سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
دوشنبه 92/7/29 6:39 ع

شب قبل از عملیات محرم ، شهید مهدی سامع تا بعد از نیمه‌ شب به شناسایی رفته بود و دیر وقت خسته و کوفته برگشت و به خواب رفت .
بچه‌ها که برای نماز شب بیدار شده بودند ، او را بیدار نکردند ، چون خسته بود و شب بعد هم باید در عملیات شرکت می‌کرد .
صبح که برای نماز بیدار شد ، با ناراحتی گفت : « مگر سفارش نکرده بودم مرا برای نماز بیدار کنید؟» وقتی دلیلش را خواستند ، آه سردی کشید و گفت : « افسوس ! شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد »
فردا شب سامع به خیل شهیدان محرم پیوست .

منبع : کتاب زخم شقایق
راوی : حمید باقری




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
جمعه 92/7/26 11:40 ص

یک شب من و «شفیع زاده» توی اتاقی خوابیده بودیم نصف شب من از زور تشنگی از خواب بیدار شدم چراغ را روشن کردن یک دفعه چشمم به جای خالی « شفیع زاده» افتاد. تعجب کردم و با خود گفتم: « حتما جایی رفته» . بعد کمی آب خوردم و دراز کشیدم .

صدایی به گوشم خورد، صدایی آرام که استغاثه می کرد. نگاهی به دور و برم انداختم دیدم « شفیع زاده» پشت قاب عکس بزرگ امام نشسته و نماز شب می خواند. از صدای گریه و ناله اش خیلی متأثر شدم . خواستم صدایش بزنم، اما زبانم بند آمد.

دراز کشیدم و چشمهایم را بستم و به زمزمه راز و نیازش خوب گوش فرا دادم . العفو ... العفو

منبع:شهروند، شهر هفتم ص 57 و 56 

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

    نام عملیات:

    شیخ فضل الله نوری

    زمان عملیات:

    25 اردیبهشت1360

    مکان عملیات:

    جبهه جنوبی جنگ – تپه های مدن و شهید موذنی در شمال منطقه آبادان

    ارگان عمل کننده:

    سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی

    تلفات دشمن:

    (کشته، اسیر، زخمی)

    170

    اهداف عملیات:

    انهدام توان دشمن در محور شهید موذنی




برچسب ها : کارنامه عملیات ها  ,


      
پنج شنبه 92/7/25 2:1 ع

اوضاع خط کمی روبراه شد. و ما که قصد استحمام داشتیم، برگشتیم عقب تازه از پنج ضلعی رد شده بودیم که ظهر بود. در حالی که ما بین خط خودی و خط عراقی ها بودیم. داشتیم در امتداد پل نو جلو می رفتیم که اذان گفته شد، « شفیع زاده» گفت : « نماز نمی خوانی؟» گفتم تازه دارد اذان می گوید بگذار اذان تمام بشود بعد .

وقتی که آخرین الله اکبر اذان تمام شد گفت : « نگه دار!»

گفتم : « توی این بیابان.»

گفت : « آره اینجا که مشکلی نداره. آتش دشمن هم که این طرف ها نیست.»

همیشه دائم الوضو بود. من هم وضو داشتم توقف کردیم و رفتیم پایین.

منظره باشکوهی بود « شفیع زاده» در وسط بیابان با آن قیافه گیرا، با پای برهنه و با حالتی حاکی از تسلیم و فرمانبرداری از پروردگار جهانیان نمازش را اقامه کرد. ما تا قرارگاه ده دقیقه بیشتر فاصله نداشتیم . « شفیع زاده» همیشه نمازش را اول وقت می خواند.

منبع :شهروند، شهر هفتم ص 72 و 73.




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
چهارشنبه 92/7/24 2:56 ع

جمهوری اسلامی ایران برای پاسخ گویی به بمباران و موشک باران مناطق مسکونی شهرها و احقاق حقوق خود در مجامع بین المللی، با تغییر منطقه عملیاتی از جنوب به غرب، در صدد برآمد تا قدرت رزمندگان اسلامی را بار دیگر به جهانیان نشان دهد.

بدین منظور عملیات گسترده ای در غرب کشور در دشت های سلیمانیه عراق هم زمان با مبعث رسول اکرم (ص) به نام والفجر 10، آغاز شد. این عملیات در روز سه شنبه 25/12/1366، شروع و در 5 مرحله به اجرا در آمد.

منطقه حلبچه و خرمال، اگرچه از گذشته مورد توجه طراحان نظامی سپاه پاسداران بود و هر از چند گاهی در مقاطع مختلف جنگ مورد بررسی آنان واقع می شد، لیکن با توجه به این که تلاش اصلی همواره در جبهه جنوب صورت می گرفت، انجام عملیات در منطقه مذکور هیچ گاه به طور جدی طرح نمی گردید. به دنبال اصلی شدن جنگ در جبهه شمالی – که در پی پیدایش مشکلات و معضلات بسیار بر سر راه انجام عملیات در جبهه جنوبی ایجاد شد – و نیز توقف عملیات در منطقه بیت المقدس 2، توجه بیشتری به منطقه حلبچه مبذول گردید. طراحی عملیات والفجر 10 در حالی انجام شد که دشمن اگر چه منطقه عملیاتی بیت المقدس 2 – را به دلیل احتمال هجوم قوای ایران – مسدود نموده بود، لیکن تهاجم اصلی را در جبهه جنوب محتمل می دانست. به این ترتیب عملیات بزرگ سال 66 در منطقه عمومی حلبچه طراحی و اجرا شد.

اهداف عملیات

در این عملیات، علاوه بر اهداف سیاسی، سه هدف عمده نظامی مورد نظر بود:

1- آزاد سازی شهرهای حلبچه، خرمال، دوجیله، بیاره و طویله.

2- فراهم سازی مقدمات تصرف سد دربندیخان.

3- انسداد عقبه اصلی دشمن در استان سلیمانیه.

منطقه عملیات

منطقه عمومی حلبچه به جز در غرب و شمال که دریاچه سد دربندیخان در آن واقع است، توسط ارتفاعات بلند و صعب العبوری محصور شده است که هر یک از این ارتفاعات از اهمیت زیادی برخوردار است؛ به طوری که بالامبو و شاخ آن بر دریاچه دربندیخان و دشت و ارتفاعات تمورژنان مسلط است. شاخ تمورژنان نیز بر شاخ شمیران، سد دربندیخان، تونل جاده سلیمانیه – بغداد تسلط دارد.

علاوه بر ارتفاعات فوق الذکر، می توان از ارتفاعات و ناهمواری های دیگر منطقه نام برد که مهم ترین آن ها عبارتند از: ارتفاعات پرونیه، توانیر، پنج قله، شینه روی، تپه چناره، سه تپه، خورنوازان، تپه هانی قول، تپه سزام و شاخ دارزین.

هم چنین شیارهای موجود در منطقه نقش موثری در اختفاء نیروهای خودی داشته و بعضاً به عنوان معابر وصولی مورد استفاده قرار گرفته اند. از جمله این شیارها می توان از دره گلان، شیار زلم، شیار سورمر، شیار سازان، دره خورنوازان، شیار بالای روستای خورد و شیار وشکنام نام برد.

مهم ترین تاسیسات اقتصادی منطقه، سد دربندیخان است که علاوه بر پرورش ماهی و کشاورزی، در تامین برق قسمت و سیعی از عراق نقش مهمی دارد. پادگان حلبچه، پادگان لشکر 27 در کانی مانگا، مقر فرماندهی نیروهای دفاع الوطنی سپاه یکم در منطقه روداژه و پایگاه های موشکی سام 2 و سام 7 نیز از جمله تاسیسات نظامی در این منطقه می باشند.

شهرهای مهم عراق در این منطقه نیز به ترتیب وسعت و اهمیت عبارتند از: حلبچه، خرمال و دوجیله.

استعداد دشمن

منطقه عملیاتی، تحت مسئولیت سپاه یکم عراق قرار داشت. پدافند این منطقه قبلاً برعهده نیروهای جاش (مزدوران کرد عراقی) بود و آن ها علاوه بر حفظ خطوط پدافندی، ماموریت مقابله با کردهای معارض را نیز بر عهده داشتند. با شروع فعالیت هایی همچون آماده سازی زمین، تردد خودروها و ... از سوی قوای خودی در این منطقه، دشمن نیز به اقداماتی از قبیل جایگزینی نیروهای نظامی با جاش ها، تقویت منطقه با تیپ های جدید و ... مبادرت ورزید.

در مجموع یگان هایی که از قبل و نیز در جریان عملیات در منطقه حضور یافتند، عبارت بودند از:

- تیپ های 96، 606، 39، 14، 402، 602، 506، 422، 420، 72، 13، 707، 702، 95 و 433 پیاده.

- تیپ های 80، 17 و 50 زرهی.

- تیپ های 24، 27 و 46 مکانیزه.

- تیپ های 65، 66 و 68 نیروی مخصوص.

- تیپ 1 کماندویی سپاه چهارم، تیپ 2 کماندویی سپاه سوم و تیپ 2 کماندویی سپاه یکم.

قوای خودی

قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) به عنوان قرارگاه مرکزی عمل می کرد.

الف – قرارگاه قدس تحت فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) هدایت نیروهای زیر را به عهده داشت:

- لشکر 7 ولی عصر (عج) با 6 گردان.

- لشکر 33 المهدی (عج) با 6 گردان.

- لشکر 25 کربلا با 10 گردان.

- لشکر 19 فجر با 6 گردان .

- لشکر 17 علی ابن ابی طالب (ع) با 6 گردان.

- لشکر 41 ثارالله با 7 گردان.

- تیپ مستقل 39 بیت المقدس با 4 گردان.

ب – قرارگاه ثامن الائمه (ع) تحت فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) هدایت نیروهای زیر را به عهده داشت:

- لشکر 9 بدر با 8 گردان.

- لشکر 55 ویژه شهدا با 6 گردان.

- تیپ مستقل 36 انصار المهدی با 4 گردان.

- تیپ مستقل 75 ظفر با 2 گردان.

- تیپ مستقل 29 نبی اکرم (ص) با 6 گردان.

- سپاه چهارم باختران با 6 گردان.

ج – قرارگاه فتح تحت فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) هدایت نیروهای زیر را به عهده داشت:

- لشکر 8 نجف اشرف با 5 گردان.

- لشکر 14 امام حسین (ع) با 5 گردان.

- لشکر 11 امیر المومنین با 4 گردان.

- تیپ مستقل 82 صاحب الامر با 3 گردان.

- تیپ مستقل 91 بقیة الله (عج) با 3 گردان.

- تیپ مستقل 44 قمربنی هاشم با 3 گردان.

- تیپ مستقل 100 انصارالرسول با 3 گردان.

طرح عملیات

به علت وجود ارتفاعات سرکوب سورن در شرق منطقه عملیاتی و دریاچه دربندیخان در غرب آن، در حد فاصل انتهای شمال شرقی دریاچه تا ارتفاعات سورن تنگه ای به عرض 10 کیلومتر ایجاد شده است که در مباحث طرح مانور، تضمین موفقیت عملیات را در گرو انسداد این تنگه با الحاق از دو محور می دانستند. این عمل می بایست در محور شمال از مله خور به طرف خرمال و در محور جنوبی از غرب بالامبو در امتداد تمورژنان با تصرف سرپل احتمالی در کمر دریاچه و سرانجام الحاق دو بازو در تنگه و محاصره دشمن انجام می شد.

به منظور تحقق طرح مانور یادشده، قرارگاه قدس در محور شمالی مامور بستن تنگه و تصرف پل گردکو (عقبه اصلی دشمن به کل منطقه) شد. قرارگاه فتح در محور جنوبی می بایست ضمن تصرف بالامبو و تمورژنان با تامین سرپل در کمردریاچه، برای مقابله با حرکت احتمالی دشمن، با احداث پل از آمادگی لازم برخوردار باشد. قرارگاه ثامن الائمه(ع) نیز در محور میانی مامور شد تا در منطقه گوزیل – دشت سازان به طرف حلبچه پیشروی کند و در مرحله دوم جاده بیاره – طویله – نوسود را تصرف و آزاد نماید. هم چنین، قرارگاه رمضان ماموریت یافت علاوه بر فعالیت های شناسایی، با مشارکت تیپ 75 ظفر و کردهای معارض ضمن تصرف شهر، توپخانه دشمن رامنهدم سازد.

شرح عملیات والفجر 10

عملیات در ساعت 2 بامداد 24/12/1366 با رمز مبارک یا محمد ابن عبدالله (ص) آغاز شد. سرعت عمل یگان ها به گونه ای بود که اغلب آن ها توانستند تمامی اهداف خود در مرحله اول را به تصرف در آوردند. به غیر از واکنش دشمن در شاخ سورمر و شاخ شمیران تحرک دیگری از نیروهای عراقی مشاهده نشده و تعداد زیادی از آن ها که در خواب بودند، کشته و اسیر شدند.

رزمندگان اسلام پس از عبور از موانع سخت و ایذایی دشمن موفق شدند حدود 20 روستا واقع در شمال و جنوب و غرب شهر خرمال را آزاد نمایند.

رزمندگان روز بعد نیز توانستند مقاومت نیروهای دشمن را در هم شکسته و پیروزمندانه وارد شهر خرمال عراق شده و شهر را کاملا پاکسازی نمایند. در دروازه شهر گروهی از مردم به استقبال رزمندگان اسلام آمدند.

در محور قرارگاه قدس، پس از تصرف مله خور و ارتفاعات چناره، خرنوازان، هانی فتح، اگر چه بالامبو و تنگه به تصرف درآمد، لیکن به دلیل توقف قرارگاه قدس و نیز واکنش دشمن در جناح چپ عملیات،نیروها روی شاخ سورمر و شاخ شمیران متوقف شدند. در محور قرارگاه ثامن الائمه(ع)، نیروهای عمل کننده ارتفاعات مگر از سلسله ارتفاعات بالامبو و نیمی از شیندروی را تصرف کردند و به رغم روشن شدن آسمان، برای الحاق روی یال ارتباطی شامل دشت سازان و سپس نیمی دیگر از ارتفاعات شیندروی، به پیشروی خود ادامه دادند. قرارگاه رمضان نیز در این مرحله تنها توانست پمپ بنزین شهر حلبچه را به آتش بکشد.

قابل ذکر است که نیروهای جهادگر با احداث جاده های مناسب در ارتفاعات سر به فلک کشیده و زدن پل های حیاتی، نقش مهمی در تسریع حرکت نیروهای عمل کننده ایفا کردند، تا جایی که نیروهای به اسارت گرفته شده در عملیات والفجر 10 از سرعت عمل نیروهای عمل کننده در این منطقه صعب العبور ابراز شگفتی می کردند. سرهنگ پیاده کوکب محمد امین از تیپ کماندویی لشکر 34 عراق می گوید: «باوجود موانع سخت و طبیعی و ایذایی، به ذهن ما خطور نمی کرد که رزمندگان اسلام بتوانند به ما نزدیک شوند، از این رو ما زمانی از آغاز عملیات با خبر شدیم که در محاصره کامل قرار داشتیم.»

با گذشت ساعت ها از آغاز عملیات و تصرف شهر خرمال وده ها روستا در استان سلیمانیه، طارق عزیز وزیر امور خارجه عراق طی مصاحبه ای در لندن اعلام کرد: «اخبار مربوط به عملیات ایران در جبهه ها تنها یک شایعه است.»

در حالی که نیروهای خودی از روحیه خوبی برخوردار بودند و تلفات آنان نیز بسیار اندک بود، از هم گسیختگی قوای دشمن و عدم حضور جدی آنها در منطقه موجب شد تا بر تسریع آغاز مرحله دوم عملیات تاکیدشود. دشمن بنابر تصوری که در مورد عملیات داشت، ستون های متعدد و طویلی را با عبور از پل های ملاویسی و زلم به طرف دوجیله و سپس حلبچه کرد.

مرحله دوم عملیات

بعد از ظهر چهارشنبه 26/12/1366، دلیرمردان سپاه با پیشروی در غرب شهر خرمال، روستاهای تپه کالاری، حاجی رقه، تپه توکه، کپه کول و ... را توانستند، آغاز کنند. با آزاد سازی این روستاها ارتباط شمال و جنوب استان سلیمانیه قطع شد و شهر مهم دوجیله و بیش از 20 روستای اطراف آن آزاد شد.

مرحله سوم عملیات

در بامداد پنج شنبه27/12/1366، آغاز و پس از عبور از رودخانه های خروشان سیران، زیمکان و آب لیله، مواضع، پایگاه و استحکامات دشمن را در سلسله ارتفاعات بالمبو و گزیل و بیش از 24 ارتفاع دیگر در جنوب استان سلیمانیه عراق در هم کوبیدند و بر بیش از 90 روستای منطقه عمومی حلبچه تسلط پیدا کردند و روستاهای حد فاصل شهر دوجیله و دریاچه دربندیخان عراق آزاد شد و نیروی دریایی سپاه با استقرار در شرق دریاچه، تحرکات دشمن در آن سوی دریاچه را زیر نظر گرفت و پیشروی به سوی شهر حلبچه از چندین جناح ادامه، و این شهر به محاصره در آمد و سرانجام رزم آوران اسلام موفق شدند، در زیر بمباران های شدید هوایی و شیمیایی دشمن، شهر 70 هزار نفری حلبچه را آزاد نمایند.

مرحله چهارم عملیات

این مرحله از نیمه شب پنج شنبه 27/12/1366، آغاز و رزمندگان اسلام، پس از تثبیت مناطق آزاد شده، موفق شدند شهر مرزی و کردنشین نوسود را که بیش از 7 سال زیر سلطه دشمن قرار داشت و بغداد آن را به عنوان پایگاهی برای ضد انقلابیون و منافقین وابسته تبدیل کرده بود، از تیررس دشمن خارج سازند.

با استقرار کامل نیروها در شهر نوسود موفق شدند دو شهر نظامی طویله و بیاره و بیش از 8 روستای اطراف آن در نزدیکی نوار مرزی را آزاد کنند.

دشمن در روز جمعه 28/12/1366، در محورهای شمالی عملیات والفجر 10 اقدام به پاتک کرد که با هوشیاری و آمادگی رزمندگان اسلام دفع شد و دشمن پس از به جای گذاشتن ده ها کشته، زخمی و اسیر، ناگزیر به عقب نشینی شده و مواضع قبلی خود را نیز از دست داد.

مرحله پنجم عملیات

مرحله پنجم در شب چهارشنبه 3/1/1366 آغاز و حماسه آفرینان بسیجی و پاسدار، به دشمن حمله کردند تا به جنایت بعثی ها در بمباران شیمیایی شهر حلبچه پاسخ گویند. در این عملیات که در محور خرمال به سید صادق در استان سلیمانیه انجام شد، 19 ارتفاع حساس منطقه، از جمله ارتفاعات 1058 (وربشن) مشرف بر شهر سید صادق و چندین روستای دیگر استان سلیمانیه آزاد شد.

پیام امام خمینی (ره) به مناسبت عملیات والفجر 10

امام (ره) در پاسخ به نامه فرمانده کل سپاه پاسداران چنین اظهار فرمودند:

... اخبار پیروزی ها و حماسه های دلاوران اسلام نه تنها دل ملت ما، که قلب همه مستضعفان و محرومان را شادمان نمود و صدام و عفلقیان و حامیان و اربابان او، خصوصا آمریکا و اسرائیل را عزادار کرد. سلام خالصانه مرا به همه فرماندهان عزیز و شجاع و رزمندگان ظفرمند پیروز سپاه و بسیج و ارتش و هوانیروز و نیروی هوایی و جهادگران دلاور و گمنام و امدادگران و کلیه نیروهای مردمی و کُرد ابلاغ کنید و سلام و تشکر ملت ایران را به مردم شهرهای آزاد شده عراقی که بدون این که حتی یک گلوله هم به طرف آنان و شهرهای آنان شلیک شود، با آغوش باز و فریاد الله اکبر از رزمندگان ما استقبال نمودند، برسانید و به آن ها بگویید که می بینید صدام چگونه دیوانه وار شما و شهرهایتان را بمباران خوشه ای و شیمیایی می کند، و خواهیم دید که جهان خواران چگونه در تبلیغات مسموم خود از کنار این پیروزی های بزرگ و جنایت صدام خواهند گذشت...

نتایج عملیات

- آزاد سازی منطقه ای به وسعت حدود 1200 کیلومتر مربع شامل شهرهای حلبچه، خرمال، بیاره، طویله و هم چنین نوسود از شهرهای ایران.

- کاهش خط پدافندی خودی.

- گشودن جبهه ای جدید برای دشمن وانتقال توان عمده ای از ارتش عراق به جبهه شمالی.

- به اسارت درآوردن 5440 نفر از نیروهای دشمن.

- انهدام 270 تانک و نفربر، 60 توپ صحرایی، 20 ضدهوایی، 40 خمپاره انداز، 13 دستگاه مهندسی، 230 خودرو و 750 اسلحه انفرادی و آرپی جی هفت.

- به غنیمت گرفته شدن 90 تانک و نفربر، 100 توپ صحرایی، 20 توپ ضد هوایی، 20 خمپاره انداز، 15 دستگاه مهندسی، 800 خودرو و 6110 اسلحه انفرادی و آرپی جی هفت.

سایت ساجد




برچسب ها : کارنامه عملیات ها  ,


      

 

فعالیت های شهید میثمی در یاسوج

پس از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی کوتاه جهت ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفت و مدتی را نیز در کردستان گذراند و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در یاسوج توسط یار دیرینه اش شهید حجت الاسلام ردانی پور به یاسوج هجرت نمود تا در کنار عزیزان پاسدار و عشایر محروم به سازندگی و ارشاد بپردازد. او که بعد از آزادی از زندان و با سابقه سیاسی می توانست در بسیاری از جاهای حساس مملکت نیروی کارآمدی باشد، ولی گمنامی را دوست می داشت و بدون نام و شهرت و آوازه ـ می خواست فقط به جهت و جریان اعتلا و رشد اسلام کمک کند؛ سرزمین محروم یاسوج و کهکیلویه و بویراحمد را انتخاب نمود و در ضمن کار در سپاه از تبلیغ و ابلاغ رسالات خدا هم غافل نشد و در آن منطقه محروم منبر می رفت و ارشاد می کرد. شب ها به روستاهای یاسوج می رفت و جوان ها را جمع می کرد و سخنرانی می کرد و با آنها گرم می گرفت و مفاهیم اسلامی را بین آنها گسترش می داد.

یکی از برادران طلبه که جهت تبلیغ در سال 58-59 به یاسوج رفته و با شهید میثمی برخورد کرده است خاطرات خود را این گونه شرح می دهد:

اولین مرتبه که جهت ادای نماز وارد مسجد یاسوج شدم شهید میثمی را بعد از نماز ملاقات کردم. لبخندی زد با تبسم و گرمی با ما برخورد کرد و همان جا من شیفته اخلاق ایشان شدم. آن جاذبه ای که در وجود ایشان دیدم، از همان موقع با هم آشنا شدیم و تا لحظه شهادت نیز با او همراه و همکار شدم زیرا جاذبه و چهره و حالت او را فوق العاده یافتم. ما را به سپاه پاسداران یاسوج برد که در آن موقع مسئول روابط عمومی بود. بعد از چند ماهی مسئولیت کلی سپاه را به عهده اش گذاشتند و آن روزها سپاه کارهای زیادی انجام می داد و ما با هم می رفتیم شب ها در سپاه و رزوها فعالیت های تبلیغی در شهر و روستاها داشتیم و شخصیت خود شهید میثمی ما را جذب کرد. در آن موقع یادم هست که در سپاه پاسداران شب ها نماز شب می خواند موقع اذان صبح پا می شد اذان می گفت و نماز جماعت برقرار می کرد و بعد از نماز بچه ها را جمع می کرد و می نشستند قرآن می خواندند و هر کدام چند آیه و خودش هم با صوت می خواند و بعد چند آیه ترجمه می کرد. موقع صبحگاه، جزء اولین افرادی بود که می رفت در صف و با بچه ها شرکت می کرد و می گفت: اگر ما منظم باشیم بچه ها هم عادت می کنند به نظم. بچه های یاسوج نوعاً هم تحصیل کرده نبودند ولی چنان آن اخلاق ایشان را عوض کرده بود که بچه ها قابل مقایسه با تحصیل کرده ها نبودند.خیلی در سطح بالا فهم و شعور داشتند و می فهمیدند و اعمال و رفتارشان را مواظب بودند به علت آن تأثیری که شهید میثمی روی این ها داشت حوزه علمیه آنجا را فعال کرد و طلبه های خوبی را پرورش داد. چه شهدایی که مسیر شهادت را از او آموختند. با اخلاص و عاشقانه و بدون چشمداشت برای اسلام کار می کرد.

او سهم بزرگی در ثبات سیاسی و نظامی منطقه داشت و خدمات او را روستائیان و عشایر بویر احمد به خوبی می دانند. در کمک به مستمندان و رسیدگی به خانواده های شهدا بی نظیر بود. طرح خوابگاه برای دانش آموزان مستمند از فکر او نشأت گرفت. در تشکیل بسیاری از نهادهای انقلاب اسلامی در استان سهم اساسی داشت، نقش مهمی در وحدت نیروها ایفا کرده و مسئولین برای مشورت او را بهترین ناصح و امین می شناختند. نفوذ او در قلب های مردم این منطقه به گونه ای بود که بعد از شهادتش بدون اغراق تمامی خانواده ها در تمامی روستاها داغدار شدند.

یکی از برادران (فرمانده سپاه یاسوج) در مقاله ای دربارة او می نویسد:

«... در این دیار که جوانان پاک را دزدان عقیده در کمین بود خدای بزرگ به این دیار منت نهاد و او را برای هدایت این سامان وادار به هجرت نمود و خدایش رحمت واسعه بدهد شهید بزرگوارمان ردانی پور را که از عمده عوامل مؤثر در هجرت شهید شاهدمان میثمی بزرگ دوستی دیرینه با او بود و در این تب و تاب او وارد یاسوج شد و به سپاه آمد والحق امروز بعد از گذشت هشت سال از عمر سپاه به بعضی از خدمات او در راه حفظ صیانت و قداست و محبوبیت سپاه و در راه هدایت مستقیم سپاه پی می بریم...

تشکیل کلاس های عقیدتی و سیاسی و اخلاقی و احکام عملی از اولین اقدامات او بود و در این راه متحمل هر مشکل و رنجی می شد مجموعه کسانی که در صحنه مبارزه آن روز به طور عام و پاسداران به خصوص هر عمل نیک و صالحی انجام داده و می دهند به واسطه گرفتن قبض از وجود او به تبع تعالیم عملی و نظری او بود، چرا که او بود که در این دیار سنگ بنا را استوار بنا نمود وقتی در کلاس درس بحثی را شروع می کرد چون از دلی خالص و پاک سخن می راند بر دل می نشست.

در آن منطقه، جریانات انحرافی را از خط اصیل و رهبری تمیز می داد و جامعه را از مهلکه آنها نجات می داد و در آن شرایط که طیف های وسیعی در گوشه و کنار و در بین جامعه در تلاش تحریف و انحراف مسیر انقلاب بودند، خط صحیح را تبیین و جامعه را در این سامان به آن سمت رهنمون بود.

و در خصوص ایجاد وحدت میان نیروها و امت اسلامی سعی بلیغ داشت و در این راه متحمل رنج ها شد.

اسوه تقوی و اخلاص، زهد، محبت و امید بود پیوسته توصیه اش به برادران در این جهت بود او نه تنها در سپاه مسئولیت های سنگینی داشت و اداره کننده و هدایتگر سپاه بود، بلکه تمامی امور سیاسی و اجتماعی استان را عملاً اداره می کرد و علاوه بر این در ساده ترین امور زندگی مردم علی الخصوص پاسداران راهنمایی دلسوز و یاوری باهمت بود. علاوه بر شرکت در مجالس شهدا در مجالس عقد پاسداران شرکت می نمود و سعی فراوان در ازدواج بچه ها داشت. پاسداران وقتی صیغه عقد را از زبان او می شنیدند مطمئن می شدند که مهر تائید الهی بر پیوند آمیخته با محبت آنان حک شده است و او حتی در تعیین اسم نوزادان هم همت می گماشت و براساس محبت و ارادتی که به ائمه معصومین صلوات الله علیهم داشت سعی فراوان بر گذاشتن اسم آنها بر نوزادان می نمود.

همیشه ابتدا سلام می کرد.

هیچ گاه درخواست دعوت برادران مؤمن را رد نمی کرد هرچند برنامه ساعات او پر بود وقتی را تعیین می کرد و حتماً سر موقع به وعده خود عمل می کرد.

در زمان حضورش در یاسوج علیرغم مشغله فراوان به تمام خانواده ها سرکشی می کرد، در کنار مادر شهدا می نشست و آنها را به یاد فاطمه زهرا در سوگ امام حسین (ع) دلداری و تسلی می داد.

هرگاه به منبر می رفت نام تمام شهدا به ترتیب تاریخ شهادت بر زبان می آورد و این عمل چه تأثیر مهمی داشت بر روحیة خانواده شهدا. هرگاه عظیم ترین مشکلات برای دوستانش پیش می آمد او به آسانی حل می کرد، زمانی که مشکلات و اداره وهزینه زندگی بر پاسداران سنگینی می نمود مشکلات را حل می کرد.

او منشأ هر خیری بود. ایجاد نماز وحدت در یاسوج قبل از آنی که نماز جمعه دایر گردد تا وسیله ای باشد برای تألیف قلوب مؤمنین و معرفت یافتن عموم به مسائل روز و احکام دین و چه تلاش نمود تا نماز جمعه دایر گردید و شخصاً پیگیری های مستقیمی نمود تا امام جمعه یاسوج تعیین شد.

وقتی احساس می کرد باید آگاهی بدهد با حضور مستقیم خود در مدارس، در ادارات در روستاها در مساجد، در حسینیه شب ها و روزها تلاش نمود. دانش آموزان یاسوج و عموم مردم این سامان با این مطلب آشنا هستند.

شهید بزرگوار حدود 200 کتابخانه در بویراحمد دایر نمود. کتاب فروشی مطهری یاسوج را که تاکنون هم تنها کتاب فروشی شهر است او دایر نمود تا تشنگان معارف اسلامی بهره مند شوند و با تلاش او بود که کتاب با تخفیف 30% در اختیار علاقمندان گذاشته می شد.

میثمی بزرگ در ارتباط با جنگ ذوب شده بود. در اعتقاد حضرت امام مدظله العالی و چه شیوا و رسا می فرمود: امروز سعادتمند آن کسی است که سعادتمند دیگری را به شرکت در جنگ ترغیب نماید و هم او می فرمود: جنگ را پایانی خواهد بود. هم چنان که آغازی بود و انشاءالله پایان آن پیروزی اسلام بر کفر است. لکن آنچه برای ما مهم است این است که ما بدانیم قبل از این که پرونده جنگ بسته شود پرونده سعادت یا شقاوت ما بسته خواهد شد و چه زیبا پرونده سعادت خودش را با نثار خون مطهرش بعد از 16 سال تلاش و کوشش و تحمل رنج در اداره انقلاب اسلامی و جنگ با سربلندی به دست امام زمان (عج) سپرد» .

فعالیت های شهید میثمی در شیراز

بعد از 30 ماه خدمت شبانه روزی به اسلام و انقلاب در یاسوج از سوی نماینده امام در سپاه به مسئولیت دفتر نمایندگی امام در منطقه 9 سابق (فارس ـ بوشهر ـ کهکیلویه و بویراحمد) منصوب گردید.

خود ایشان نقل کرده بود که قبل از این که از یاسوج به شیراز بیایند و دفتر نمایندگی امام برای او مطرح شود شب قبلش خواب دیده بودند حضرت بقیةالله را در جلسه ای که یکی از علما نیز حضور داشته اند که در آن جلسه پیشنهاد کاری به او شده بود. آری خدمات خالصانه شان او را به شیراز کشانید. مسئولیت خطیر دفتر نمایندگی حضرت امام را به ایشان سپردند و سرانجام به سپاه شیراز منتقل شد و آنجا هم در سپاه منشأ تحولات بسیار واقع شد و همیشه ناصح و حاضر بود و سپاه را در راه اصلی خود پرتحرک و فعال نمود و انسجام مطلوبی بین همه اقشار سپاه ایجاد کرد و پیوند سپاه و روحانیت و سپاه و ارتش را تقویت نمود. او دستور داده بود که حتماً شورای منطقه باید هفته ای یا دهه ای یک جلسه در حضور امام جمعه تشکیل بشود و این کار را انجام هم می داد تا بین روحانیت و سپاه پیوندی معنوی برقرار شود و برادران در آن جلسه حضور پیدا می کردند و مسائل و صحبت های خود را مطرح می کردند.

پیشنهاد دیگر او این بود که بین ارتش و سپاه هفته ای یک صبحگاه وحدت تشکیل بشود و این برنامه نیز به وجود آمد و در اولین صبحگاه مشترک خود شهید سخنرانی کرد و هفته های بعد هم این جریان ادامه داشت.

در شورای فرماندهی سپاه شرکت می کرد و سوره یوسف را تفسیر می کرد و خود ایشان می فرمودند من در زندان که بودم همیشه به یاد یوسف بودم و لذا چندین مرتبه تفسیر کامل سوره یوسف را مطالعه کرده و بسیاری از آیات سوره یوسف را حفظ بود و نکات عجیب و ظریف و آموزنده ای از سوره یوسف نقل می کردند. موقعی که در شیراز بودند به مسائل معنوی و نماز شب مفید بود و بسیاری از اوقات که احساس می کرد ممکن است شب بیدار نشود آخر شب بعد از ساعت 12 نماز شبش را می خواند و می خوابید. و ارتباط معنوی اش خیلی قوی بود و اُنس با قرآن داشت و هر موقع که پیش می آمد زیارت عاشورا و دعای توسل و غیره را می خواند و گاهی هم دیگران را صدا می کرد و می گفت بیائید با هم بخوانیم.

شاید از زمانی که شهید میثمی به شیراز آمد و مسئولین و افراد بیشتری با او آشنا شدند متوجه شدند شخصیت او بسیار ارزنده و مفید است و در سطح ارزنده تر و گسترده تری می تواند منشأ خدمات بسیار باشد.

در این مدت که شهید میثمی آنجا بود بسیار خوب عمل کرد و موفق بود. هم شهر را تا اندازه ای از مسائل اختلافی خارج کند و بالأخص سپاه را چون که خودشان دور از هر دسته و گروه بود و شخصیتی واقعاً فوق این مسائل بود و نیت و قلبش هم در جهت تحقق دستورات امام بود و مخصوصاً «دور از دسته ها و گروه ها بود، با عملش به ما یاد داد که می شود دقیقاً با همه با تفاهم برخورد کرد. با همه کسانی که متعهد به انقلاب و اسلام و امام هستند و در عین حال جزو هیچ کدام از این دسته ها و گروه ها هم نبود. و از طرف دیگر برای وحدت و انسجام نیروهای مسلح تلاش می کرد. یکی از افرادی که تجسم و عینیت گفتار امام و عمل به گفتار امام بود، شهید میثمی بود. اگر حضرت امام پیامی می داد به دیگران توصیه می کرد که علاوه بر شنیدن و خواندن پیام حضرت امام بنشینیم از روی این پیام چند بار بنویسیم تا در عمل انشاءالله موفق شویم، خوب پیاد کنیم و یا خیلی از مواقع ایشان از صحبت های حضرت امام پیش بینی هایی راجع به مسائل آینده می کرد. و اگر در صحبت های حضرت امام هشداری بود، این هشدار را خوب متوجه افراد می کرد که خدای ناکرده آسیبی از جهت رعایت نکردن بعضی از دستورات حضرت امام به افراد وارد نشود.

زمانی که شهید میثمی در شیراز تشریف داشتند یکی سری مسائل در آبادان ایجاد شد که برادرانی که در خوزستان هستند واقف هستند و می دانند که مسائل بسیار مشکل و معضلی بود. دفتر نمایندگی حضرت امام در مرکز مأموریتی به آقای میثمی داد. او به آبادان رفت و مسائل اختلافی و پیچیده آنجا را حل کردند.

شهید میثمی واقعاً معمار حل اختلافات و استاد یک وحدت حقیقی و پیوند قلوب بود آن گونه که امام می خواستند.

آقای میثمی الگو و نمونه بود. می توان گفت که یکی از حجت هایی است که فردا از همه ما سؤال می شود که اگر امکان رفع اختلاف و ایجاد وحدت نبود پس شهید میثمی چگونه عمل می کرد که توی همه این شلوغی ها چون ملاک امام را داشت و خیرخواهی و نصیحت پدرانه اش نسبت به طرفین حالت واحدی را داشت ایشان را همه قبول داشتند و ایشان برای طرفین ناصحی امین بود. خیلی از موارد می دید که این اختلافات، اختلاف در اصول کلی اسلام نیست، اختلاف سلیقه هاست. خیلی مواقع اختلاف سلیقه ها نمی تواند مانع تحقق اهداف اسلامی و اجرای دستورات اسلامی باشد و خصوصاً مانع شرکت فعال در جنگ باشد.

تصادف در جاده بندرعباس

شهید میثمی و شهید کلاهدوزان جهت یک مأموریت نظامی به خاطر مسائل خلیج فارس عازم بندرعباس می شوند که در تاریخ 17/ اردیبهشت/63 با یک تریلر تصادف می کنند و برادر کلاهدوزان و راننده او صمد بازرگان شهید می شوند ولی شهید میثمی مجروح و به بیمارستان منتقل می شود و پس از بهبودی ادامه خدمت می دهد خود شهید مقاله ای درباره این جریان نوشته است که در مقدمه یادواره شهید کلاهدوزان به چاپ رسیده است. در زمانی که در شیراز بود ارتباط فراوانی با جبهه داشت. در عملیات فتح المبین ـ کردستان ـ و محرم و غیره حضور داشت. در آن روزها برادر و یار عزیزش سردار رشید اسلام حجت الاسلام ردانی پور به فیض شهادت نایل شد و پس از چندی برادر دانشمند و فاضلش شیخ رحمت الله میثمی در پیش چشمانش در جبهه به شهادت رسید. آری بسیاری از یاران او رفته بودند و او مصمم به ادامه راه آنها بود.

خاطره ای از شهید میثمی در جاده شیراز

در زمستان از تهران به طرف شیراز با ماشین سپاه حرکت کردیم. در جاده شیراز بین پستی و بلندی ها به بلندی برخورد کردیم که ماشین با آن که قوی بود نکشید و بالا نیامد. و جاده هم لغزنده و برفی بود. ماشین های دیگر می آمدند و موفق می شدند و می رفتند بالا و رد می شدند و ماشین ما با این که ماشین قوی هم بود نمی آمد بالا. چند بار آمدیم پایین و عقب و به سرعت می رفتیم ولی ماشین نمی کشید. ماشین های دیگر حتی پیکان ها و ماشین های کوچک به راحتی و سریع رد می شدند و می رفتند ولی ماشین ما نمی رفت. گفتیم یعنی چه؟ سرّش چیست؟ که اگر بنا باشد لغزنده باشد چرا برای آنها لغزنده نیست؟

رفتیم آن نزدیکی ها برادر چوپانی یا رهگذری بود که با ما برخورد کرد به او گفتیم ماشین ما بالا نمی رود او گفت راه فرعی دیگری هست که اگر می خواهید از آن راه فرعی خاکی بروید ما هم از این راه رفتیم. مقداری راه که رفتیم دیدیم وسط راه در وسط برف ها ماشین پیکانی گیر کرده است و ماشین هم خاموش شده روشن نمی شود و خانواده ای است با چند تا بچه کوچک خردسال در برف ها. همین طور دارند گریه می کنند و سرما می خورند. خدا ـ خدا می کنند و دست هاشان و دست بچه هاشان از سرما قرمز شده تا ما رسیدیم خیلی خوشحال شدند خودشان را انداختند جلو ماشین. نگه داشتیم تا این ها را ببریم. این ها سوار ماشین شدند و دعا کردند که خلاصه شما را خدا فرستاده برای ما، ما از خدا استمداد می کردیم که اینجا نمانیم چون ماشین ها هم معمولاً از این راه نمی آیند و این فرستاده خدا شما هستید و...

شهید میثمی این قضیه را برای دوستان تعریف می کرد و اظهار خوشحالی می کرده که خداوند آنها را وسیله خیری قرار داده برای نجات آن بندگان خدا که توی برف گیر کرده بودند و می فرمود که اگر خدا اسبابی را بخواهد جور کند خودش بلد است جور کند.

تشکیل خانواده

هنگامی که شهید میثمی در شیراز بود به فکر ازدواج افتاد و در سفری به مشهد مقدس از حضرت امام هشتم علی بن موسی الرضا علیه السلام راهنمایی خواست، در خواب حضرت به او فرمود: با فلان خانواده وصلت کن، وی به اصفهان برگشته و مراسم خواستگاری و ازدواج ایشان انجام گرفت که تاکنون از آن شهید دو فرزند به یادگار مانده و سومین فرزندش که در راه است و هرگز روی پدر نخواهد دید که امید است در دامان همسر قهرمانش هر کدام رهرو راه پدر شهیدشان باشند.

از جبهه تا شهادت

از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی، شهید میثمی جنگ را یک امتحان بزرگ و یک سفره و نعمت گسترده الهی می دانست که پهن گردیده و معتقد بود هرکه بیشتر می تواند در این جنگ شرکت کند از این سفره الهی بیشتر بهره برده است. لذا در بسیاری از عملیات شرکت کرد. در عملیات فتح المبین، محرم و غیره. در یکی از عملیات در تپه های شهید صدر برادرش در پیش چشمانش به شهادت رسید و بسیاری از دوستان و یاران قدیمی او از قبیل شهید ردانی پور و حجازی در جبهه ها به شهادت رسیده بودند و او در فراق آنها می سوخت. معتقد بود جنگ در رأس امور است و بقیه مسائل در مرحله بعدی. لذا بسیار مشتاق بود که همیشه در جبهه باشد تا این که از طرف نماینده حضرت امام در سپاه حجت الاسلام والمسلمین شهید محلاتی به مسئولیت دفتر نمایندگی اما در قرارگاه خاتم الانبیاء منصوب شد.

شهید میثمی با توجه به این که معتقد بود انسان هر کاری را که به او واگذار می شود به نحو احسن به اتمام برساند و مسئولیت جدیدی نپذیرد، ولی در این مورد هیچ شکی و تردیدی به خود راه نداد و صالح ترین کار را شرکت در جبهه می دانست لذا این مسئولیت را پذیرفت. خود شهید می گوید: هیچ گاه برای جبهه آمدن تردید نداشته ام و فقط گاهی با خود می گفتم که آیا در جبهه غرب بهتر می توان خدمت کرد یا در جبهه جنوب تا سرانجام جبهه جنوب را انتخاب و راهی جنوب شد.

خاطرات و درس ها و برخوردهای مثبت شهید میثمی در جبهه های جنوب و غرب بسیار است که قلم و بیان از ذکر آن عاجز است مگر قلم می تواند خلوص و شجاعت و عظمت این شهدا را به نگارش درآورد و حرکت امثال شهید میثمی ها را که نماینده حضرت امام در قرارگاه خاتم بودند ثبت کند؟

در این زمینه با هیچ قلمی و قدمی نمی توان کار کرد، و فقط بعضی از گفتار عده ای از هم سنگران و دوستان شهید میثمی را به شرح زیر می آوریم:

شهید میثمی مُمثَل حضرت امام بودند در قرارگاه خاتم.

فرد یا افرادی که مسئولیت دفتر نمایندگی حضرت امام را تقبّل می کنند باید جلوه ای از ابعاد وجودی حضرت امام را در خودشان داشته باشند تا جنگ را به سمت وحدت و هماهنگی و رشد و مقاومت سوق دهند و به جرأت می توان گفت بهترین انتخاب و بی نظیرترین انتخاب شهید میثمی بود که او هرچه انجام می داد و هرچه می کرد در مسیر خط و الگویی بود که از امام می گرفت. در تلاش بود که فرماندهان، رزمندگان و اقشار حاضر در جنگ را دائماً متوجه آن چیزی بکند که از امام می فهمید. کتاب هایی که سخنان حضرت امام را جمع آوری کرده بود مو به مو می خواند و به خصوص مواردی را که در رابطه با جنگ بود بسیار در آنها دقت می کرد. و گاهی از روی آنها می نوشت و سخن و کلامی از ایشان گفته نشد مگر آن که حال و هوای سخن امام را به خودش گرفته بود بر این مبنا این شهید برای تمام اقشار در جنگ امام بود و حق امامت را آن چنان که شایسته بود ادا می کرد.

شهید میثمی هم پا در جای پای معصومین گذاشته بود. درب خانه و محل کار خود را باز گذاشته بود. دست اندرکاران امر جنگ چه آنهایی که در کردستان و غرب بودند و چه آنهایی که در اهواز کار می کردند به او مراجعه می کردند و او به مشکلات آنها رسیدگی می کرد. مشکلاتی که به ایشان ارائه می شد. صرفاً مسائل مربوط به جنگ نبود. معضلات فردی برادران را که می آمدند و مسئله داشتند رسیدگی می کرد. آری ایشان واقعاً مجسمه حضرت امام بودند در قرارگاه خاتم.

هر مسئله ای که پیش می آمد راجع به جنگ و مسائل بیرون وقتی نظرات شان را می پرسیدیم بعد می دیدیم دو و سه روز بعد حضرت امام سخنرانی فرمودند و عیناً همان نظرات را امام می دادند.

و از جمله معدود کسانی بود که در جبهه از موضعی حرکت کرد که واقعاً در شایستگی و صلاحیت مسئولیت دفتر نمایندگی حضرت امام بود. کمتر می دیدیم که در یک جبهه و یا جناحی خودش را قرار بدهد چرا که بسیاری از این اختلافاتی که وجود دارد دسته بندی های سیاسی که در شهرها بود، به یگان ها منتقل شده بود و خودش یکی از مسائل و مشکلات جنگ بود. ایشان از موضعی حرکت نکرد که خودش را درگیر جناح سیاسی قرار بدهد فراتر از این دسته بندی ها ایشان نظر می داد و برخورد می کرد و با جناح های مختلف ارتباط و نفوذ پیدا کرده بود. به طوری که او را همه افراد قبول داشتند و به حرف او عمل می کردند هم به دلیل مسئولیت نمایندگی امام و هم به دلیل ارتباط و شیفتگی که نسبت به او پیدا کرده بودند. این شیوه کاری بود برای شخص ایشان تا همه افراد در ارتباط با جنگ فعال بشوند. و جنگ، قوّت و قدرت بیشتری پیدا کند

 




برچسب ها : زندگینامه شهدا  ,


      

تولد ـ زادگاه ـ دوران کودکی

شب سیزدهم رجب سال 1334 بود که خانواده‌ی میثمی گرمی حضور نوزادی کوچک را در جمع خود احساس کردند. پدر برای نامگذاری فرزند به قرآن تفأل زد.

شهید حجت الاسلام شیخ عبدالله میثمی در یکی از خانه های مُحبّین اهل بیت سلام الله علیها در شهر شهیدپرور اصفهان در محله مذهبی مسجد حکیم در ماه مبارک رجب در شب ولادت حضرت امیر سلام الله علیه در سال 1334 دیده به جهان گشود. مادرش می گفت: «من از آن روزهایی که بچه های مؤمن را در مسجد حکیم می دیدم و هنوز بچه نداشتم از خدای بزرگ می خواستم که بچه های مؤمنی به من بدهد که همواره خدا را عبادت کنند. و روحانیون را خیلی دوست می داشتم از خدا می خواستم فرزندم معمم و روحانی شود و الحمدالله که دعایم مستجاب شد. زیرا که ما خانواده ای روحانی هستیم و پدربزرگ شیخ عبدالله روحانی بود و زمان رضاخان که عمامه از سر روحانیون برمی داشتند او عمامه اش را برنداشت. و پدر شوهرم نیز متدین بود، و همیشه دعای سمات می خواند. و همیشه جلسه قرائت قرآن داشتند. پدرش هم قرائت قرآن می رفتند و خود من نیز درس طلبگی خواندم ولی به خاطر ضعیف بودن بینائی منصرف شدم و کلاً اینها بچه های قرائت قرآن هستند.

شیخ عبدالله از وقتی که به دنیا آمدند اصلاً عجیب بود. هر کدام از فامیل که این بچه را می دیدند، می گفتند جذاب است از وقتی که به دنیا آمد من خودم پستان بدون بسم الله دهانش نگذاشتم و سعی می کردم حتی المقدور با وضو باشم ولی مطمئن نیستم که بگویم همیشه با وضو بوده ام ولی بسم الله را مطمئنم که گفته ام و در موقع شیر دادن یا حسین مظلوم هم می گفتم. وقتی شیخ عبدالله به دنیا می آید پدر مؤمن او برای نامگذاری فرزند به قرآن تفال می زند و این آیه می آید: « قال انی عبدالله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا» (آیه 32 سوره مریم) و پدر فرزندش را عبدالله نامگذاری کرد. شیخ عبدالله از کودکی متدین بود و حتی از شش سالگی قرآن می خواند و قرآن را حفظ می کرد و به دبستان رفت و در موقع امتحانات برای اطمینان قلب آیةالکرسی را که حفظ کرده بود می خواند و مادرش می گوید: او را از زیر قرآن رد می کردم و برایش دعا می کردم و آیة رب اشرح لی صدری را می خواندم و بعداً هم الحمدالله موفق می شد و دبستان ابتدایی را تمام کرد. بعد از دبستان ابتدایی دو سال هم شبانه درس خواند و روزها را پیش پدر کار می کرد.

بقیه در ادامه مطلب

نوجوانی ـ جوانی ـ تحصیل

شهید میثمی پس از دوران دبستان دوره دبیرستان را آغاز کرد و بعضی از سال ها را به طور شبانه درس خواند و روزها را پیش پدر کار کرد یکی از دوستان و همکلاسی های قدیم او نقل می کند که در سال 46 و 47 در یک دبیرستان بودیم. ایشان از نظر مقید بودن به صفات پسندیده و اخلاق خوب ممتاز بود و دوستی دیگر داشت که با هم خیلی صمیمی بودند و از هم جدا نمی شدند و فرق می کردند با بقیه افراد و دنبال آموختن درس و یا مسائل دینی و اسلامی بودند و شهید میثمی معروف و مشهور بود به آشیخ. و این لقب را به خاطر این که خصوصیات دینی و عرق مذهبی از ایشان ظاهر بود روی ایشان گذاشته بودند ولی این برخورد دانش آموزان باعث نمی شد که از بچه ها روگردان باشند. خیلی با صمیمیت و گرمی برخورد می کردند و دوستی و محبت ایشان در دل همه بچه ها بود و سعی در هدایت بچه ها داشت.

از نوجوانی شور و علاقه خاصی به مسائل مذهبی داشت به خاطر همین عشق و علاقه بود که به اتفاق چند نفر از دوستانش هیئت حضرت رقیه و کلاس های آموزش قرآن و صندوق قرض الحسنه ای در محل خود پایه گذاری کرد و به شاگردانش می گفت: هر چقدر که استطاعت دارید برای قرض الحسنه پول بگذارید و هر وقت می خواهید پول تان را بگیرید.

دانش آموزان و بچه ها را به نماز جمعه «گورتان» می برد و پس از نماز جمعه آنان را برای نهار به منزل می آورد و با همکاری خانواده غذایی ساده درست می کردند و همراه آنها میل می نمود و خیلی خوب این بچه ها را تربیت می کرد.

یکی از دوستان هم محلی او می گوید: توی محل ایشان را می دیدیم که بی آلایش و با دوچرخه ای خیلی ساده رفت و آمد می کند. در بدو امر هر کسی که ایشان را می دید و به ظاهر ایشان اکتفا می کرد فکر می کرد که یک آدم ساده و بازاری هستند که دنبال کار و زندگی خودشان هستند اما هنگامی که برخورد می کرد صحبت می کرد انسان یک مرتبه متوجه می شد که با یک روح بلند و یک انسان واقعاً استثنایی روبرو است. اولین برخوردی که ما با ایشان داشتیم یک بار در سال 53 –52 موقعی که از نماز جمعه برمی گشتیم ایشان را دیدیم که از نماز جمعه می آمد وقتی احساس کرد که ما اهل نماز جمعه هستیم شروع کرد با ما صحبت کردن و با اولین تماس با آن اخلاق خدایی و جذاب شان ما را مجذوب خودش کرد و من با این که قبلاً خیلی ایشان را توی محل دیده بودم ولی هیچ گمان نمی کردم که این قدر جذاب و خوش اخلاق و خوش بینش باشد.

فعالیت های قبل از دستگیری (جوانی)

در سنین جوانی با همکاری جوانان و نوجوانان مخلص دیگر از قبیل شهید حجةالاسلام ردانی پور و شهید حجازی و اخوی شهیدش شیخ رحمت الله، انجمنی دینی و خیریه و هیئت حضرت رقیه را تأسیس کردند و عملاً ارشاد همسالان خویش را بر عهده گرفت در جلسات که در کنار مسجد حکیم اصفهان در مسجد کوچکی به نام مسجد جوجه تشکیل می شد قرآن و مسائل سیاسی روز را به افراد و بچه های محل تعلیم می داد. و جوانان را با خیانت های رژیم شاهنشاهی نسبت به اسلام و مسلمین آشنا می ساخت. در محل با همه اقشار و طبقات، ارتباط و تماس داشت و با آنها در حد خودشان صحبت می کرد. مثلاً هر موقع وارد مسجد می شدی می دیدی او نشسته با افراد حرف می زند اما حرف هایشان برای هر کس درخور فهم او بود و درخور بینش و آگاهی او بوده از امام جماعت مسجد گرفته تا مردم بازاری که آنجا بودند چه مردها و جوانان و بچه ها با همه این ها ارتباط و تماس داشت و همه را به خودش جذب می کرد. یکی از خصوصیاتش این بود که مطالب مهم و عمده رادر جملات ساده بیان می داشت و همین امر باعث شده بود که از همه طبقات و پیرمرد و جوان و بچه ها به او جذب شوند خیلی کارهای خیر عمومی می کرد اما سعی می کرد کارها به دست دیگران انجام گیرد، در برنامة مسجد، همه راهنمایی ها و ارشادها و برنامه ریزی هایش از ایشان بود منتهی دست اندرکارش کس دیگری می شد و وقتی که آن مجلس برپا می شد. در حقیقت او به هدف خودش رسیده و رشد و آگاهی مردم نسبت به تعالیم و اهداف اسلام بالا رفته بود. گذشته از فعالیت های عمومی و آشکار از قبیل برپایی جلسات روضه و قرائت قرآن و بردن نوجوانان به نماز جمعه «گورتان» و تعلیم و آموزش آنها یک سری جلسات مخفی با شهید ردانی پور و شهید حجازی و دیگران داشت که در این جلسات تلاش می شد که اهداف و اعلامیه ها و کتاب های حضرت امام مطالعه شود و کیفیت گسترش و آموزش آنها به دیگران بررسی گردد و شهید میثمی مسئول و مربی این جلسه بود. خیلی طبیعی و عادی و ساده مخفی کاری می کرد. مثلاً مقبره ای کنار مسجد حکیم به نام مقبره مرحوم کرباسی است ایشان از علمای بزرگ اصفهان بوده و آنجا دفن می باشند. شهید میثمی کلید این مقبره را گرفته بود به عنوان اینکه متولی باشد و نظافت آنجا را بکند و آب و جاروتی بکند. و تحت عنوان متولی مقبره پوشش بسیار خوبی درست کرده بود و استفاده های زیادی می شد و خانه خرابه ای بود پشت مقبره که آن هم متعلق به مقبره بود که ایشان خیلی چیزهای زیادی را در آنجا مخفی کرده بود و گاهی اوقات جلسات توی خانه خراب پشت مقبره تشکیل می شد چون که اغلب اوقات درب مقبره بسته بود و فقط عصرهای جمعه شهید میثمی می آمد درب مقبره باز می کرد و آب و جارویی می زد و عده ای هم چون جمعه بود می آمدند زیارت و هیچ کسی هم تصور نمی کرد که از این مقبره به عنوان مرکزی برای اعلامیه و چیزهای دیگر استفاده می شود و همه محل می دانستند که متولی مقبره آشیخ عبدالله است ولی هیچ کس فکر نمی کرد که از این مکان استفاده سیاسی می شود. بسیاری از شاگردان آن جلسات به برکت روح مصفای شهید از خدمتگزاران واقعی جمهوری اسلامی شدند و بسیاری از آنها شهید گردیدند. یکی از شاگردان آن کلاس می گوید شهید میثمی صحبت ها و مطالبی که می فرمود همه اش حکمت آمیز بود و نکته بارزی که از همان اول در ایشان بود و تا همین اواخر که شهید شدند این بود که سخن نمی گفت الا این که در سخنش یک حکمت و موعظه و نکته آموزنده ای وجود داشت.

من هر موقع سر کلاس های ایشان می رفتم و ایشان صحبت می کرد احساس می کردم که در کنار عالم هشتاد ساله، هفتاد ساله ای هستم که دنیا دیده است و با تجربه است و با علم است با وجودی که سن زیادی نداشت اما از لحاظ تجربه و مشاهدات، شخصی سالخورده بود.

در حوزه علمیه قم

شیخ عبدالله در دوران نوجوانی وقتی که در مساجد و معابر و کوچه ها و خیابان های شهر اصفهان به دوستان اهل بیت برخورد می کرد و کلام آنها را می شنید! خیلی مشتاق بود ببیند که این ها کجا و چگونه درس خوانده اند؟ همان جایی برود که این ها هستند و همان راهی را طی کند که این ها طی می کنند. لذا پس از جستجو و تلاش به این نتیجه رسید که عازم شهر قم شوند. چون قم را مرکز آموختن معارف اهل بیت می دانست و آنجا را محل مناسبی برای رشد خود و دوستان تشخیص داد و با روحی پاک و دلی عاشقانه برای به دست آوردن رضایت پدر و مادر به زیارت مقبره علامه مجلسی رحمه الله علیه که زیارتگاه مردم مؤمن اصفهان است رفت و متوسل به علامه مجلسی رحمه الله علیه شد که خداوند وسایل سفر به قم را درست کند. عاقبت همین طور شد و خداوند خواسته اش را اجابت کرد و وقتی موضوع را با پدر و مادر مطرح کرد و به آنها گفت که من سر قبر مجلسی رفته ام و دعا کرده ام که شما و پدرم راضی شوید که من به قم بروم. پدر و مادر موافقت کردند. لذا همراه برادر شهیدش حجت الاسلام رحمت الله میثمی و شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور در سال …به قم هجرت نمودند تا از دریای بیکران دانش در حوزه علمیه بهره گیرد. آن سه یار با هم به مدرسه حقانی (شهیدین فعلی) وارد شدند و هر سه با هم در حجره ای سکونت گزیدند. حجره ها دو نفره بود و شهید قدوسی رحمت الله علیه اصرار داشت که یکی از آنان به حجره دیگری منتقل شود اما آنان با هم عهد کرده بودند همه جا با هم باشند. یکی از دوستان حوزه ای ایشان می گوید:

از سالی که این برادر بزرگوارمان وارد حوزه عملیه قم و مدرسه منتظریة (حقانی سابق) شدند در خدمت ایشان بودم و درباره وصف شهید عزیزمان میثمی باید این جمله را گفت اگر کوه هم بود به خدا قسم صلابتش از کوه بیشتر بود. از سالی که وارد مدرسه شد از روز اول فهمیده و با انتخاب وارد این کار شد و این ستاره قدوسی شهید بزرگوار حجت الاسلام شیخ عبدالله میثمی و شهید بزرگوار شیخ رحمت الله میثمی و شهید بزرگوار حجت الاسلام حاج شیخ مصطفی ردانی پور این سه برادر در یک حجره با هم شروع به زندگی کردند و چه زندگی باصفایی و چه انتخابی. برادر بزرگوارمان حاج آقا میثمی که تقریباً سمت سرپرستی این سه نفر را داشت از همان روزهای اول مقام جمع الجمعی داشت و این مقام را تا روزهای آخر حفظ کرد. آن روزها برادرانی که به یاد دارند طلاب و کسانی که مبارزه می کردند نوعاً از مسائل معنوی غافل می شدند و یا به تعبیری دیگر کمتر توجه به مسائل معنوی داشتند یعنی کمتر می توانستیم طلبه ای را پیدا کنیم که نماز شبش و تهجدش و راز و نیازش سر جای خودش باشد و هم کار مبارزه و تشکیلاتی. برادر بزرگوارمان حاج آقا میثمی از همان روزهای اول این مقام را داشتند. معمولاً برادران مبارز تا پاسی از شب روزنامه و مجلات را می خواندند و به رادیوهای خارجی گوش می دادند به طوری که این مسئله در حوزه در همان سال ها یک مقدار زبان زد شده بود که طلبه هایی که اهل مبارزه اند به مسائل عبادی توجه ندارند و از آن طرف کسانی که مشغول تهجد و راز و نیاز و عبادت و مسائل معنوی بودند توجهی به مسائل مبارزاتی نداشتند و این شهید بزرگوارمان به هر دو مسئله اهمیت می داد. اهل تهجد و نماز اول وقت و نماز جماعت و نماز شب بود و هم به مبارزه بها می داد. در مسجد حکیم اصفهان کار تشکیلاتی می کرد و با یک گروه از برادرها مرتبط بود که بعد هم در اثر همان نوع فعالیت ها دستگیر شد.

در طول درس خواندن و طلبگی شور درس خواندن داشت و با انتخاب وارد شد و بسیار جالب درس می خواند و بسیار منظم، و مقید بود. اخلاق و برخوردش آموزنده بود. آنچه را یاد می گرفت به دیگران یاد می داد در اصفهان جلساتی داشت و مطالب اسلامی را به برادران منتقل می کرد. یک شب ساواک به مدرسه حقانی هجوم آورد و تعدادی از برادران از جمله شیخ عبدالله را دستگیر کردند و هنوز فریاد آن پلیس مخفی در گوش ما طنین انداز است که می گفت عبدالله میثمی بیاد.

دستگیری و زندانی شدن او

به دنبال گسترش فعالیت های مذهبی و سیاسی شهید میثمی و دوستانش در جریانی که پیش می آید تعدادی از برادران دستگیر می شوند و یک فردی که بعداً منافق از آب درمی آید تعدادی از برادران از جمله شهید حجازی و شهید میثمی را لو می دهد، یکی از افراد که در جریان بوده است ماوقع را این گونه شرح می دهد:

ما قبل از ایشان دستگیر شدیم. ولی شهید میثمی موفق شد که به چنگ ساواک نیفتد ولی در اثر اعترافات آن فرد منافق ساواک در تلاش بود که او را دستگیر کند. لذا شهید میثمی مدتی زندگی مخفی داشت و در قم تحصیل می کرد و جای ثابتی نداشت و با نام مستعار این طرف و آن طرف می رفت ولی ساواک به شدت دنبال او بود و خودم می دیدم که چه وحشتی از نام شهید میثمی داشتند و با ولع عجیبی دنبال می کردند که ایشان را پیدا کنند. طبعاً هر چند وقت یک بار ما را بازجویی می کردند و سؤال می کردند که شیخ عبدالله را کجا می توانیم پیدا کنیم ما را تحت فشار می گذاشتند و می خواستند او را پیدا کنند. و ما طفره می رفتیم تا این که مرا از زندان آزاد کردند. یک روزی صبح زود او را در راه دیدم. گفتند که چه خبر به ایشان عرض کردم که اینجا نمی شود صحبت کنیم.

بهد به صورت مجزا رفتیم حمام جارچی نزدیک مسجد حکیم و آن جا داخل حمام چند کلمه ای با ایشان صحبت کردیم و مطالبی را که لو رفته بود به ایشان منتقل کردیم و مسائلی که هنوز لو نرفته بود به او گفتم. مدتی بعد نمی دانم شش ماه یا یک سال بعد در قم دستگیر شد و بعداً برای ما پیغام فرستاد که آن مطالبی که گفتی خیلی به درد ما خورد.

دستگیری شهید میثمی

ماه های پایانی سال تحصیلی بود که ساواک در تعقیب شهید میثمی به مدرسه حقانی یورش برد و در تاریخ 11/3/54 او را همراه عده ای از طلاب مبارز دستگیر کرد و در کمیته مشترک ضد خرابکاری تهران بازداشت و شکنجه و بازجویی گردید. ساواک با تمام قوا سعی می کرد تا اطلاعات تازه ای از وضعیت مبارزین مسلمان کشف کند ولیکن مقاومت دلیرانه او سبب شد که کوچک ترین اطلاعاتی نتوانند به دست آورند او می گفت وقتی مرا تحت فشار شدید قرار می دادند توسل به امام زمان (عج) پیدا می کردم و با این توسل یک نیرو و قدرت تازه ای پیدا کرده و از اعتراف خودداری می کردم. در بازجویی ها خودم را به نادانی و جهالت زده بودم با خط کج و معوج بازجویی های خودم را پاسخ می دادم و آن مأمور شکنجه و بازپرس می زد توی سر من و می گفت خاک بر سرت که توی بی سواد ـ تو جاهل ـ و نفهم جزء طرفداران امام هستی. شما جاهل ها را گیر می آورند و گول می زنند... وقتی مطلبی گیرشان نیامد، آمدند مرا با یک کمونیست هم سلول کردند. خوب کمونیست هم نجس بود اگر آب می آوردند توی این سلول او اول آب را می خورد تا من نتوانم آب بخورم. اگر غذا می آوردند، دست می گذاشت تا غذا نجس شود و نشود استفاده کرد. اگر من عبادت و راز و نیاز می کردم او مرا مسخره می کرد و بارها مرا مسخره کرد تا یک شب جمعه ای این کمونیست خواب بود من بلند شدم دعای کمیل را بخوانم. دعای کمیل که می خواندم رسیدم به این جمله که می گوید خدایا اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی چه خواهم کرد. وقتی به اینجا رسیدم نتوانستم خودم را کنترل کنم. دلم شکست و ناله ام بلند شد و هر چه کردم نتوانستم خودم را کنترل کنم گریه فراوانی کردم وقتی سرم را بلند کردم دیدم همان کمونیست هم سرش را گذاشته روی خاک ها دارد گریه می کند و متوجه خدا شده است.

تعریف می کرد: در زندان مرا خیلی شکنجه کردند تا این که به امام زمان (عج) متوسل شدم و از آن پس مرا به زندان دیگری منتقل کردند. او به پیروی از امام هفتم موسی بن جعفر (ع) زندان و شکنجه را برای اسلام تحمل کرد و سازش را نپذیرفت و دراین باره فرمود: حضرت موسی بن جعفر (ع) برای همه ما می توانند الگو باشند که اگر گاه نیاز باشد انسان چندین سال زندان بکشد و تحمل مشقات و مشکلات را بکند. چه بسا اگر امام یک ذره نرمش نشان می دادند ایشان را آزاد می کردند ولی وقتی احساس کردند یاری دین خدا به این است که این گونه باشند، با کمال صلابت ایستادگی کردند.

پس از شکنجه های فراوان سرانجام او را به 5 سال زندان محکوم کردند. 5/1 سال آن را در زندان قصر بود و سپس به زندان اصفهان منتقل شد.

ثبات عقیده در زندان و آموختن درس های جدید

آنچه در زندان مهم بود ثبات عقیده و استقامت در عقیده بود که میثمی والاترین مظهر آن بود. در زندان منافقین و کمونیست ها زندگی اشتراکی و به اصطلاح کمون تشکیل داده بودند با هم به طور مشترک غذا می خوردند و معاشرت داشتند و افکار التقاطی و مادی را تبلیغ می کردند و عده ای از آنها مارکسیست شده و عده ای هم بریده بودند و جو وحشتناک ضداسلامی در زندان حاکم ساخته و زندان در زندان ایجاد کرده بودند و هر کسی تسلیم افکار انحرافی آنها نمی شد با مارک ارتجاعی و غیرمبارز و ... با او به مبارزه برمی خواستند و او را بایکوت می کردند. شهید میثمی علاوه بر مقاومت در برابر دستگاه جبار ستم شاهی در مقابل گروه های مختلف ضداسلامی و منافقین که برای به دست آوردن حکومت دنیایی به زندان افتاده بودند و در زندان نیز تصمیم جدی برای محو اسلام و منحرف ساختن بچه های مذهبی گرفته بودند. (مقاومت کرد) از کار آنها اطلاع داشت و به منافق بودن سران این گروه و انحراف آنها یقین داشت. لذا سخت در مقابل آنها ایستاد و شماتت ها و سختی های زیادی را تحمل کرد تا شاید اعضای منحرف این گروه را آگاه سازد و بساط تشکیلاتی آنها را در زندان بر هم زند تا عاقبت؛ موفقیت چندانی هم به دست نیاورد و اعضای این گروه مثل خوارج نهروان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نابود شدند.

خود شهید می گفت من در زندان احساس کردم که با هر کدام از این نیروها و دستجات ارتباط برقرار بکنم در خسران هستم. «آنجا یک پیرمردی را پیدا کردم (آن پیرمرد الآن از علمای مدرسه مروی است درسی می گوید) او یار من بود و نصیحت می کرد و او می گفت که عمرت را با نشست و برخاست با این خائنین تلف نکن و وقتی خانواده ام با تلاش زیاد موفق شدند از پشت میله های زندان با من ملاقات کنند، قبل از ملاقات با خود می اندیشیدم، شاید مادرم هنگامی چشمش به فرزند شکنجه شده اش بیفتد به انگیزه احساس مادری با گریه و اشکش از من بخواهد راه سازش و مسالمت را در پیش گیرم که آزادم سازند. اما هنگامی که با مادرم مواجه شدم با لحنی گرم و رسا گفت: «مادر! مبادا ناراحت باشی تو سرباز امام زمانی و به خاطر امام زمان به زندان افتاده ای ـ استقامت کن ... امام زمان کمک می کند و تو موفق می شوی» انگار که در دانشگاهت تحصیل می کنی. لذا از این سخنان مادرم روحیه ام تازه گشت در زندان دوباره فعال گشتم شروع به درس خواندن کردم. سوره یوسف را خیلی تلاوت کردم و سوره یوسف تسلی بخش و آرام بخش من بود. توسلات فراوانی به امام زمان داشتم.

آری شهید میثمی که می دید منافقین که دم از اسلام می زنند به هیچ وجه به ضوابط شرع پایبند نیستند. از آنها کناره گرفت و به خاطر این پایداری در عقیده و حفظ عقیده در این راه از منافقین درون زندان آزارها و تهمت ها و زخم زبان هایی دید که از شکنجه ساواک هم وحشتناک تر بود.

تعریف می کرد: «دو عاشورا را در زندان بودم سال اول را با منافقین و در زندان سیاسی بودم. به خاطر برخورد روشنفکرانه و بد منافقین از ترس سرم را به زیر پتو بردم و تا صبح در عزای اباعبدالله الحسین اشک ریختم. سال بعد مرا به زندان عادی و به جمع لات ها منتقل کردند. شب عاشورا همان لات ها آن چنان نوحه خوانی کردند و سینه زدند که جگر مرا حال آوردند. من لات ها را بهتر از آنها می دانم.

تحصیل علم در زندان طاغوت

شهید میثمی در زندان همبه آموختن علم پرداخت تحصیلات دینی را ادامه داده و کتب حوزه ای را به خوبی نزد اساتیدی که زندانی بودند خوانده و دوره کرد با قرآن مأنوس شده بود. از نهج البلاغه درس ها گرفته بود بسیاری از کتب روائی نظیر اصول کافی و نهج البلاغه و غیره را از اول تا آخر مطالعه کرد. و در زمینه احادیث آل محمد (ع) تبحر زیادی پیدا کرده بود. وی چه در زندان و چه در بیرون قرآن را به خوبی مطالعه کرده و در آیات آن تدبر می نمود و عبرت می گرفت. شهید در زندان نزدیک یک پزشک متخصص به فرا گرفتن علم پزشکی مشغول شده بود.

شهید میثمی در زندان ساواک اصفهان

پس از یک سال و نیم زندان در زندان قصر شهید میثمی را به زندان اصفهان منتقل کردند. یکی از دوستان شهید میثمی که با او هم بند بوده خاطرات خود را از شهید میثمی در زمان زندان چنین شرح می دهد:

آشنایی من با حاج آقا میثمی در قبل از انقلاب به این ترتیب بود که وقتی او را از زندان تهران به زندان اصفهان منتقل کردند روزهای اول رفتیم خدمت ایشان و بعد از احوالپرسی مقداری از احوال ایشان جویا شدیم. ایشان هر حرکتی را که انجام داده بود یا در حال انجامش بود شدیداً ابا داشت که خودش را در رابطه با کارهایی که انجام می دهد معرفی کند. لذا بسیار محجوب و مختصر ایشان مسائل مبارزاتی را گفت و بعد دیگر تا زمانی که ایشان در زندان اصفهان بودند ما کم و بیش با ایشان رابطه داشتیم در فضای آلوده ای که منافقین و گروهک ها در زندان ایجاد کرده بودند و وضعیت نامساعد و فشاری که بر بچه های مسلمان و آنهایی که ملاک خودشان را فقه و رساله قرار داده بودند خیلی سخت می گذشت در این فضا حاج آقا میثمی دقیقاً در جهت تزکیه و تقوی روی خودش کار می کرد و سعی بر زندگی گرفت در زندان که هیچ کدام از آن انحرافات و مسائلی که در آن فضا بود رویش تأثیری نگذاشت. آنجا به هیچ وجه از غذای آلوده و نجس و گوشت های غیرذبح شرعی استفاده نکرد. در حالی که نوع افراد خیلی بی تفاوت و عادی آنها را استفاده می کردند ایشان زندگی بسیار زاهدانه غیرقابل وصفی را داشت که شاید باورش برای خیلی از افراد مشکل باشد که یک جوان در آن سنین با آن شکل می تواند زندگی کند. به این معنی که در 24 ساعتی که می گذشت شاید من شاهد و ناظر زندگی زاهدانه و ساده او بودم و می دیدم که هر وعده غذای او یک تکه نان خشک بود و از مابقی وقتش به نحو شایسته ای استفاده می کرد. هیچ کس در آن دوران زندان به اندازه حاج آقا میثمی از اوقات خودش استفاده مثبت نمی کرد. یا در حال مطالعه کتب اسلامی بود و یا در حال عبادت و نماز و خودسازی و ذره ای هم به منافقین و دیگر گروهک هایی که در زندان، فضا را آلوده کرده بودند وقعی نمی گذاشت و بسیار بزرگوارانه و سنگین و بدون اعتنا زندگی خودش را در زندان طی می کرد. این قدر زندگی ایشان زاهدانه بود که من روزهای آخر حیات رژیم طاغوت، روزی بدن ایشان را در حمام دیدم هیچ از آن نمانده است. یعنی می شد دنده های بدن او را شمرد یک پوست و یک استخوان مانده بود ولی از لحاظ روحی بسیار قوی و نیرومند. این نوع زندگی کردن اگر در رابطه با خدا و زندگی با خدا نباشد هیچ امکان ندارد. او یکی از معدود افرادی و شاید تنها فردی بود که در مجموعه بچه های مذهبی می توانست این طوری زندگی کند.

آزادی از زندان

به دنبال مبارزات قهرمانانه امت اسلامی به رهبری امام امت، زندانیان سیاسی با حول و قوه الهی به دست بندگان مخلص خدا آزاد گردیدند و شهید میثمی نیز در تاریخ 1/8/57 از زندان آزاد شد. خود شهید می گوید: «من به دست همین انقلاب پیروز آزاد شده ام و چند سال به این انقلاب بدهکارم و می بایست آن دوسالی که از زندانم مانده بود و آزاد شدم این مردم از من طلبکار هستند و باید شبانه روز برای این مردم کار بکنم و هیچ طلبی از این مردم ندارم.»

مادر شهید می گوید زمانی که شیخ عبدالله زندان بود شنیدم که در زندان چاقوکشی شده و چند نفر هم زخمی شده اند ما همراه دیگر مادران زندانیان به درب زندان رفتیم تا جویای احوال فرزندان مان شویم و گریه می کردیم ولی ساواکی ها قهقهه می زدند و می خندیدند ما هم پیش خود می گفتیم روزی هم می شود که ما به شما بخندیم تا این که الحمدالله چند ماه بعد مردم مسلمان قیام کردند و درب زندان ها باز شد و فرزندم آزاد شد. من هم در آن روز عمل قلب انجام داده بودم با آمدن فرزندم خوشحال شدم و سجده شکر به جا آوردم.

پس از آزادی و قبل از پیروزی انقلاب اسلامی

بعد از آزادی از زندان فعالیت های شهید میثمی گسترش یافت و سعی کرد دور از نام و شهرت و آوازه عاشقانه تلاش نماید. لذا برای تبلیغات عازم یکی از روستاهای بختیار شد. مردم ناآگاه روستا بر اثر تبلیغات سوء رژیم ستمشاهی و تحریک ژاندارمری به جای این که از وی استقبال کنند به او اهانت کرده و سنگ زده بودند. اما او همچنان بر هدایت شان اصرار داشت، وقتی رئیس پاسگاه برای جلب وی آمده بود، با لحنی قاطع به او گفته بود من همین جا می مانم تا برای مردم احکام دین را بگویم. برخورد قاطعانه او موجب شده بود تا مردم هم تحت تأثیر قرار بگیرند و زمینه برای تبلیغ او فراهم شود. ایشان می فرمود: من آن روزها آرزو داشتم دوباره مرا بگیرند تا چند سرباز را وادار به فرار کنم و یا یک نفوذی مؤمن در ارتش پیدا بکنم.

یک بار جهت تبلیغ به یکی از روستاهای شهر کرد رفت و همراه خود مقداری کتاب و رساله حضرت امام و یک ضبط صوت هم برد وقتی شب وارد روستا شد کار خود را شروع کرد.

و مأمورین طاغوت سر می رسند می گویند برای چه اینجا آمده ای کارهایت را بکن تا تو را به زندان ببریم. شهید میثمی با طمأنینه و قلبی قوی کتاب ها و ضبط صوت و رساله امام را برداشته و نمازش را به آرامی می خواند و با آنها به بحث می پردازد. سرانجام او را دستگیر کرده و می برند در یک بیابانی که سگ های زیادی داشته او را رها کردند.

در حوزه علمیه قم بعد از زندان

به نقل یکی از دوستانش: از اولین سال انقلاب آقا عبدالله از زندان آزاد شده بود. او درس ها و مباحثات خود را به دو دسته تقسیم کرده بود. درس ها و مباحثات صبح که در آن طرف رودخانه (مدرسه حقانی) و درس ها و مباحثات عصر که در این طرف رودخانه (مسجد فاطمیه و حرم) بود.

می گفت: ما باید از تمام فرصت های عمر خود استفاده کنیم. این است که من وقت خود را صرف این طرف و آن طرف رفتن نمی کنم کارهای خود را از نیم ساعت به اذان صبح شروع می کرد و نماز شب ـ حرم ـ نماز جماعت ـ زیارت عاشورا دعای عهد و بعد از آن تا ظهر درس و مباحثات بود و بعدازظهر درس منطقی میگ فت و باز این برنامه ادامه داشت تا شب هنگام ساعت 10 –11.

شهید میثمی در حوزه علمیه قم از محضر اساتید بزرگواری چون شهید قدوسی، آیت الله خزعلی و استاد حائری شیرازی بهره ها برد وی در یک سال تحصیلی به اندازه دو سال پیشرفت علمی داشت.




برچسب ها : زندگینامه شهدا  ,


      
سه شنبه 92/7/23 6:33 ع

 

حمله‌ به‌ دشمن‌ از محور شمال‌:

استراتژی‌ تعقیب‌ دشمن‌ در جبهه‌ شمالی‌ با سلسله‌ عملیاتی‌ به‌ نام‌ «والفجر» در این‌ مناطق‌ آغازشد و نیروهای‌ ایرانی‌ توانستند به‌ پیروزی‌های‌ مهمی‌ در منطقه‌ «چوارتا» دست‌ پیدا کنند. چند روز پس‌ از پایان‌ عملیات‌ والفجر9 و تحویل‌ خط‌ به‌ نیروهای‌ پدافندی، در حالی‌ که‌ مناطق‌ فتح‌ شده‌ هنوز به‌ طور کامل‌ تثبیت‌ نشده‌ بود، نیروهای‌ عراقی‌ در حملاتی‌ توانستند کلیه‌ نقاط‌ تصرف‌ شده‌ را باز پس‌ گیرند. عراق‌ که‌ در این‌ پاتک‌ها بدنبال‌ کسب‌ موفقیت‌ جدید و تا حدودی‌ بازسازی‌ روحی‌ نیروهای‌ شکست‌ خورده‌ خود در فاو بود، با توان‌ بیشتری‌ در منطقه‌ ظاهر شد.

نکته‌ حایز اهمیت، همزمانی‌ عملیات‌ «والفجر9» با درگیری‌ نیروها در منطقه‌ فاو بود. سپاه‌ در حالی‌ به‌ عملیات‌ والفجر9 پرداخت‌ که‌ در فاو درگیر پاتک‌های‌ سنگین‌ عراق‌ بود. یگان‌های‌ تازه‌ تاسیس‌ شده‌ سپاه‌ این‌ عملیات‌ را انجام‌ دادند و توانستند در تهاجم‌ خود به‌ پیروزی‌هایی‌ دست‌ یابند.

عملیات‌ والفجر9 در ساعت‌23 و45 دقیقه‌5 اسفندماه‌1364 با رمز «یاالله، یاالله، یاالله» در شرق‌ چوارتای‌ کردستان‌ عراق‌ آغاز گردید. وسعت‌ این‌عملیات‌ در حدود 200 کیلومترمربع‌ بود. مناطق‌ آزاد شده‌ در والفجر9 شامل‌ چند پاسگاه‌ مرزی، بخشی‌ از ارتفاعات‌ «کانا»، «شاهکوران»، «تنگه‌ سورا»، «موبرا»، «ماخلان» و ارتفاعات‌1470 و1489 بود.

در جریان‌ نبرد یک‌ فروند هواپیما، یک‌ فروند چرخبال،20 دستگاه‌ تانک، 90 دستگاه‌ خودرو،10 قبضه‌ توپ‌ ضد هوایی‌ و مقدار زیادی‌ سلاح‌ سبک‌ و نیمه‌ سنگین‌ دشمن‌ از بین‌ رفت. یگان‌های‌ منهدم‌ شده‌ دشمن‌ شامل‌3 گردان‌ رزمی، تیپ‌ کماندویی،1 گردان‌ توپخانه‌ و1 گردان‌ تانک‌ می‌شد.

تعداد کشته‌ و زخمی‌ها و اسرای‌ دشمن‌ به‌2750 نفر رسیدند. مقداری‌ سلاح‌ سبک‌ و نیمه‌ سنگین‌ و انواع‌ مهمات‌ نیز به‌ غنیمت‌ نیروهای‌ خودی‌ درآمد. به‌ این‌ ترتیب‌ عملیات‌ والفجر9 نشان‌ داد که‌ در صورت‌ گشودن‌ دو جبهه‌ همزمان‌ بر علیه‌ ارتش‌ عراق، توان‌ دشمن‌ تجزیه‌ می‌شود و قادر نخواهد بود در دو جبهه‌ مجزا به‌ طور همزمان‌ به‌ مقابله‌ برخیزد.

خلاصه گزارش عملیات :

نام‌ عملیات: والفجر9

زمان‌ اجرا:5/12/1364

تلفات‌ دشمن‌ (کشته، زخمی‌ و اسیر) :2750

رمز عملیات: یا الله- یا الله‌ - یا الله‌

مکان‌ اجرا: شرق‌ چوارتا در عراق‌ - محور شمالی‌ جنگ‌

ارگان‌های‌ عمل‌کننده: سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامی‌

اهداف‌ عملیات: گشودن‌ دو جبهه‌ همزمان‌ در برابر دشمن‌ و تجزیه‌ نیروی‌ آن‌ و باز پس‌ گیری‌ مناطق‌ تازه‌ اشغال‌ شده‌

 




برچسب ها : کارنامه عملیات ها  ,


      

(سمیه کردستان ، اسطوره ای که جان داد تا حرمت امام خود را نشکند)

ولادت و معرفت به معبود

ناهید فاتحی کرجو در چهارمین روز از تیر ماه سال 1344 در شهر سنندج در میان خانواده ای مذهبی و اهل تسنن به دنیا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمری بود و مادرش سیده زینب، زنی شیعه، زحمتکش و خانه دار بود که فرزندانش را با عشق به اهل بیت (ع) بزرگ می کرد.

ناهید کودکی مهربان، مسئولیت پذیر و شجاع بود که در دامان عفیف مادر، با رشد جسم، روح معنوی خود را پرورش می­داد. آن قدر در محراب عبادت با خدا لذت می­برد که به پدرش گفته بود: «اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم وگریه کنم، چشمانم سرخ می شود و سرم درد می گیرد. اما وقتی با خدا راز و نیاز کرده و گریه می­کنم، نه خسته ام، نه سردرد و ناراحتی جسمی احساس می کنم، بلکه تازه سبک تر و آرام تر می­شوم».

نوجوانی از جنس ایمان و شهامت

با شروع حرکت های انقلابی مردم ایران، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز کردستان قرارگرفت.

روزی با دوستانش به قصد شرکت در تظاهرات علیه رژیم به خیابان های اصلی شهر رفت. لحظاتی از شروع این خیزش مردمی نگذشته بود که مأموران شاه به مردم حمله کردند. آنها ناهید را هم شناسایی کرده بودند و قصد دستگیری او را داشتند که با کمک مردم از چنگال آن دژخیمان فرار کرد. برادرش می گوید؛ «آن شب ناهید از درد نمی توانست درست روی پایش بایستد. بر اثر ضربات ناشی از باتوم، پشتش کبود رنگ شده بود».

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیری های ضد انقلاب در مناطق کردستان، همکاری اش را با نیروهای ارتش و بسیج و سپاه آغازکرد. شروع این همکاری، خشم ضد انقلاب به خصوص گروهک کومله را که زخم خورده فعالیت های انقلابی این نوجوان و سایر دوستانش بود، برانگیخت.

راهی به سوی آسمانی شدن

ناهید علاوه بر همکاری با بسیج وسپاه بیشتر وقتش را به خواندن کتاب های مذهبی و قرآن و انجام فعالیت های اجتماعی می گذراند.

اوایل زمستان سال 1360 به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران شده بودند. خواهرش به دنبالش می رود و بعد از ساعت ها پرس و جو پیدایش نمی کند. خبری از ناهید نبود! انگار که اصلاً به درمانگاه نرفته بود! آن وقت ها پدر ناهید در جبهه خرمشهر بود و مادر نگران و دست تنها، به تنهایی همه جا دنبال او می گشت. تا اینکه بالاخره از چند نفر که ناهید را می شناختند و او را آن روز دیده بودند شنید که: چهار نفر، ناهید را دوره کرده، به زور سوار مینی بوس کردند و بردند!

بعد از ربوده شدن ناهید، خانواده او مرتب مورد تهدید قرار می گرفتند. افراد ناشناس به خانه آنها نامه می فرستادند که: اگر باز هم با سپاه و پیشمرگان انقلاب همکاری کنید، بقیه بچه هایتان را هم می­کشیم.

زخم ستاره

چند وقتی از ربوده شدن ناهید گذشته بود که خبر گرداندن دختری در روستاهای کردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم اینکه «این جاسوس خمینی است!» همه جا پخش شد. یک روستایی گفته بود: آنها سر دختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند . گفته بودند آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی!.

او ناهید بود که با شهامت و ایستادگی قابل تحسین از مقتدای انقلابی خود حمایت کرده و زیر بار حرف زور آنها نرفته بود. مردم روستا در آن شرایط سخت که جرأت حرف زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده بودند. اما هیچ گوش شنوا و مرد عملی پیدا نشده بودکه ناهید، دختر جوان و انقلابی را از چنگال ستم آنها رهایی بخشد.

از روز ربوده شدن او یازده ماه می گذشت که پیکر بی جان و مجروح و کبود او را با سری شکسته و تراشیده در سنگلاخ های اطراف روستای هشمیز پیدا کردند. روایت دیگر حاکیست که اشرار برای وادار کردن ناهید به توهین نسبت به حضرت امام(ره) اورا زنده بگور کرده بودند.

وقتی جنازه را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسیار بی تابی می کرد و چندین بار از هوش رفت. پیکر آغشته به خون ناهید اگر چه دیگر صدایی برای فریاد زدن و جانی برای فدا کردن در راه انقلاب نداشت اما کتابی مصور از ددمنشی ضد انقلاب بود. زنان سنندجی با دیدن آثار شکنجه بر بدن ناهید و سر شکسته و تراشیده اش، به ماهیت اصلی ضد انقلاب، بیش از بیش پی برده و با ایمان و بصیرتی بیشتر به مبارزه با آنان پرداختند.

تهران، سفر آخر

شرایط حاد منطقه در آن سال و خفقان حاکم گروهک­ها بر مردم، فشار زایدالوصفی که به خانواده شهید رفته بود مادر شهید را بر آن داشت به تهران هجرت کند و پیکر شهید ناهید کرجو، شهید مظلوم سنندجی را در قطعه شهدای انقلاب بهشت زهرای تهران دفن نماید.

چند سال بعد، مادر از اندوه فراق ناهید، بیمار شد و از دنیا رفت. برادر ناهید می گوید: مادرم در تهران ماند و با بچه های کوچک و وضعیت بد اقتصادی مجبور به کار شد. دوران سختی را گذراندیم اما مادر دلخوش بود که نزدیک ناهید است. دلش خوش بود که دیگر لازم نیست کوه به کوه، دشت به دشت و آبادی به آبادی دنبال ناهید بگردد.

و اینک ...

اینک نوجوانان و دختران ایران اسلامی باید بدانند که وقتی ناهید فاتحی کرجو به شهادت رسید بیش از هفده سال نداشت اما اکنون بعد از گذشت سی سال از شهادتش، نامش به برکت متعالی بودن هدف و ارزش هایش زنده و شیوه زندگی­اش الگویی برای زنان مجاهد است.

 اگر در صدر اسلام سمیه زیر شکنجه جاهلان عرب حاضر به نفی وحدانیت خدا نشد و در دفاع از اعتقادات راسخ خود شهادت را برگزید، امروز زنان موحد، الگویی نزدیکتر را پیش رو دارند. دختر نوجوان شجاعی که تحمل شکنجه­های طاقت فرسا را بر توهین به امام خود ترجیح داد و در مسیر ایستادگی و در دفاع از آرمان­ها و اصول متعالی اسلامی، شهادت را برگزید، و او کسی نیست جز سمیه ی کردستان شهیده ناهید فاتحی کرجو.




برچسب ها : زندگینامه شهدا  ,


      

در فرآیند طرح‌ریزی عملیات والفجر 8 بیشتر چه سوالاتی مطرح می‌شد؟

آقا محسن و برادر محتاج خیلی با ما بحث کردند و گفتند: طرحت چیست؟ برنامه‌ات چیست؟ من گفتم: الان در این جلسه مقدماتی نمی‌توانم بگویم، ولی می‌روم و روی آن کار می‌کنم و بعد از برنامه‌ریزی و شناسایی، طرح‌ها را تقدیم می‌کنم. به هر جهت دستور ماموریت در آبانماه سال 1364 به همه لشکرها و به من که فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا بودم، ابلاغ شد. همه لشکرها خط حد خودشان را مشخص کردند. ما هم اعلام کردیم، حاضریم شهر فاو را تصرف کنیم و با توکل به خدا و عشق و علاقه این ماموریت خطیر را پذیرفتیم و با گذشت پنج سال از جنگ با این انگیزه آمدیم و گفتیم: «آماده‌ایم که در این میدان بایستیم و فداکاری کنیم.» و در این راستا اهداف برای ما تعریف شد.

عملیات والفجر 8 چه اهدافی را دنبال می‌کرد؟

هدف اول انهدام توان رزمی ارتش عراق بود که ما به وسیله این عملیات باید ارتش عراق را مستاصل کرده و در این شبه جزیره منهدم می‌کردیم. هدف دوم این بود که صدور نفت عراق را به صورت صد در صد قطع کنیم.

یعنی فلج کردن اقتصاد عراق؟

بله. اقتصادش کاملا فلج می‌شد. اولین هدف این بود که از نظر نظامی ریشه ارتش عراق را بسوزانیم و این منطقه بهترین مکانی بود که می‌توانستیم آنها را بکشانیم به اینجا که راه فراری هم نداشتند و منهدمشان کنیم و از طرف دیگر صدور نفت از طریق لوله به طرف اسکه‌ها را قطع کنیم. بعد خورعبدالله که محل تردد کشتی‌های جنگی عراقی بود را تصرف کنیم که این هم برای ما خیلی مهم بود، چون کشتی‌های جنگی عراق از پایگاه موشکی ام‌القصر می‌آمدند کنار اسکله «البکر» و «الامیه» پهلو می‌گرفتند و از آنجا کشتی‌های ما را هدف قرار می‌دادند و گاهی هم به کشتی‌های کشورهای دیگر تعرض می‌کردند و به نام جمهوری اسلامی ایران تمام می‌ کردند.

بنابراین، هدف سوم ما که تصرف خورعبدالله بود، تردد عراق به سمت دریا را به طور کامل صفر می‌کرد و نیروی دریایی عراق کاملا فلج می‌شد. هدف چهارم ما این بود که از این طریق خودمان را به مرزهای کشور کویت نزدیک می‌کردیم و این امر از نظر سیاسی، نظامی خیلی برای ما مفید بود، چون هم مرز با کویت می‌شدیم، کویتی که با تمام توان به صدام کمک می‌کرد.

هدف پنجم ما ایجاد یک جبهه بسیار وسیع برای دشمن و یک جبهه بسیار محدود برای خودمان بود و دور تا دور ما به گونه‌ای می‌شد که عراق نمی‌توانست با ما وارد عملیات شود و در مقابل، یک جبهه جنگی گسترده‌ای را برای عراق باز می‌کردیم و می‌توانستیم ارتش عراق را از بصره تا فاو زیر آتش خودمان قرار دهیم و آنها هم هر لحظه دلواپس این بودند که ما از این نقطه پیشروی کنیم.

با توجه به موقعیت و اهمیت شهر فاو که در بالا به آنها اشاره کردید، کار شناسایی منطقه عملیاتی چگونه انجام شد؟

در خصوص شناسایی باید بگویم چون بنده در عملیات خیبر؛ زمانی که فرمانده لشکر 5 نصر بودم، تجربه موفقی داشتم و از طرف دیگر در آن زمان 45 کیلومتر در داخل خاک عراق نفوذ کرده و منطقه وسیعی از دشمن را تا جاده بغداد – بصره شناسایی کردم و توانستم منطقه مورد نظر را تصرف کرده و حدود 10 روز جاده بغداد و بصره را ببندم، لذا عملیات آبی را کاملا حس کرده بودم و کاملا برچگونگی کار با وسائل ترابری آبی مسلط بودم و در عملیات بعدی یعنی «بدر» نیز به تجربیاتم اضافه شد؛ یعنی در حقیقت با اندوخته‌ای از تجربه و امید قدم به این منطقه گذاشتم.

با مشخص شدن خط حد، بدون این که کسی متوجه شود تعدادی از نیروهای اطلاعات و تخریب را از هفت تپه (مقر لشکر ویژه 25 کربلا) به منطقه آموزشی منتقل کردیم و برایشان یک دوره وسیع گذاشتیم، سپس توانایی‌هایشان را چک کردیم و از این میان تعدادی را برای کار تخریب و شناسایی جدا و به مقابل خط حد نظامی‌مان در مقابل شهر فاو منتقل کردیم و پس از برگزاری برایشان کلاس‌های ویژه حفاظتی و امنیتی، آنها را قرنطینه نظامی کرده و از آنجا شناسایی‌مان را شروع کردیم.

اولین شناسایی‌مان در مورد وضعیت خود اروند بود که جریان جزر و مد آب را مشخص کرده و عرض رودخانه و عرض نهرها و باتلاقها را سانت به سانت و متر به متر محاسبه کردیم. الحمدالله همه این محاسبات را برادران ما در سطح خودشان و با توجه به توانایی و تخصص‌هایی که در درونشان نهفته بود، انجام دادند و تجربه خوبی هم بدست آوردند و بر همین اساس و با توجه به نقاطی که می‌خواستیم وارد عملیات شویم، خطوط و حد شناسایی‌مان را تعریف کرده و راهکارهای نفوذ به خط دشمن را مشخص کردیم.

دشمن نتوانست در فرآیند شناسایی منطقه عملیاتی متوجه تحرکات نیروهای ایرانی شود، با توجه به وسعت و موقعیت منطقه چگونه از عهده این کار برآمدید؟

ما به نیروهایی که وارد منطقه عملیات می‌شدند می‌گفتیم کسی حق ورود و خروج از منطقه را ندارد. فقط شهید را تخلیه می‌کنیم و مجروح را هم در خود جبهه مداوا خواهیم کرد، به همین منظور مدرسه‌ای خراب شده را به اورژانس تبدیل کردیم که مجروح‌ها را در آنجا نگه می‌داشتیم و مداوا می‌کردیم، همه اینها به خاطر این بود که مبادا کوچکترین اطلاعاتمان در مورد عملیات لو برود و به خاطر اهمیت موضوع شناسایی، «سردار کمیل» که در آن مقطع جانشین لشکر بود را در آن منطقه مستقر کردم و چون خود وی نیروی اطلاعات عملیات جنگی بود، همه نیروها را کنترل می‌کرد. یعنی ما نفر به نفر نیروها را کنترل می‌کردیم و رفت و آمدهایشان را در آب چک می‌کردیم، همچنین سرداران شهید «حاج حسین بصیر»، «محمد حسن طوسی»، «مجید کبیرزاده» و «سردار مهری»، «حیدرپور» و «کسائیان» را نیز در آنجا مستقر کردم، حتی این بزرگواران نیز حق تردد نداشتند، مگر با اجازه و به همراه داشتن برگه تردد ویژه که دژبان در عقبه کنترل می‌کرد.

البته ما به همه برادران عزیزمان اعتماد و اطمینان داشتیم، ولی دشمن در سطح وسیع با امکانات مدرن روز و جاسوسان حرفه‌ای و ترفندهای مختلف، اطلاعات را جمع‌آوری می‌کرد. ولی الحمدالله این بچه‌های حزب‌اللهی نشان دادند که با اراده، اعتقاد و ایمانی که دارند، بر هر سلاح و دشمنی فائق می‌آیند. بنابراین در این مدت به نیروهای اطلاعات و شناسایی‌مان خیلی زیبا خط می‌دادیم و اطلاعات از آنها می‌گرفتیم. البته تا آنجایی که لازم بود بنده و یا سردار کمیل با دیگر فرماندهان نیز برای شناسایی می‌رفتیم. به خاطر اهمیت موضوع در این مدت همه رده‌ها را برای شناسایی منطقه مورد نظر فرستادم . شاید کسی باور نکند که بنده همه فرماندهان گردان‌ها، گروهان‌ها و دسته‌ها را برای شناسایی فرستادم تا جبهه را که می‌خواستند در آنجا یقه دشمن را بگیرند و با دشمن بجنگند از نزدیک لمس کنند که این مورد، در تمام نیروهای ما انگیزه ایجاد کرده بود و آن ترس از موانع آب اروند و تجهیزات دشمن از آنها دور شد و بر ماموریت مسلط شدند و یک توکل و توسل عجیبی در آنها ایجاد شد.

خاطره‌ای هم در این زمینه دارید؟

بنده بعد از اینکه برای انجام عملیات فاو توجیه شدم، یعنی پنج ماه قبل از عملیات، یک شب آمدم منزل (پایگاه شهید بهشتی) و چون خیلی خسته بودم به همسرم گفتم: «کوله پشتی مرا آماده کن. شال گردن و لباس و وسایلی که برای کردستان نیاز است را هم برایم آماده کن.» بعد شام خوردم و خوابیدم و صبح برای نماز بلند شدم. آن روز اولین روزی بود که ما می‌خواستیم برای شناسایی منطقه فاو برویم، لذا با برادر «عباس محتاج» ( استاندار قم و فرمانده پیشین نیروی دریایی ارتش) قرار داشتم. خلاصه بعد از نماز صبحانه خوردم و به همسرم گفتم: «کوله پشتی ما را آماده کردید؟» ایشان گفت: «کجا می‌خواهی بروی؟»

گفتم: «می‌خواهم بروم مریوان.» البته برنامه‌ام این بود که بروم آبادان، ولی چون اطلاعات نظامی‌مان را شرعا به کسی نمی‌توانستیم بگوییم. به همسرمان که نزدیک ترین مان بود نیز منطقه اصلی عملیات را نمی‌گفتیم و فریب را در خانه هم اجرا می‌کردیم. ایشان به من گفت: «مطمئنی که می‌خواهی بروی مریوان؟» گفتم: «چطور؟ الان با آقا محسن در کرمانشاه قرار داریم و از آنجا می‌خواهیم برویم مریوان.» گفت: نه! بنشین با تو کار دارم.» گفتم: «بفرمائید» گفت: «من دیشب خواب دیدم شما در یک منطقه‌ای می‌خواستید عملیات کنید که پر از نخلستان بود و از جایی مثل دریا می‌خواستید عبور کنید و در مقابلتان یک قلعه بسیار عظیمی بود که یک در آهنی بزرگ داشت و شما آمدید در صحنه و عملیات را شروع کردید و با رمز مقدس حضرت زهرا (س) از این دریایی از آب عبور کردید و رفتید این دیوار و در آهنی عظیم را شکستید و وارد این شهر شدید و شهر را تصرف کردید. بعد از مدتی محاصره شدید و دیگر به شما مهمات و آذوقه نرسید. آب هم نداشتید که بخورید.

یکدفعه حضرت زهرا (س) با روبند و مقنعه و چادر و دستکش در صحنه حاضر شدند و یک تعداد از ما زنان هم پشت سر ایشان آمدیم و شروع کردیم به آب دادن رزمندگان و سقایی کردن و همینطور که شما پیشروی می‌کردید، حضرت زهرا (س) و ما پشت این تانکرهای آب به شما آب می‌رساندیم تا اینکه شما به یک موفقیت و پیروزی بزرگ دست یافتید. حالا کاری ندارم شما در کدام منطقه عملیات دارید، ولی می‌دانم شما در این عملیات با رمز حضرت زهرا (س) و حضور ایشان پیروزید، لذا مواظب رفتار و کردارتان باشید و رعایت همه اصول و قواعد شرعی و نظامی را بکنید.

و جواب شما به همسرتان؟

من گفتم: «حاج خانم! شما خواب دیدید. من دارم می‌روم مریوان که نخل و نخلستان ندارد. ما می‌خواهیم برویم با کومله و دمکرات بجنگیم.» خلاصه قضیه را جمع کردم تا همسرم متوجه قضیه نشود. او هم گفت: ما شما را به خدا می‌سپاریم.» و قرآن گرفتند و از زیر قرآن گذشتیم و یک صدقه هم لای قرآن گذاشتند. آمدیم تا سه راه خرمشهر بعد دور زدیم و رفتیم به سمت آبادان. یعنی به خودمان هم فریب می‌دادیم. انشاالله خدا قبول کند. باور کنید به واسطه خوابی که همسرم دید، آنچنان یقینی در من حاصل شد که حضرت زهرا (س) در این عملیات ما را یاری می‌کند، بنابراین به برادر محسن رضایی و عباس محتاج گفتم: اگر شما می‌خواهید من در این عملیات شرکت کنم و «لشکر 25 کربلا» خط شکن شود و موفق شویم، رمز عملیات را باید یا «زهرا (س)» بگذارید، لذا توافق کردند که رمز عملیات یا «زهرا (س)» باشد. خلاصه کلید زدیم و شروع کردیم به مقدمات کار و شناسایی.

شما با اینکه در مقابل خود رودخانه‌ای به این عظمت را می‌دیدید و از جریان جزر و مد آب و موانع نفوذناپذیر دشمن در ساحل اروند با خبر بودید، چگونه این ماموریت سخت را پذیرفتید؟

البته با توکل و توسلی که بچه‌های ما داشتند سختی و موانع معنایی نداشت. در ضمن همانگونه که عرض کردم ما در زمینه عملیات آبی از عملیات «خیبر» و «بدر» تجربیاتی داشتیم. خود به خود خوابی را هم که همسرم دید، یک یقینی در ما حاصل شد که ما پیروز خواهیم شد. از طرفی، نیروهای مستقر شده در آنجا آنقدر در اوج معنویت بودند که چیزهایی را پشت پرده می‌دیدند و بعضی اوقات می‌آمدند و به ما می‌گفتند که بیشتر آن بچه‌ها در همان عملیات به شهادت رسیدند.

دیگر چیزی که ما را بیشتر برای این عملیات و روند این کار مصمم می کرد، اعتماد و اعتقادی بود که ما به همدیگر داشتیم و بچه‌ها با اطمینان خاطر و با اعتماد به نفس و توکل برای اجرای این ماموریت، سراپا گوش شده بودند و هرگونه دستور را بدون چون و چرا انجام می‌دادند. حدود چهار تا پنج ماه بچه‌ها را در قرنطینه نگه داشتیم، باور کنید در این مدت یکبار هم نیامدند بگویند خانواده ما تنها هستند یا مشکلی داریم، به ما مرخصی بدهید که برویم و مواردی از این قبیل، با انگیزه روحانی، معنوی و اطاعت از امام راحل و ولی امر مسلمین آمدند و این کار را دنبال کردند.

مقداری هم در مورد نیروهای غواص و بچه‌هایی که از آب اروند عبور کردند صحبت کنید

عرض کنم که از نظر تخصصی، عملیات آبی- خاکی یک ماموریت بسیار سنگین است و به همین لحاظ هم می‌گویند: شهادتی که در آب باشد، اجر و ثوابش دو برابر است، لذا این دو برابر بودن متعلق به سختی آن کار است. از طرفی هم بچه‌های مازندران بچه‌هایی بودند که در آب عشق می‌کردند و از کار کردن در منطقه آبی لذت می‌بردند.

بنابراین، این مورد هم در تصمیم شما و پیشبرد عملیات موثر بود؟

بله صد در صد این مسئله موثر بود. یادم می‌آید وقتی بچه‌ها را به شناسایی می‌فرستادیم، زمانی که برمی‌گشتند و در اوقات بیکاریشان در این نهرها ماهیگیری می‌کردند. ما در آن چهار پنج ماهی که در آنجا بودیم ماهی کباب‌های دبشی می‌خوردیم. آنقدر در آنجا برکت خدا زیاد بود و کمک‌های مردم خوب می‌رسید که اصلا مشکل آذوقه نداشتیم، چون مردم از زندگی‌شان کم می‌کردند و برای ما می‌فرستادند. از مردم انتظار دارم ما را به خاطر خدا حلال کنند، چون ما در آن مدت از مال دولتی و شخصی این مردم تدارک می‌شدیم و حلال بودن رزق انسان بسیار مهم است و در زندگی انسان نقش دارد. خلاصه ما هم از آب اروند استفاده می‌کردیم (چون آبش شیرین بود) و هم از ماهی‌هایش.

این بچه‌ها از نظر توانایی‌های کاری در آب، یک تخصص و تجربه خاصی داشتند و ما نسبت به استانها و لشکرهای دیگر یک گام جلوتر بودیم و راحت‌تر می‌توانستیم به هدفمان برسیم و مانورهای قبل از عملیات را در حد مطلوب و ایده‌آل دنبال کنیم. خود من حدود 20 شب مانورهای داخل بهمن شیر که شامل عملیات عبور از آب و غیره بود را چک کردم تا مطمئن شوم که بچه‌ها هیچ مشکلی ندارند و نسبت به استعداد و توان نیروها واقف شوم.

کار آماده‌سازی نیرهای عمل کننده چگونه انجام می‌شد؟

در بحث آموزش، سردار شهید «عبدالله بختیاریم که سمت جانشینی مرا به عهده داشت را در پادگان هفت تپه مستقر کردم و در این مدت شبها برای شناسایی می‌رفتیم و روزها مانور انجام می‌دادیم. در مانور و طرح هم واقعا خوب کار کردیم. مثلا سردار شهید بختیاری همه گردانها را می‌برد داخل رودخانه دز و آنها با لباس غواصی و کلیه امکانات خود را به داخل آب می‌انداختند و تمام کارهایی را که در زمان عملیات باید انجام می‌دادند، عملی اجرا می‌کردند و ما همه آنها را چک می‌کردیم.

بد نیست خاطره‌ای از این زمان بگویم. یک روز یکی از بچه‌ها که خودش را داخل رودخانه انداخته بود، تقاضای کمک کرد و گفت: «دارم غرق می‌شوم، کمک کنید.» گفتم: «خودت باید خودت را نجات بدهی، اگرچه می‌دانم غرق نمی‌شوی، ولی اگر خودت را غرق کنی به تو مرخصی می‌دهم». او هرچه تلاش کرد، زیرآب نمی‌رفت البته چون لباس غریق نجات تنش بود، غرق نمی‌شد و روی آب می‌ماند. به هر جهت همه اینها به خاطر این بود که ترس از آب و شدت جریانهای آب اروند از روحیه بچه‌ها بریزد و کاملا آماده باشند.

شاید کسی باور نکند که من حدود 32 گردان را برای این کار آماده کردم و تک تک نیروها را چک کرده و نسبت به آمادگی آنها یقین پیدا کردم. حتی نقطه‌ای که آنها باید وارد می‌شدند، از خیابان و کوچه و غیره را برایشان تشریح می‌کردم. البته عکسها و فیلمهایی هست که این بحث‌ها و جدل‌ها را نشان می‌دهد.

در این مدت، ما در هر 24 ساعت سه ساعت استراحت می کردیم و بقیه را مشغول کار بودیم و خداوند هم در این مدت دست ما را گرفت و ما توانستیم موفق شویم و این جز قدرت الهی چیز دیگری نیست.

و آن پرچم معروف بارگاه امام رضا (ع)؟

ما از نظر معنوی، نظامی و تاکتیک‌های مختلف خودمان را برای حمله به شهر فاو آماده کرده بودیم و همه مشکلات مان را حل کردیم. به عنوان مثال برای اینکه داخل اسلحه‌مان آب نرود و باروت و فشنگ ما آب نخورد و خرج کاغذی آر پی جی ما خیس نخورد و شلیک کند، آنقدر کار کرده بودیم که بتوانیم اسلحه‌مان را زیر آب نگه داریم و وقتی از آب درآوردیم، بتوانیم شلیک کنیم و دشمن را مورد حمله قرار دهیم. یعنی این کارها همه شده بود، آتش ساحل به ساحل، آتش دقیق روی شهر فاو و آتش کمک مستقیم ما آماده شده بود و هیچگونه مشکلی نداشتیم و باید شب 20/11/64 حمله را آغاز می‌کردیم؛ انتخاب این زمان هم یک انتخاب معجزه آسایی بود، چرا که ما قصد نداشتیم این زمان را انتخاب کنیم، ولی وضعیت جوی از نظر جزر و مد آب و از نظر مهتاب و روشنایی و تاریکی هوا ما را طوری هدایت کرده بود که شب 21 بهمن مصادف با پیروزی انقلاب و عزتی که مردم در سایه رهبری امام (ره) به دست آورده بودند، یک جشن پیروزی دیگر یعنی فتح فاو را نیز داشته باشند. یعنی خدا اینگونه در سیستم جوی، ما را هدایت کرده بود تا آن شب.

حدود ساعت 6 غروب نمازم را خواندم و همه محورها را کنترل کردم و آمدم داخل سنگرم که کنار اروند بود یعنی نزدیک ترین نقطه به دشمن. مقابل شهر فاو که الان یک یادمانی هم در آنجا ساختند، مستقر شدم. حدود ساعت 7:50قیقه زمانی که داخل سنگرم نشسته و مشغول انجام کارهایم بودم، یکی از برادران رزمنده داخل سنگر آمد و گفت: «یکی از قرارگاه آمده با شما کار دارد.» گفتم: «بفرمایند داخل.» آن بسیجی آمد داخل. چون هوا بارانی بود، بنده خدا مقداری خیس شده بود. به محض ورودش یک بسته مشمائی را به من داد که در داخل آن یک بسته سفید رنگی بود و یک پارچه سبز. مشما را که باز کردم بوی مشک و عنبر و عطر و گلاب تمام سنگر را فرا گرفت،یعنی یک دفعه تحول و تغییری در سنگرمان احساس کردیم و بوی حرم ائمه اطهار (ع) به مشام همه خورد و همه صلوات فرستادند.

بعد بنده، نامه را باز کردم دیدم، دست نوشته‌ای از طرف فرمانده محترم کل سپاه، سردار محسن رضایی است که در این نامه مرقوم فرمودند: «این، پرچم مرقد منور حضرت علی‌بن موسی الرضا (ع) را که ماه‌ها بر فراز مرقد ایشان از هر نسیمی سراغ پیروزی رزمندگان اسلام را می‌گرفته است، به شما می‌سپارم تا انشاالله با الهام از عنایات خاصه چهارده معصوم و با پیروزی بر دشمن کافر بر روی بالاترین مناره مسجد شهر فاو عراق به اهتراز درآورید.»

وقتی این نامه را برای بچه‌ها خواندم، اشک و ناله‌هایشان جاری شد. بعد پرچم را باز کردیم و بالای سر بی‌سیم‌مان نصب کردیم و در آنجا خداوند یک اطمینان قلبی صددرصد به ما کرامت کرد.

منبع: خبرگزاری ایسنا





      
   1   2   3   4   5   >>   >