلب مهمی را بگویم!
مردم اجازه صحبت به او نمی دادند. اما او با اصرار شروع به صحبت کرد و گفت: امروز صبح که برای مراسم تشییع می آمدم پر از تردید بودم! زمانی که زیر تابوت یکی از شهدا بودم با خودم حرف می زدم: یعنی اینها چه کسانی هستند. مشتی استخوان و...

به جای تکرار جملات مداح به شهدا می گفتم: باید چیزی نشان دهید تا من اطمینان پیدا کنم. باید کاری کنید تا تردید من از بین برود. صحبتهای درونی من تا زمان تدفین ادامه داشت.

ظهر بعد از نماز به خانه رفتم. بعد از ناهار مشغول استراحت شدم. به محض خوابیدن جوان زیبایی را دیدم که به سمت من می آمد.

بعد به من اشاره کرد و گفت: باور داشته باش!

من همان شهیدی هستم که زیر تابوت من گلایه می کردی. آمده ام بگویم امیدوار باش، باور داشته باش
آرامش خاصی پیدا کردم. خوشحال شدم. رو به شهید گفتم: شما خواسته مرا اجابت کردی. من را از تردید خارج کردی. آیا من می توانم برای شما کاری انجام دهم؟

جوان نگاه پرمحبتی کرد و گفت: آری، من هادی هستم! بچه اهواز فلکه چهارشیر کوچه... نشان به آن نشان که مرا در محلی به نام دانشجوی مفقودالاثر می شناسند!

به مادر پیرم بگو منتظر من نباش. نشانی من را به او بده.

صحبت جوان تمام شد. او را به کناری کشیدم. با او صحبت کردم. جوان پاکدلی بود. با یکی از دوستانم در بنیاد شهید خوزستان تماس گرفتم. ماجرا را تعریف کردم. ساعتی بعد ایشان تماس گرفت و گفت: پیگیری کردم. همه گفته ها صحیح است.

با هم به اهواز رفتیم. آدرس را پیدا کردیم. زنگ خانه را زدیم. پیرزن رنجوری با قد خمیده در را باز کرد. بی مقدمه گفت: از هادی من خبر آوردید!؟

راوی: آقای نظام اسلامی (مجری سیما)

منبع: کتاب شهید گمنام

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
دوشنبه 91/7/10 11:35 ع

یاد کانالها بخیر که گنداب خودنمایی در آن جریان نداشت .

یاد مین بخیر که سکوی پرواز بود

یاد گلوله ها بخیر که قاصد وصال بودند .

یاد خمپاره بخیر که پیمانه وصل همراه داشت .

یاد منورها بخیر که دیدار چهره های نورانی می آمدند و سرانجام شدت حادت چراغ عمرشان خاموش می شد و آخرین خود را می انداختند .

یاد لباسهایی بخیر که از بس عزیز بودند خدا زمین را به رنگ آنها آفرید .

یاد فانسخه هایی بخیر که کمرهای زرین جهادگران را محکم می کرد و حلقه های اسارت دنیا را نه یکی پس از دیگری که همه را به هم می گسست .

یاد قمقمه ها بخیر که آب حیات از آنها می جوشید و پایان نداشت .




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,