دلشوره و توهم جانم را به بازی می گیرند. و باز هم انتظار ... آن صدای انفجار چه بود؟ اگر علیرضا* زخمی شده باشد، چگونه او را برگردانم؟ عملیات فردا چه می شود؟! برمی خیزم. پایم را از کف قایق بیرون می نهم و در پاسخ سؤالاتی که به جانم افتاده اند، به راه می افتم. حالا به راه کار رسیده ام و به آرامی نفس نفس می زنم. از موانع خورشیدی می گذرم و آنجا، کمی دورتر، سایه وار، علیرضا را نشسته می بینم که دوربین به چشم به روبرو می نگرد. تا چند قدمی اش جلو می روم و صدایم را خفه می کنم: علی ... با اشاره دست مرا می خواند. به یک خیز کنار او می رسم و گوشم را نزدیک دهانش می برم. من تا فردا شب می مونم. بچه ها از همین جا عمل می کنن. برو! من هیچ حرفی نمی زنم. می دانم که هر کاری را به صلاح انجام می دهد. به سرعت بر می گردم.
از دیشب تا به امشب، جانم به لب رسیده است. بلندتر از دیگران، در راه کار، گام برمی دارم تا به او برسم.
آها ... آنجاست!
علی آمدیم ... علی؟!
و اما ناگهان می شکنم. دو پای علیرضا، از زانو قطع شده بود و دستانش، چون دو ستون محکم، نشسته اش داشته بودند. و آن انفجار، در کار ملکوتی ساختن او شده بود ...
20/2/1369
علیرضا قوام . معاون گردان نوح. لشکر 21 امام رضا (ع)
با تلخیص از: کتاب فرمانده من صفحات 26 و 27
برچسب ها :
یاد و خاطره شهدا ,