خاطره از شهیدبروجردی
خاطره از شهیدبروجردی
توی سینه کش کوه با کومله ها درگیر شده بودند.
از یکی پرسیده بود امروز چندمه ؟
دلم خیلی آشوبه.
او هم گفته بود عاشورا است.
اشک دویده بود توی چشم هاش.
وسط درگیری بچه ها را جمع کرده بود. گفته بود بیایید یک کم عزاداری کنیم.
منبع:یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 84