شهید مهدی زین الدین
ساعت ده یازده بود که آمد، حتی لاى موهایش پر از شن بود. سفره را انداختم. گفتم «تا شروع کنى، من لیلا رو بخوابونم.» گفت «نه، صبر مى کنم با هم بخوریم.» وقتى برگشتم، دیدم کنار سفره خوابش برده. داشتم پوتین هایش را در مى آوردم که بیدار شد. گفت «مى خواى شرمندم کنى؟» گفتم «آخه خسته اى.» گفت «نه، تازه مى خوایم با هم شام بخوریم.»
شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی