خلبانی که رزمنده ای را در شب شبیه خرس دید!
یکی از نقاط استقرار هوا نیروز در هشت سال دفاع مقدس، قوچعلی در منطقه غرب ایلام بود بهار وتابستان این تنگه به علت داشتن جنگل های سرسبز و آب وهوای آن ،بسیار زیبا و شاداب است اما در زمشتان و روز های برفی ،سرمای آن غیر قابل تحمل بوده فقط مردم بومی هستند که خود را با شرایط منطقه وفق داده اند .
تاریخ خاطره را به علت گذشت زمان از یاد برده ام اما فکر میکنم در بهمن ماه 62 یا 63 بود. تیمی از هوا نیروز با نیروهای فنی وخلبان و بالگرد ها بودیم که برای مقابله با دشمن و رساندن آذوقه و سوخت و... به نیروهای مردم روستاهای دور ونزدیک ،در آن تنگه مستقر شده بودیم. محل استراحت و خواب ،سنگر های زیر زمینی و سوله و محل کارمان قسمتی از تنگه که بالگرد ها را مستقرر کرده بودیم شب های خوش آب وهوای بهار و تابستان و حتی پاییز را با نشستن اطراف آتش وخوردن کباب و تعزیف خاطرات خوش وناخوش ماموریت ها میگذراندیم و ساعت روز را به پرواز و کمک ودرگیری با دشمن .اما در زمستان و ایام سرما ،پس از هر پروازی سریع به سنگر پنها میبردیم که از شر سرما و حیوانات مصون باشیم .
در زمستان آن سال،این دومین ماموریتم بود که به آن تنگه آمده بودم. مشکل حادی که علاوه بر مشکلات ذکر شده در آن تنگه اذیت مان میکردد ،وجود توالت در فاصله دور تری از سنگر ها بود. چاره ای هم نبود،چون اگر نزدیک ودر جوار سنگر ها درست میکردند بوی تعفن و سیل جانوران موزی و به خصوص حشرات و عواقب آلودگی آنها به ما هم سرایت میکرد.روز زیاد مهم نبود ،اما در شب که میخواستیم از توالت استفاده کنیم ،ترس مواجه شدن با گرگ ها و به خصوص خرس باعث میشد که مسلح برویم .
نیمه ی یکی از شب ها که به شدت برف وکولاک بود ،احتیاج به دستشویی کردم . هر چه به خودت فشار آوردم که شاید بتوانم تا روشن شدن هوا وتا بیدار شدن یک نفر دیگر تحمل کنم ،ممکن نشد.آنقدر کلافه بودم که حتی فراموش کردم با خود اسلحه را ببرم .
کاپشن پروازم را به سرم انداختم و با برداشتن آفتابه از سنگر بیرون آمدم و تند تند به سمت توالت رفتم کولاک به حدی شدید بود که فقط چشمانم را فقط از درز کاپشن پرواز که محکم مقابل صورتم گرفته بودم به زمین دوخته و در مسیر باریک توالت جلو میرفتم نمیدانم که چقدر از راه را رفته بودم که یک مرتبه با برخورد با جسم نرمی نقش روی برف ها شدم. ناخودگاه فریاد های ،خرس و به دادم برسید از دهانم بیرون آمد.در میان همان فریاد های که از زیر کاپشن از گلو خارج میکردم یک مرتبه متوجه شدم فریاد های دیگری مشابه کلمات من به وسیله یک نفر دیگر گفته میشد و کمک میخواهد . در میان ترس و فریاد ها و کمک خواستن ، سر وصدای خنده های بلند و همهمه چند نفر دیگر هم قاطی شده بود.
گیج و وحشت زده روی برف ها افتاده بودم که یکباره کاپشن با شدت از سر و شانه هایم کشیده شد و همزمان شلیک خنده هم به هوا رفت . خوب که دقت کردم ،نیم دایره ای از نیروهای دوسه سنگر را دیدم که اطرافم حلقه زده اند و میخندند. چشم که چرخاندم ،یک نفر دیگر را هم مثل خودم دیدم که چند متر آن طرف تر با چشمان گشاد و صورت ترسیده به افراد نیم دایره نگاه میکرد . وقتی ترسم ریخت و پی به موضوع بردم،خودم هم شروع به خنده کردم.اصل ماجرا این بود که قبل از من یک نفر دیگر با انداختن اورکت به سرش به توالت رفته بوده و همزمان با آمدن من، از توالت خارج و در وسط راه بدون اینکه همدیگر را ببینیم،با هم برخورد و خیال کرده بودیم با خرس مواجه شده ایم .با شنیدن فریاد های ما،افراد چند سنگر اسلحه به دست می دوند و با دیدن وضعیت ما شروع به خنده می کنند. فردای ان روز هر جا همدیگر را میدیدیم،بی اختیار می خندیدیم.
روایت از سرهنگ خلبان علی ملایری