چادرت را نگه دار...
بیمارستان از مجروحین پر شده بود...
حال یکی خیلی بد بود...
رگ هایش پاره پاره شده بود وخونریزی شدیدی داشتــــــ
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل...
من آن زمان چادر به سر داشتم...
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه ی چادرم را گرفت وبریده وبریده گفت:
من دارم میروم تا تو چادرت را در نیاوری.مابرای این چادر داریم میرویم...
چادرم در مشتش بود که شهیـــــد شد...
از آن به بعد در سخت ترین وبد ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
(راوی:خانم موسوی یکی از پرستاران دفاع مقدس)