شانزده سال بیشتر نداشتم که «محمدرضا غفاری» برای خواستگاری به منزل ما آمد، گویی کار خدا بوده که مهر خاموشی بر لبم نشست، و او را بهعنوان همسر آیندهی خود قبول کردم .
پس از ازدواج وقتی از او پرسیدم، اگر من پاسخ مثبت نمیدادم، چه میکردی؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال دیگر ازدواج نکنم. دقیقاً هشت سال بعد با عروج آسمانیاش سؤال بیپاسخم را جواب داد.
هنوز وجود او را در کنار بچههایم احساس میکنم. درست پس از شهادت محمدرضا دربارهی سند خانه مشکل داشتیم، یک شب او را در خواب دیدم که گفت: «برو تعاونی، نزد آقای... و بگو... در اینجا، تأملی کرد و گفت نه نمیخواهد، شما بگویید، مشکل را خودم حل میکنم. ناگهان از خواب بیدار شدم.
چند روز بعد وقتی به سراغ تعاونی رفتم، گفتند: ما خودمان از مشکلاتان خبر داریم، همهی کارهایش در دست بررسی است.
منبع :کتاب شب چراغ
راوی : همسر شهید محمدرضا غفاری
برچسب ها :
یاد و خاطره شهدا ,