سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
پنج شنبه 96/7/6 10:52 ع
شهید علم داریوش رضایی نژاد
پول درآوردن در تابستان
داریوش 5-6 ساله بود. دوستانم آمده بودند خانه ما تا با هم انگلیسی بخوانیم. داریوش هم بین ما چرخ می‌خورد و ما هیچ توجهی به او نمی‌کردیم. آخر شب دیدم داریوش حروف الفبای انگلیسی را با همان آهنگی که ما می‌خواندیم دارد برای خودش می‌خواند. همه را حفظ کرده بود!
خواهر شهید
تابستان‌ها وقتی مدرسه تعطیل می‌شد به پیشنهاد داریوش می‌رفتیم کوه میوه وحشی می‌چیدیم و می‌آوردیم داخل شهر و می‌فروختیم. این جور پول درآوردن در آن سن کم برای ما خیلی شیرین بود. 
برادر شهید
برگرفته از کتاب شهید علم، دفتر دوم



برچسب ها : شهدای دانشمند  ,


      

روایت حاج همت ازجنایات ضدانقلاب 

سردار حاج محمد ابراهیم همت درباره تاثیر فتوای ماموستا عثمان در منطقه گفته بود این جریان ?ثیف و خائنانه بلافاصله در منطقه دامن گیر شد و حتے دامنه این جریان بـه پاوه هم رسید بـه عنوان مثال بعد از صدور این بـه اصلاح فتوا چندین حمله از طرف گروه? رزگاری بـه پاسداران ما صورت گرفت موقعے ?ه برادران سپاه و ارتش حمله ?ردند تا منطقه‌ اورامان را آزاد ?نند طی حمله‌ چند تن از برادران ما ?ه زخمے شده بودند به دست عوامل رزگاری اسیر شدند این از خدا بی‌خبرها روی زخم‌های این مجروحین آب نم? ریخته بودند‌ آب جوش ریخته بودند چرا ?ه آن روحانے نماهای مزدور آمری?ا در جلسات‌شان‌ جنگ علیه شیعه و به اصطلاح خودشان علیه پاسدار را حلال ?رده بودند ریختن آب جوش بر سر این‌ها را هم حلال ?رده بودند حتے بعضی زن‌ها هم روی سر این بچه‌ها آب جوش می‌ریختند و این‌ها همه گوشه‌ای ?وچ? از عذابے بود ?ه ما از دست این جنایت?ارها ?شیدیم

شھیدابراهیم همت




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
سه شنبه 96/7/4 11:28 ع
عاشقانه به سب? شهدا
نمیشناختمـش اومدن خواستگاری واسه اولین بار بود ?ه منو میدید یادمـہ بعد ازدواج بهم گفت اولین باری ?ه دیدمت با خودم گفتم این همونیه ?ه من میخوام اولش دلم نمیخواست باهاش ازدواج ?نم بابام اصرار به این ازدواج داشت بالاخره زمانے ?ه قرار شد جواب مثبت بهش بدم گفتم اگر شرم و طبع دخترانه ام بگذارد سؤال عشق تو را هم جواب جواهم داد زندگیمون زبون زد همه بود داریوش آدم شوخ طبعی بود و عشق وافری داشت تا روز آخر زندگیشم این عشقو نشون میداد همیشه احساس خوشبختے می?ردم خیلے ?م پیش میومد ?ه بـه اسم صداش ?نم بیشتر وقتا بهش میگفتم زندگیم داریوش واقعاً زندگے من بود سالهای اول زندگے یه ترس عجیبے داشتم ?ه ن?نه زندگی به این خوبے رو از دست بدم آخرشم آمد به سرم از آن چـہ میترسیدم چه سخت بود روز شهادتش تصور این?ه عزیزترین ?س زندگیتو جلو چشات گلوله بارون ?نن وـنتونی واسش ?اری ?نی امان از دل زینب خودم دیدم ز بالای بلندے
عزیز مادرم را سر بریدند همیشه واسه آرمیتا این یه بیت شعرو میخون حُسنَت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری بـہ اتفاق جهان میتوان گرفت
راوے ،همسر  شھید داریوش رضایےنژاد



برچسب ها : شهدای دانشمند  ,


      
سه شنبه 96/7/4 11:25 ع
شهیدعبدالحسین برونسے
سربازیش را باید داخل خانه‌ی جناب سرهنگ می‌گذراند آن هم زمان شاه وقتے وارد خانه شد و چشمش به زنِ نیمه عریانِ سرهنگ افتاد بدون معطلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمه‌ای ?ه انتظارش را می‌?شید آماده ?رد جریمه‌اش تمیز ?ردن تمام دست ‌شویےهای پادگان بود هیجده دستشویے ?ه در هر نوبت چهار نفر مأمور نظافتشان بودند هفت روز از این جریمه سنگین میگذشت ?ه سرهنگ برای بازرسے آمد و گفتـبچه دهاتے سر عقل اومدی؟ عبدالحسین ?ه نمیخواست دست از اعتقادش ب?شد گفت این هیجده توالت ?ه سهله اگه سطل بدی دستم و بگی همه‌ی این ?ثافت ها رو خالے ?ن توی بش?ه بعد ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم ?ارت همین باشه با ?مال میل قبول می?نم ولے دیگه توی اون خونه پا نمی ذارم بیست روزی این تنبیه ادامه داشت اما وقتے دیدند حریف اعتقاداتش نمیشوند ?وتاه آمدند و فرستادنش گروهان خدمات
منبع: خاک‌های نرم ?وش?، ص20-16



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

تا وقتی که لباسهای بابامو  

تحویلمون نداده بودن

هنوز کوچیک بودم نمیدونستم ،

ولی همینکه لباساشو دادن

تازه بزرگ شدم

فهمیدم که گمنام یعنی چی ...

یعنی اینکه بجای خودش با لباساش حرف بزنی و گریه کنی ...

درددل جانسوز دختر شهید مدافع حرم حمزه کاظمی




برچسب ها : مدافعان حرم  ,


      
از بچگی کارکرده بودم و حالا هم شده بودم یه خانوم معلم
قطعه زمینی هم خریده بودم و تصمیم به ازدواج داشتم
رفتم مشهد به امام رضا(ع) حرف دلمو اینجور گفتم :
"قبل هرحرف و کلام و گفت و گوی/شوهری خواهم که باشد سید و قدش بلند ، خوش خلق و خوی"
آقا...من یکی رو میخوام که سیّد باشه ،قد بلندباشه،خوش اخلاق باشه‌‌‌‌.....
تا اینکه خواستگار اومد خونه مون ....
 صحبت که میکردیم بهش گفتم :
شما واسه چی منو انتخاب کردید...؟
گفت:شما چرا اینطوری صحبت میکنید...؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم:من زن کسی میشم که مهریه مو شهادتش قراربده...
حس میکردم حرف آخرو زدم ، پیش خودم فکر میکردم بیچاره فهمیده که چه اشتباهی کرده اومده خواستگاری من
انگارمیخواست چیزی بگه...
خنجر بزن ای دوست ولی زخم زبان نه.....
سرشو تکونی داد و گفت : به جدّم قسم...من شهید میشم...
و باز تکرار و تأکید کرد : به جدّم قسم...من شهید میشم...
مونده بودم هاج و واج ، مات و مبهوت نگاش میکردم ؛خدایا این چییی میگه...؟!
گفت : "رسوایی راز دلت از چشم تو پیداست/خواندم ز دلت آری و گفتی به زبان نه"
اگه اومدم خواستگاری شما واسه اینه که میدونم بعد شهادتم اگه بچه ای داشته باشم میتونید بچه هامو بزرگ کنید...
عاشقانه های همسران شهدا
همسر سردار شهید سیّد محسن صفوی      



برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
چند روز بود که صبح زود تا ظهر پشت خاک ریز می رفت و محور عملیاتی لشگر را تنظیم می کرد .
هوای گرم جنوب؛ آن هم در فصل تابستان، امان هر کسی را می برید.
یکی از همین روزها نزدیک ظهر بود که آقا مهدی  به طرف سنگر بچه ها آمد و با آب داغ تانکر، گرد و خاک را از صورت پاک کرد و سر و صورتش را آبی زد و وضو گرفت و به داخل سنگر رفت.
آقا رحیم  با آمدن آقای باکری سر پا ایستاد و دیده بوسی کردند.
در همین حین آقا رحیم متوجه لب های خشک آقا مهدی شد و سراغ یخچال رفت و یک کمپوت گیلاس بیرون آورد، در آن را باز کرد و به آقا مهدی داد.
آقا مهدی خنکی قوطی را حس کرد، گفت :امروز به بچه ها کمپوت داده اند؟
آقا رحیم گفت: نه آقا مهدی! کمپوت، جزء جیره امروزشان نبوده.
باکری، کمپوت را پس زد و گفت: پس چرا، این کمپوت را برای من باز کردی؟
رحیم گفت؟ چون حسابی خسته بودید و گرما زده می شدید. چند تا کمپوت اضافه بود، کی از شما بهتر؟
آقا مهدی با دل خوری جواب داد: از من بهتر؟ از من بهتر، بچه های بسیجی هستند که بی هیچ چشم داشتی می جنگند و جان می دهند.
رحیم گفت: آقا مهدی! حالا دیگر باز کرده ام. این قدر سخت نگیرید، بخورید .
آقا مهدی گفت : خودت بخور رحیم جان ! خودت بخور تا در آن دنیا هم خودت جوابش را بدهی ...
سردار شهید مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  , پیام شهدا  ,


      
دوشنبه 96/7/3 12:48 ص
حقیقتی شبیه افسانه ها...
صدام حسین برای تحقیر خلبانان ارتش ایران در تلویزیون عراق اعلام کرد به هر جوجه کلاغ ایرانی که بتواند به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد،
تنها 150 دقیقه پس از مصاحبه ی صدام شهید عباس دوران، شهید علیرضا یاسینی و سرهنگ کیومرث حیدریان نیروگاه بصره را بمباران کردند.
سی ام تیرماه سالروز شهادت خلبان شهید عباس دوران



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
شهید غلامعلی رجبی
دختر من که از رقیه امام حسین عزیزتر نیست!
روز اعزام بود. غلامعلی توی حیاط نشسته بود و دختر سه ساله‌اش را بغل گرفته بود. یکی از بچه‌ها پرسید آقا غلام، جبهه بری تکلیف دخترت چی میشه؟
محکم جواب داد دختر من که از  رقیه(س) امام حسین(ع) عزیزتر نیست!
نشستیم کنار جاده و منتظر دستور بعدی شدیم. ذکر «نادعلی» گرفت. ذکر که تمام شد گفت ولایتی بودن فقط به سینه زنی و گریه کردن نیست. مراحلی پیش می‌آید که برای اثبات آن باید از داروندارت بگذری، حتی از جونت.
آخرین روضه‌اش را قبل از شروع عملیات خواند. بین روضه حضرت زهرا(س) را مخاطب قرار داد و گفت خانم، عمریه نوکری شما و فرزاندانتون رو کردم و تا حالا چیزی ازتون نخواستم، ولی حالا میخوام تو اون لحظات آخر کمکم کنید.
برگرفته از مجموعه کتاب یادگاران جلد (24)



برچسب ها : مدافعان حرم  ,


      
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم.
اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه.
کم مانده بود سکته کنم؛
سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد.
با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند.
چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش را بدهم.
 او یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون.
این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود.
در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن،
همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟
گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده
همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست.
چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت بمیر، می مردم ...
سردار شهید محمود کاوه ، فرمانده لشکر ویژه شهدا



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
   1   2      >