خاطره ای کوتاه از شهدا
شیرزاد از کودکی علاقه ی خاصی به من و مادرش داشت ، همیشه همراه ما بود و تحمل دوری ما را نداشت ، اما چون عاشق امام و انقلاب بود ، زمانی که رفتن به جبهه را تکلیف خود دانست ، با عزمی استوار گام به پیش نهاد و آماده ی رفتن شد . فصل زمستان بود . به او گفتم :پسرم این فصل خیلی مناسب نیست ، در یک وقت مناسب به جبهه برو ! قاطعانه گفت : پدر جان ! رفتن به جبهه یک وظیفه شرعی است و فصل مناسب و غیر مناسب نمی شناسد . من را قانع کرد و راهی شد ، شجاعتی شگرف داشت . هرگز ندیدم از چیزی واهمه کند و بترسد . این دو بیت شعر را پیوسته زمزمه می کرد : خفتگان را خبر از عالم بیداران نیست تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری ماهیان ندیده اند غیر از آب پرس پرسان زهم که آب کجاست
منبع : افلاکیان(خاطرات شهدای دانش آموز کردستان)