آبروی ما رو بردین !
مقر آموزش نظامی بودیم !
بعد از عملیات کربلای پنج ، جغله های جهاد و بردن برای آموزش نظامی ، گفتند : لازمه . چهارمین شب آموزشی بود. گفته بودند که امشب ، شب سختی داریم. شاممونو خوردیم. کفشامونو گذاشتیم زیر پتوها و به کِیف خوابیدیم. ساعت دو نصف شب بود که پاسدارا با یه سر و صدای عجیب و غریبی ریختند داخل سالن. هر چه گاز اشک آور داشتند زدند و هر چه تیر مشقی بود شلیک کردند ؛ اما کسی کَکَش هم نگزید . این قدر گلوله ی خمپاره و کاتیوشا دورمون خورده بود که چشم و دلمون از این چیزها پر شده بود. دیدند فایده ای نداره ، شروع کردن به داد زدن : « برادر ! بلند شو ! پاشو ! ، فایده ای نکرد. حسابی عصبانی شدند و افتادند به جون بچه ها . شروع کردند بچه ها رو زدن و از تخت انداختنشون پایین و هُلِشان دادن بیرون . منصور داد زد : « چرا می زنید ؟! چرا هُل می دید ؟! » یکی شون داد زد : « خب ! بروید بیرون ! آبرومونو بردید. یعنی اومدین آموزش نظامی !! ». هنوز حرفش تموم نشده بود که بچه ها از خنده ریسه رفتند و ولو شدند وسط سالن . یکی از پاسدارا ، رو به دیگران کرد، در حالی که می خندید گفت : « فایده ای نداره ، بریم . اینا آدم بشو نیستند » . و آنها رفتند و ما تا صبح می خندیدیم.
منبع: مجموعه خاطرات کوتاه و موضوعی دفاع مقدس (2) ( جغله های جهاد )