سارا [دختر شهید] برایش چای برد.
سارا [دختر شهید] برایش چای برد .
خواست چای را با سوهان بخورد،
دخترم به او گفت: بابا شما بیماری قند دارید، چای را با سوهان نخورید.
همانطور که من و دو تا دخترهایم روبرویش نشسته بودیم؛ نگاهی به ما کرد و گفت: دیگه قند رو ول کنید، من این دفعه بروم قطعاً شهید میشوم.
دخترها خیلی به پدرشان وابسته بودند تا این حرف از دهان حاجی در آمد، ناراحت شدند و زدند زیر گریه.
به دخترها گفتم: ناراحت نباشید و گریه هم نکنید. این بابای شما از اول جنگ توی جبهه بود و خدا تا حالا او را برای ما حفظ کرده، از این بعد هم انشاءالله حفظش میکند.
برای اینکه جو را ببرم سمت شوخی، یک لحظه گفتم: حاجی اگر شهید شدی ما را هم شفاعت کن. گفت: حتما.
بعد هم شوخی را ادامه دادم و گفتم: ببین اگر شهید شدی ما جنازه شما را همدان بِبَر نیستیمها!
گفت: نه تو را به خدا حتما زحمت بکش، جنازه من را ببر همدان. وصیت من همین است.
آنقدر با قاطعیت این حرفها را زد که جرات نکردم به چهرهاش نگاه کنم.
یک لحظه قلبم تیر کشید و احساس کردم حاجی رفتنی است و این آخرین دیدار ماست.
تا حالا حاجی را آنطور نورانی ندیده بودم.
به روایت همسر بزرگوار حبیب سپاه ؛ سردار شهید مدافع حرم حاج حسین همدانی