سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا

بسیجی شهید حسن اسماعیلی

اولین بار که اعزام می شد درست 6 ماه بعد از عروسی ما بود .
اشک چشمانم را که دید گفت :
« مگه تو دوست نداری همسر شهید بشی ؟ »
دلم آرام شد .
با گریه دنبالش دویدم .
آخرین لحظه سر چرخاند،
نگاهی به من کرد و گفت :
« حجاب خودت را حفظ کن ،
حجاب تو کوبنده تر از خون ما بسیجی هاست ... »
25 روز بعد خبر شهادتش آمد ...
به روایت همسر بسیجی شهید حسن اسماعیلی


خاطره زیبای دکتر قالیباف از شهید رفیعی

خاطره زیبای دکتر قالیباف از شهید رفیعی که به تازگی شناسایی شده است
ابوالفضل یک طلبه رزمنده و عملیاتی بود. چندین بار مجروح شده بود، در جبهه‌های کردستان تا جنوب. در یکی از مجروحیت‌ها پشت ابوالفضل پر شده بود از ترکش‌های ریز که در سطح پوست متوقف شده بودند. گفتم ابوالفضل شانس آوردی که ترکش‌های عمیق نیست وگرنه آبکش شده بودی. برگشت و گفت من اینطور شهید نمی‌شوم. من «ابوالفضل» هستم و قراری با خدا دارم. من باید برسم به فرات و علقمه.
گذشت تا شب عملیات خیبر. دم غروب در آب‌راه «شط علی» آماده حرکت شده بودیم که صدایم کرد و گفت ببین باقر، امشب شب رفتن من است. من امشب به فرات می‌رسم و موعد قرارم با خدا امشب است. گفتم شوخی نکن. گفت مطمئنم که ما دیگر همدیگر را در این دنیا نخواهیم دید. همدیگر را محکم در آغوش گرفتیم. با لبخند گفت من بچه دارم اما خیلی دوست داشتم پسر دیگری می‌داشتم و نامش را الیاس می‌گذاشتم. به من قول بده که اگر بچه اولت پسر بود، نامش را الیاس بگذاری. قول دادم و رفت.
ابوالفضل درست می گفت. آن شب آخرین دیدار ما در این دنیا بود. تا فرات رفت و برنگشت. من به قولم عمل کردم و نام پسر اولم را الیاس گذاشتم.
سالها گذشت تا دوباره پیدایش کردیم. شهید « ابوالفضل رفیعی» معاون فرمانده لشگر 5 نصر، که پیکرش به عنوان شهید گمنام در دانشگاه فردوسی مشهد به خاک سپرده شده بود، حالا شناسایی شده.


شهید غلامعلی رجبی

شهید غلامعلی رجبی

کاخ غلامرضا پهلوی

توی دوران سربازی شده‌بود راننده‌ی قریب، پیشکار شاپور غلامرضا پهلوی. همراه او می‌رفت سرکشی باغ‌های غلامرضا  پهلوی. توی باغ لب به چیزی نمیزد، آن‌قدر که بالاخره یک روز صدای قریب درآمده‌بود که همه به من التماس میکنن اجازه بدم از میوه‌های باغ ببرن ولی تو حتی میوه‌هایی که خودم برات کنار میذارم رو هم بر نمیداری ببری؟!

یکبار موقع ناهار به کاخ رسیده‌بودند. آقای قریب او را برده بود آشپزخانه و سفارش کرده‌بود که هرچه می‌خواهد بهش بدهند. آن‌روز مهمانی بود و آشپزخانه پر از غذا و دسرهای مختلف.
به این جا که رسید مادر با کنجکاوی پرسید«خب مادر، چی خوردی؟» غلامعلی خندید، گفت خب معلومه، هیچی! اومدم تو کوچه‌ها یه نونوایی پیدا کردم، یه نون خریدم و کمی پنیر و انگور. نشستم کنار جوی آب و جای شما خالی، ناهارم رو خوردم.

برگرفته از مجموعه کتاب یادگاران جلد (24)


شهید غلامعلی رجبی

شهید غلامعلی رجبی
نفسی که با ندای یا ابوالفضل دوباره به جریان افتاد
غلامعلی هفت ساله بود. داشت در حیاط با نرده آهنی که به دیوار تکیه داده شده بود، بازی می‌کرد. نرده برگشت و او با پشت سر به کف حیاط خورد. پدر خودش را رساند بالای سرش.
سیاهی چشمانش رفته بود. بغلش کرد. اصلا نفس نمی‌کشید. کاری نمی‌شد کرد. با صدای بغض آلود فقط یا ابوالفضل(ع) می‌گفت و نمی‌گذاشت کسی دست به غلامعلی بزند. چند لحظه بعد چشم‌هایش برگشت و شروع کرد به نفس کشیدن.

برگرفته از مجموعه کتاب یادگاران جلد (24)