جشن پتو
فاو بودیم !
بچه ها سنگر رو گذاشته بودند رو سرشون ، که یوسفی گفت : « اومد ! ساکت باشین ! » . علیرضا پتویی برداشت و دوید ، ایستاد دم در سنگر . یوسفی دوباره اومد و گفت : « حالا میاد » . لحظه ای گذشت . صدای پای کسی اومد که پیچید داخل راهرو سنگر . سعید برقو خاموش کرد . سنگر ، تاریک تاریک شد . صدای پا نزدیکتر شد . کسی داخل سنگر شد . علیرضا داد زد : یاعلی ! و پتو رو انداخت رو سرشو کشیدش وسط سنگر . بچه ها گفتند : « هورا ! و ریختن روش . می دویدن و می پریدن روش . می گفتند : « دیگه برای کسی جشن پتو می گیری ؟ آقا محمدرضا !»
لحظه ای گذشت ؛ اما صدای محمدرضا در نیومد . سعید برقو روشن کرد و گفت : « بچه ی مَردُمُو کشتید ! » و بچه ها رو یکی یکی کشید عقب . کسی که زیر پتو بود ، تکونی خورد . خسروان گفت : « زنده است بچه ها » . دوباره بچه ها هورا کردند و ریختن روش . جیغ و داد می کردند که محمدرضا داخل سنگر شد . همه خشکشون زد . نفس ها تو گلوهامون گیر کرد . همه زل زدند به محمدرضا و نمی دونستند چی بگند و چیکار کنند ؛ که محمدرضا گفت : « حاج آقا حجتی اومد تو سنگر و شما اینقدر سر و صدا می کنید . از فرمانده هم خجالت نمی کشید !؟ » حرفش تمام نشده بود که همه یه متر رفتند عقب. چیزی نمانده بود که همه سکته کنیم . گیج و منگ نگاه هم می کردیم ؛ که حاجی از زیر پتو اومد بیرون و از سنگر خارج شد.
برگرفته از مجموعه خاطرات کوتاه و موضوعی دفاع مقدس (2) ( جغله های جهاد )