سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا

مسئولیت هدایت

همسر شهید همت می گوید : اخلاقم طوری بود که اگر می دیدم کسی خلاف شرع می گوید ، با او جر و بحث می کردم . یک روز بهم گفت : « باید با منطق حرف بزنی . » بهش گفتم : ولی آدم رو مسخره می کنن. گفت : « می دونی ما در قبال تمام کسانی که راه کج می رن مسدولیم . حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم ؛ از کجا معلوم که ما توی انحراف اینها نقش نداشته باشیم ؟ » وقتی بهش گفتم : آخه تو کجایی که مقصر باشی ؟ گفت : « چه فرقی می کنه ؟! منِ نوعی ، برخورد نادرستم ، سهل انگاریم ، کوتاهیم ، همه اینها باعث انحراف می شه . »

(به مجنون گفتم زنده بمان / ص41)


دندانهای مصنوعی

 

شلمچه بودیم!

بس که آتیش سنگین شد ، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم . حاجی گفت : « بولدوزرها رو خاموش کنید ؛ بذارید داخل سنگرها تا بریم مقر ». هوا داغ بود و ترکش ، کلمن آبو سوراخ کرده بود . تشنه و خسته و کوفته ، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم . به مقر که رسیدیم ساعت 2 نصف شب بود . از آمبولانس پیدا شدیم و دویدیم طرف یخچال . یخجال نبود . گلوله خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا . دویدیم داخل سنگر . سنگر ، تاریک بود ؛ فقط یه فانوس کم نور ، آخر سنگر می سوخت. دنبال آب می گشتیم که پیرمرادی داد زد :« پیدا کردم ! » . و بعد پارچ آبی رو برداشت . تکونش داد . انگار یخی داخلش باشه ، صدای تلق تلق کرد . گفت : « آخ جون ! » و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد . می خورد که حاج مسلم - پیرمرد مقر - از زیر پتو چیزی گفت . کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچو کشید و چند قُلُپ خورد . به ردیف ، همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود . ته آب رو سر کشید. پارچو تکون داد و گفت : « این که یخ نیست. این چیه ؟ » حاج مسلم آشپز ، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت : « من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه ! یخ نیست ؛ اما کسی گوش نکرد . منم گفتم گناه دارن ، بذار بخورن ! » هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم : « وای !؟ » واز سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه ، سرشو پایین گرفته بود تا آبها رو برگردونه ! که احمد داد زد : « مگه چیه ! چیز بدی نبود ! آب دندونه ! اونم از نوع حاج مسلمش ! مثل آبنبات . اصلا فکر کنید آب انجیر خورده اید. »

برگرفته از مجموعه خاطرات موضوعی دفاع مقدس (2) جغله های جهاد

 

 


صدام شهید شود!!!!

وقتی عازم جبهه بودیم ، مادر دوستم - که اولین اعزام پسرش بود - آمده بود ما را بدرقه کند . خیلی قربان صدقه ی ما می رفت و علیه دشمن نفرین می کرد.

به ایشان گفتم : مادر ، شما دیگر برگردید و دعا کنید انشاءالله ما شهید بشویم . دعای مادر مستجاب است.

گفت : خدا نکند پسرم ! الهی صدام شهید بشود (!!!!!!!!) که این آتش را به پا کرده ، جوانهای ما را به کشتن می دهد.

منبع : آینه ی ایثار ( ماهنامه فرهنگی ، ادبی ، خبری ، مرداد 85 ، ش 12 ، ص 17 )


پسرخاله زن عموی باجناق

یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده می‌شدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»


اطاعت و ولایت پذیری

 

حرف هایش به دل می نشست . صحبت ها و سخنرانی های سردار شهید برونسی دلنشین بود . تفسیر های زیبایی از آیات قرآن می کرد . بعضی وقت ها جملات پر معنا و قصاری می گفت . در عملیات خیبر ، یک شب در جمع مسئولین تیپ سخنرانی کرد . خیلی زیبا گفت : « باید مقلد باشید تا آخرت تان درست بشود . » بعد کلمه مقلد رو اینطوری معنا کرد :

رشته ای بر گردنم افکنده دوست

می کشد هر جا که خاطرخواه اوست

یعنی اگر ولی امر ( الگویت ) گفت اینجا پا بگذار ، پا بگذار ولو آتش باشد و اگر گفت نگذار ، نگذار ولو گلستان باشد !

( مردستان 5 / ص 37)

 


دوری از گناه

شوهر خواهرش می گفت:تازه وارد دانشکده ی نیروی هوایی شده بود که یه روز با من تماس گرفت و گفت: فلانی لطفا بیا تهران، کار واجبی دارم. نگرانش شدم، مرخصی گرفتم و رفتم تهران. به دانشکده که رسیدم رفتم آسایشگاه پیش عباس. بعد از احوال پرسی گفت: شما مسئول آسایشگاه ما رو می شناسی، بی زحمت برو راضیش کن تا منو از طبقه دوم بیاره طبقه اول. گفتم قضیه چیه عباس؟ تو که یه سال بیشتر اینجا نیستی! گفت:میدونی چیه؟ راستش آسایشگاهمون به آسایشگاه خانوما دید داره، نمی خوام به گناه بیفتم. وقتی قضیه رو به مسئول آسایشگاه گفتم،خندش گرفت و گفت: طبقه دوم کلی طرفدار داره! باشه بخاطر شما میارمش پائین.

علمدار آسمان/ص28


دشمن دوست داشتنی

اون زمان توی دانشکده فنی پُر بود از گروهک های سیاسی،موسوم به توده ای و جبهه ی ملی و مارکسیست و....

بچه مذهبی ها یه جورایی غریب بودن . توی چنین اوضاعی،یه دانشجو،یه نظر سنجی از همه ی بچه های سال اولی و سال بالایی انجام داد و ازشون پرسید:((بهترین دوست شما کیست؟)) نتیجه ی نظرسنجی خیلی عجیب بود!چون اکثرا نوشته بودن: ((مصطفـــــی چمـــران)) با اینکه خیلیاشون از نظر فکری باهاش مخالف و حتی عده ای دشمنش بودن.

منبع: نشریه شاهد یاران ش 37 ص 12 و 13

امام علی (ع) می فرمایند:

مدارا کلید دوستی است و روش عاقلان.

غررالحکم ص 243


دردسر!!

 

خاطره ای از شهید محمد جواد تندگویان

هر سال بانک ملی 200 نفر از قبول شده های دانشگاه تهران رو با دقت زیاد به عنوان سهمیه انتخاب می کرد و تو مرحله بعد، یه آزمون اختصاصی می گرفت و از بینشون 7 نفر رو برای اعزام به انگلستان انتخاب می کرد.

اسم جواد جزو 200 نفر و بعد هم به عنوان نفر سوم تو هفت نفر اعلام شد.

آخرین مرحله ی اعزام، مصاحبه بود.

 روز مصاحبه ازش پرسیدن:" اگه تو خیابون ها یا یکی از پارک های لندن یه دختر خانم عریان ببینی، عکس العملت چیه؟"

جواد گفت:" تو همچین موقعیتی چون امر به معروف از طرف من فایده ای نداره و نمی تونم جلوی رواج منکرات رو بگیرم، اول سعی می کنم خودمو از مسیرش دور کنم و بهش نگاه نکنم. بعدش از خدا می خواهم که کمکم کنه تا به نفسم مسلط بشم و حتی تو تصور و رویا هم بهش فکر نکنم"...

زیر برگه ی مصاحبه اش نوشته بودن:" نامبرده به علت تعصبات مذهبی شدید، صلاحیت اعزام به خارج از کشور را ندارد و حتی وجودش در میان سهمیه 200 نفری بانک نیز خالی از دردسر نیست!"...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطره ای از شهید محمد جواد تندگویان/ شاهد یاران، ش47، ص53

................................................................

امام خمینی قدس سره شریف فرمود :

علم و تخصص بدون تهذیب و تربیت ، بلایی است که امروز بشر مبتلای به آن است و می رود تا عالم را به آتش کشد .

صحیفه امام ، ج 17 ، ص 393

 

 


تابستان و ماه رمضان

 

تابستان بود و هوا گرم و روزها طولانی. سعیده کوچولو، آخرین فرزند خانواده ی ما شیرخواره بود.

ماه رمضان بود. روزها طولانی و لب ها تشنه. کِی روز غروب می شد و لب ها خیس؟ سعیده شیر می خورد... پس مادرم می توانست روزه نگیرد. اما او روزه می گرفت! هیچکدام از این ها باعث نمی شد که او ماه رمضان را فراموش کند. رمضان بود و باید روزه می گرفت حتی با وجود بچه ی شیرخواره. می گفت: " همین چیزهاست که در آخر به دردم می خورد. "

شهیده اعظم شفاهی

تولد : 1333

شهادت : 1364

علت شهادت : بمباران هوایی رژیم بعثی در شهرستان نهاوند

برگرفته از : آن روز؛ هشت صبح ، صفحه 26


بازگشت از دیدار

 

یک شب که در جبهه‌ی غرب در سنگر خوابیده بودم، یکی از دوستانم(محمدسعیدامام جمعه شهیدی) که در عملیات بیت‌المقدس (فتح خرمشهر) شهید شده بود، به خوابم آمد.

بعد از احوالپرسی گفت: «آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیت‌نامه‌ات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی. پرسیدم: «تو از کجا می‌دانی»

گفت: «این‌جا کسانی هستند که به من اشاره می‌کنند به شما بگویم، پیش ما خواهی آمد.»

نیمه‌های شب از خواب پریدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت می‌لرزید، بوی مرگ چنان در جانم پیچیده بود، که به کلی خودم را از یاد برده بودم، بلند شدم، دو رکعت نماز خواندم، پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است، از یک طرف حالت شوق داشتم که می‌خواستم دنیا را پشت سر بگذارم و از طرف دیگر با خود می‌گفتم: «براستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد، حالتی توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود. چند روزی در این حالت بودم..

بالاخره در یکی از شب‌ها محمدبه خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خیلی چیزها با خود اندیشیدی. خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که به آن وابسته هستی خواهی ماند، دست و پاهایت از تو پذیرفته می‌شود، اما خودت فعلاً نمی‌آیی»، پرسیدم: «بعداً چه‌طور؟»

گفت: «بعداً خواهی دانست».

پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جایی که اشاره می‌کنم نگاه کن، دیدم همان دوستانی که قبلاً به شهادت رسیده‌اند، دور هم جمع نشسته‌اند و یک جای خالی در بین آن‌هاست.

او گفت: «آن جای توست ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی» از خواب بیدار شدم. زمان گذشت، پس از مدت یک روز هنوز آفتاب نزده بود که کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نیاز است تا از منطقه گزارش بیاورند، آن روز در کمین ضد انقلاب از ناحیه‌ی دست و پا مجروح شدم.

در مجموع هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادت رسیدند».

منبع :کتاب لحظه های آسمانی - صفحه: 73

راوی : محمود رفیعی