شاخک های کج شده
شهید عبدالحسین برونسی: شب عملیات، آرام وبی صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن. سر راه، یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است، و گرنه ما گرم رفتن بودیم وهوای این طور چیزها را نداشتیم. بچه های اطلاعات عملیات، اصلاً ماتشان برده بود. آن ها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی به من گفتند، خودم هم ماتم برد.
شب های قبل که می آمدیم شناسایی، چنین میدان مینی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که راه را کمی اشتباه آمده باشیم.آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن توی چشم می آمد.
ما نوک حمله بویم واگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچه های اطلاعات عملیات، شروع کردیم به گشتن. همه ی امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم؛ وقتی برای خنثی کردن مین ها وجود نداشت. چند دقیقه ای گشتیم ، ولی بی فایده بود.
کمی عقب تر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچه های اطلاعات ، خیره خیره نگاهم می کردند. گفتند: چه کار می کنی حاجی!؟
با اسلحه ی کلاش به میدان مین اشاره کرده وگفتم: می بینین که! هیچ راه کاری برامون نیست.
گفتند: یعنی... برگردیم؟!
چیزی نگفتم. تنها امیدم، رفتن به در خانه ی اهل بیت- علیهم السلام- بود. متوسل شدم به خود خانم؛ حضرت صدیقه ی طاهره- سلام الله علیها-. با آه وناله گفتم: بی بی! خودتون وضع ما رو دارین می بینین، دستم به دامنتون، یک کاری بکنین.
به سجده افتادم روی خاک ها و باز گفتم: شما خودتون تو همه ی عملیات ها مواظب ما بودین ، این جا هم دیگه همه چیز به لطف وعنایت خودتون بستگی داره.
توی همین حال، گریه ام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که : خدایا! چه کار کنیم؟!
نمی دانم چه طورشد که انگار عقلم را از من گرفتند و در آن شرایط حساس از خود بی خود شده و رفتم نزدیک بچه های گردان که حاضر وآماده نشسته بودند و منتظر دستور حمله. یکهو گفتم: برپا.
همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، یکی از بچه های اطلاعات جلوم را گرفت. با حیرت گفت: حاجی! چی کار کردی؟!
تازه آن جا فهمیدم چه دستوری داده ام. ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده یودند و همان طور به طرف دشمن آتش می ریختند. یک دیگرشان گفت: حاجی! همه رو به کشتن دادی!
شک واضطرابشان مرا هم گرفت. یک آن انگار یک حالت عصبی به من دست داد. دست ها را گذاشتم روی گوش هام و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر منفجر شدن یکی از آن مین ها بودم، ولی آن شب به لطف وعنایت بی بی دوعالم- سلام الله علیها-. ، بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. حتی یکی از مین ها هم منفجر نشد. تازه این جا بود که به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از روی همان میدان مین!
صبح زود هنوز درگیر عملیات بودم. یک دفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه های اطلاعات لشکر. داشتند می دویدند و با هیجان از این و آن می پرسیدند: حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!
رفتم جلوشان وگفتم: چه خبره؟ چی شده؟
گفتند: فهمیدی دیشب چه کار کردی حاجی؟!
صداشان بلند بود وغیر طبیعی. خودم را زدم به آن راه. عادی وخون سرد گفتم: نه.
گفتند: می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟
پرسیدم: از کجا؟
جریان را با آب وتاب گفتند. با خنده گفتم: اه! مگه می شه که ما از روی میدون مین رد شده باشیم؟ حتماً شماها شوخی می کنین. دستم را گرفتند وگفتند: بیا بریم خودت نگاه کن.
همراهشان رفتم. دیدن آن میدان مین، واقعاً عبرت انگیزبود. تمام مین ها روشان جای رد پا بود. بعضی حتی شاخک هاشان کج شده بود، ولی الحمدلله هیچ کدامشان منفجر نشده بودند.
خدا رحمت کند شهید برونسی را. آخر صحبتش با گریه گفت: بدونین که حضرت فاطمه ی زهرا- سلام الله علیها- واهل بیت عصمت وطهارت- علیهم السلام- ، توی تمام عملیات ها ما را یاری می کنند.
محمد رضا فداکار؛ یکی از هم رزمان شهید برونسی می گفت: چند روز بعد از آن عملیات ، دو سه تا از بچه ها گذرشان به همان میدان مین می افتد. به محض این که نفر اول پا توی میدان مین می گذارد، یکی از مین ها عمل می کند ومتاسفانه پای او قطع می شود! بقیه ی مین ها را هم بچه ها امتحان می کنند، که می بینند آن حالت خنثی بودن میدان مین برطرف شده است!
شهید برونسی تمام فکر و ذکرش در باره ی عملیات موفق این بود که می گفت: باید نزدیکی مان را به اهل بیت- علیهم السلام- بیشتر و بیشتر کنیم وایمانمان را قوی تر.
«خاک های نرم کوشک ص184چاپ سوم1384».