سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
شنبه 92/6/30 11:17 ع

هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد . گردان ما زمینگیر شده بود و بچه ها هم حال و هوای خوبی نداشتن . تا حالا اینطور وضعی سابقه نداشت . نمی دونم چرا بچه ها مثل قبل حرف شنوی نداشتن . جور خاصی شده بودن ، نه می شد گفت ترسیدن و نه اینکه ضعف دارن .خلاصه وضعیت طوری بود که هر چی تلاش کردم راضی به رفتن نشدن .

مشکل هم اینجا بود که اگه ما وارد عمل نمی شدیم به احتمال زیاد محورهایدیگه شکست می خوردن و کلی از نیروها رو از دست می دادیم . توی این اوضاع که حسابی درمونده شده بودم سرم رو به طرف آسمون بلند کردمو از خدا خواستم کمک مون کنه .

کمی از بچه ها فاصله گرفتم و از ته دل نام حضرت زهرا (س) رو صدا زدم . گفتم خانم ، خودتون کمک کنین ، شما که بهتر از هر کسی وضع ما رو می دونین . چند لحظه ای که گذشت دوباره به جمع بچه ها برگشتم .

یقین داشتم عنایت حضرت شامل حالمون میشه که فکری بهم الهام شد . جلو رفتم و قاطعانه گفتم دیگه به شما احتیاجی ندارم ! فقط یه آرپیجی زن می خوام که باهام بیاد . زل زده بودم به بچه ها و منتظر که یکی بلند شه .

یه دفعه یکی از بچه های آرپیجی زن بلند شد و گفت من میام . پشت سرش یکی دیگه هم بلند شد و تا به خودم اومدم دیدم همه گردانآماده رفتن شدن . خلاصه عنایت حضرت زهرا (س) بازم به دادمون رسید و تونستیم به فضل خدا توی اون عملیات پیروزی خیره کننده ای داشته باشیم .

 خاطره ای از شهید برونسی

به نقل از حجت الاسلام محمد رضا رضایی

از کتاب : خاک های نرم کوشک




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


مطلب بعدی : نحوه بازدید از تمامی قسمت های وبلاگ