در سال 1376 که به مدینهی منوره و مکهی معظمه مشرف شدم، نمیدانم چرا عجیب احساس تنهایی میکردم، اما همین که چشمم به دیوارهای مدینه افتاد، پدر شهیدم را دیدم که دستش را در دستم گذاشت و گفت: «اینجا احساس تنهایی نکن! من در مسجد النبی (ص) منتظر تو هستم.» اما من که جایی را بلد نبودم و مجبور بودم صبر کنم تا با گروه بروم. دلم چون پرندهی سرگشتهای به قفس تن میکوبید و طاقت صبر نداشت.
هنگام صبح، صدای اذان از هر سوی شهر مدینه به گوش میرسید، اما در میان صداها، صدایی برایم آشنا بود. آری صدای دلنشین پدر بود که مرا به سمت خود میکشاند.
به سوی صدا روانه شدم و مسجد النبی (ص) را در مقابلم دیدم. در آن سفر عظیم، در تمام لحظات پدرم را در کنار خود احساس میکردم و او از دردهای نهفتهی کوچههای مدینه برایم میخواند. دیگر آرامش یافته بودم و این آرامش، نتیجهی هدیهای بود که خداوند به من عطا فرموده بود. یعنی حضور پدرم!
منبع :ویژه نامه ی روایت عشق صفحه ی 5 و 6
راوی : آسیه کرم علی
برچسب ها :
یاد و خاطره شهدا ,