در فرآیند طرحریزی عملیات والفجر 8 بیشتر چه سوالاتی مطرح میشد؟
آقا محسن و برادر محتاج خیلی با ما بحث کردند و گفتند: طرحت چیست؟ برنامهات چیست؟ من گفتم: الان در این جلسه مقدماتی نمیتوانم بگویم، ولی میروم و روی آن کار میکنم و بعد از برنامهریزی و شناسایی، طرحها را تقدیم میکنم. به هر جهت دستور ماموریت در آبانماه سال 1364 به همه لشکرها و به من که فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا بودم، ابلاغ شد. همه لشکرها خط حد خودشان را مشخص کردند. ما هم اعلام کردیم، حاضریم شهر فاو را تصرف کنیم و با توکل به خدا و عشق و علاقه این ماموریت خطیر را پذیرفتیم و با گذشت پنج سال از جنگ با این انگیزه آمدیم و گفتیم: «آمادهایم که در این میدان بایستیم و فداکاری کنیم.» و در این راستا اهداف برای ما تعریف شد.
عملیات والفجر 8 چه اهدافی را دنبال میکرد؟
هدف اول انهدام توان رزمی ارتش عراق بود که ما به وسیله این عملیات باید ارتش عراق را مستاصل کرده و در این شبه جزیره منهدم میکردیم. هدف دوم این بود که صدور نفت عراق را به صورت صد در صد قطع کنیم.
یعنی فلج کردن اقتصاد عراق؟
بله. اقتصادش کاملا فلج میشد. اولین هدف این بود که از نظر نظامی ریشه ارتش عراق را بسوزانیم و این منطقه بهترین مکانی بود که میتوانستیم آنها را بکشانیم به اینجا که راه فراری هم نداشتند و منهدمشان کنیم و از طرف دیگر صدور نفت از طریق لوله به طرف اسکهها را قطع کنیم. بعد خورعبدالله که محل تردد کشتیهای جنگی عراقی بود را تصرف کنیم که این هم برای ما خیلی مهم بود، چون کشتیهای جنگی عراق از پایگاه موشکی امالقصر میآمدند کنار اسکله «البکر» و «الامیه» پهلو میگرفتند و از آنجا کشتیهای ما را هدف قرار میدادند و گاهی هم به کشتیهای کشورهای دیگر تعرض میکردند و به نام جمهوری اسلامی ایران تمام می کردند.
بنابراین، هدف سوم ما که تصرف خورعبدالله بود، تردد عراق به سمت دریا را به طور کامل صفر میکرد و نیروی دریایی عراق کاملا فلج میشد. هدف چهارم ما این بود که از این طریق خودمان را به مرزهای کشور کویت نزدیک میکردیم و این امر از نظر سیاسی، نظامی خیلی برای ما مفید بود، چون هم مرز با کویت میشدیم، کویتی که با تمام توان به صدام کمک میکرد.
هدف پنجم ما ایجاد یک جبهه بسیار وسیع برای دشمن و یک جبهه بسیار محدود برای خودمان بود و دور تا دور ما به گونهای میشد که عراق نمیتوانست با ما وارد عملیات شود و در مقابل، یک جبهه جنگی گستردهای را برای عراق باز میکردیم و میتوانستیم ارتش عراق را از بصره تا فاو زیر آتش خودمان قرار دهیم و آنها هم هر لحظه دلواپس این بودند که ما از این نقطه پیشروی کنیم.
با توجه به موقعیت و اهمیت شهر فاو که در بالا به آنها اشاره کردید، کار شناسایی منطقه عملیاتی چگونه انجام شد؟
در خصوص شناسایی باید بگویم چون بنده در عملیات خیبر؛ زمانی که فرمانده لشکر 5 نصر بودم، تجربه موفقی داشتم و از طرف دیگر در آن زمان 45 کیلومتر در داخل خاک عراق نفوذ کرده و منطقه وسیعی از دشمن را تا جاده بغداد – بصره شناسایی کردم و توانستم منطقه مورد نظر را تصرف کرده و حدود 10 روز جاده بغداد و بصره را ببندم، لذا عملیات آبی را کاملا حس کرده بودم و کاملا برچگونگی کار با وسائل ترابری آبی مسلط بودم و در عملیات بعدی یعنی «بدر» نیز به تجربیاتم اضافه شد؛ یعنی در حقیقت با اندوختهای از تجربه و امید قدم به این منطقه گذاشتم.
با مشخص شدن خط حد، بدون این که کسی متوجه شود تعدادی از نیروهای اطلاعات و تخریب را از هفت تپه (مقر لشکر ویژه 25 کربلا) به منطقه آموزشی منتقل کردیم و برایشان یک دوره وسیع گذاشتیم، سپس تواناییهایشان را چک کردیم و از این میان تعدادی را برای کار تخریب و شناسایی جدا و به مقابل خط حد نظامیمان در مقابل شهر فاو منتقل کردیم و پس از برگزاری برایشان کلاسهای ویژه حفاظتی و امنیتی، آنها را قرنطینه نظامی کرده و از آنجا شناساییمان را شروع کردیم.
اولین شناساییمان در مورد وضعیت خود اروند بود که جریان جزر و مد آب را مشخص کرده و عرض رودخانه و عرض نهرها و باتلاقها را سانت به سانت و متر به متر محاسبه کردیم. الحمدالله همه این محاسبات را برادران ما در سطح خودشان و با توجه به توانایی و تخصصهایی که در درونشان نهفته بود، انجام دادند و تجربه خوبی هم بدست آوردند و بر همین اساس و با توجه به نقاطی که میخواستیم وارد عملیات شویم، خطوط و حد شناساییمان را تعریف کرده و راهکارهای نفوذ به خط دشمن را مشخص کردیم.
دشمن نتوانست در فرآیند شناسایی منطقه عملیاتی متوجه تحرکات نیروهای ایرانی شود، با توجه به وسعت و موقعیت منطقه چگونه از عهده این کار برآمدید؟
ما به نیروهایی که وارد منطقه عملیات میشدند میگفتیم کسی حق ورود و خروج از منطقه را ندارد. فقط شهید را تخلیه میکنیم و مجروح را هم در خود جبهه مداوا خواهیم کرد، به همین منظور مدرسهای خراب شده را به اورژانس تبدیل کردیم که مجروحها را در آنجا نگه میداشتیم و مداوا میکردیم، همه اینها به خاطر این بود که مبادا کوچکترین اطلاعاتمان در مورد عملیات لو برود و به خاطر اهمیت موضوع شناسایی، «سردار کمیل» که در آن مقطع جانشین لشکر بود را در آن منطقه مستقر کردم و چون خود وی نیروی اطلاعات عملیات جنگی بود، همه نیروها را کنترل میکرد. یعنی ما نفر به نفر نیروها را کنترل میکردیم و رفت و آمدهایشان را در آب چک میکردیم، همچنین سرداران شهید «حاج حسین بصیر»، «محمد حسن طوسی»، «مجید کبیرزاده» و «سردار مهری»، «حیدرپور» و «کسائیان» را نیز در آنجا مستقر کردم، حتی این بزرگواران نیز حق تردد نداشتند، مگر با اجازه و به همراه داشتن برگه تردد ویژه که دژبان در عقبه کنترل میکرد.
البته ما به همه برادران عزیزمان اعتماد و اطمینان داشتیم، ولی دشمن در سطح وسیع با امکانات مدرن روز و جاسوسان حرفهای و ترفندهای مختلف، اطلاعات را جمعآوری میکرد. ولی الحمدالله این بچههای حزباللهی نشان دادند که با اراده، اعتقاد و ایمانی که دارند، بر هر سلاح و دشمنی فائق میآیند. بنابراین در این مدت به نیروهای اطلاعات و شناساییمان خیلی زیبا خط میدادیم و اطلاعات از آنها میگرفتیم. البته تا آنجایی که لازم بود بنده و یا سردار کمیل با دیگر فرماندهان نیز برای شناسایی میرفتیم. به خاطر اهمیت موضوع در این مدت همه ردهها را برای شناسایی منطقه مورد نظر فرستادم . شاید کسی باور نکند که بنده همه فرماندهان گردانها، گروهانها و دستهها را برای شناسایی فرستادم تا جبهه را که میخواستند در آنجا یقه دشمن را بگیرند و با دشمن بجنگند از نزدیک لمس کنند که این مورد، در تمام نیروهای ما انگیزه ایجاد کرده بود و آن ترس از موانع آب اروند و تجهیزات دشمن از آنها دور شد و بر ماموریت مسلط شدند و یک توکل و توسل عجیبی در آنها ایجاد شد.
خاطرهای هم در این زمینه دارید؟
بنده بعد از اینکه برای انجام عملیات فاو توجیه شدم، یعنی پنج ماه قبل از عملیات، یک شب آمدم منزل (پایگاه شهید بهشتی) و چون خیلی خسته بودم به همسرم گفتم: «کوله پشتی مرا آماده کن. شال گردن و لباس و وسایلی که برای کردستان نیاز است را هم برایم آماده کن.» بعد شام خوردم و خوابیدم و صبح برای نماز بلند شدم. آن روز اولین روزی بود که ما میخواستیم برای شناسایی منطقه فاو برویم، لذا با برادر «عباس محتاج» ( استاندار قم و فرمانده پیشین نیروی دریایی ارتش) قرار داشتم. خلاصه بعد از نماز صبحانه خوردم و به همسرم گفتم: «کوله پشتی ما را آماده کردید؟» ایشان گفت: «کجا میخواهی بروی؟»
گفتم: «میخواهم بروم مریوان.» البته برنامهام این بود که بروم آبادان، ولی چون اطلاعات نظامیمان را شرعا به کسی نمیتوانستیم بگوییم. به همسرمان که نزدیک ترین مان بود نیز منطقه اصلی عملیات را نمیگفتیم و فریب را در خانه هم اجرا میکردیم. ایشان به من گفت: «مطمئنی که میخواهی بروی مریوان؟» گفتم: «چطور؟ الان با آقا محسن در کرمانشاه قرار داریم و از آنجا میخواهیم برویم مریوان.» گفت: نه! بنشین با تو کار دارم.» گفتم: «بفرمائید» گفت: «من دیشب خواب دیدم شما در یک منطقهای میخواستید عملیات کنید که پر از نخلستان بود و از جایی مثل دریا میخواستید عبور کنید و در مقابلتان یک قلعه بسیار عظیمی بود که یک در آهنی بزرگ داشت و شما آمدید در صحنه و عملیات را شروع کردید و با رمز مقدس حضرت زهرا (س) از این دریایی از آب عبور کردید و رفتید این دیوار و در آهنی عظیم را شکستید و وارد این شهر شدید و شهر را تصرف کردید. بعد از مدتی محاصره شدید و دیگر به شما مهمات و آذوقه نرسید. آب هم نداشتید که بخورید.
یکدفعه حضرت زهرا (س) با روبند و مقنعه و چادر و دستکش در صحنه حاضر شدند و یک تعداد از ما زنان هم پشت سر ایشان آمدیم و شروع کردیم به آب دادن رزمندگان و سقایی کردن و همینطور که شما پیشروی میکردید، حضرت زهرا (س) و ما پشت این تانکرهای آب به شما آب میرساندیم تا اینکه شما به یک موفقیت و پیروزی بزرگ دست یافتید. حالا کاری ندارم شما در کدام منطقه عملیات دارید، ولی میدانم شما در این عملیات با رمز حضرت زهرا (س) و حضور ایشان پیروزید، لذا مواظب رفتار و کردارتان باشید و رعایت همه اصول و قواعد شرعی و نظامی را بکنید.
و جواب شما به همسرتان؟
من گفتم: «حاج خانم! شما خواب دیدید. من دارم میروم مریوان که نخل و نخلستان ندارد. ما میخواهیم برویم با کومله و دمکرات بجنگیم.» خلاصه قضیه را جمع کردم تا همسرم متوجه قضیه نشود. او هم گفت: ما شما را به خدا میسپاریم.» و قرآن گرفتند و از زیر قرآن گذشتیم و یک صدقه هم لای قرآن گذاشتند. آمدیم تا سه راه خرمشهر بعد دور زدیم و رفتیم به سمت آبادان. یعنی به خودمان هم فریب میدادیم. انشاالله خدا قبول کند. باور کنید به واسطه خوابی که همسرم دید، آنچنان یقینی در من حاصل شد که حضرت زهرا (س) در این عملیات ما را یاری میکند، بنابراین به برادر محسن رضایی و عباس محتاج گفتم: اگر شما میخواهید من در این عملیات شرکت کنم و «لشکر 25 کربلا» خط شکن شود و موفق شویم، رمز عملیات را باید یا «زهرا (س)» بگذارید، لذا توافق کردند که رمز عملیات یا «زهرا (س)» باشد. خلاصه کلید زدیم و شروع کردیم به مقدمات کار و شناسایی.
شما با اینکه در مقابل خود رودخانهای به این عظمت را میدیدید و از جریان جزر و مد آب و موانع نفوذناپذیر دشمن در ساحل اروند با خبر بودید، چگونه این ماموریت سخت را پذیرفتید؟
البته با توکل و توسلی که بچههای ما داشتند سختی و موانع معنایی نداشت. در ضمن همانگونه که عرض کردم ما در زمینه عملیات آبی از عملیات «خیبر» و «بدر» تجربیاتی داشتیم. خود به خود خوابی را هم که همسرم دید، یک یقینی در ما حاصل شد که ما پیروز خواهیم شد. از طرفی، نیروهای مستقر شده در آنجا آنقدر در اوج معنویت بودند که چیزهایی را پشت پرده میدیدند و بعضی اوقات میآمدند و به ما میگفتند که بیشتر آن بچهها در همان عملیات به شهادت رسیدند.
دیگر چیزی که ما را بیشتر برای این عملیات و روند این کار مصمم می کرد، اعتماد و اعتقادی بود که ما به همدیگر داشتیم و بچهها با اطمینان خاطر و با اعتماد به نفس و توکل برای اجرای این ماموریت، سراپا گوش شده بودند و هرگونه دستور را بدون چون و چرا انجام میدادند. حدود چهار تا پنج ماه بچهها را در قرنطینه نگه داشتیم، باور کنید در این مدت یکبار هم نیامدند بگویند خانواده ما تنها هستند یا مشکلی داریم، به ما مرخصی بدهید که برویم و مواردی از این قبیل، با انگیزه روحانی، معنوی و اطاعت از امام راحل و ولی امر مسلمین آمدند و این کار را دنبال کردند.
مقداری هم در مورد نیروهای غواص و بچههایی که از آب اروند عبور کردند صحبت کنید
عرض کنم که از نظر تخصصی، عملیات آبی- خاکی یک ماموریت بسیار سنگین است و به همین لحاظ هم میگویند: شهادتی که در آب باشد، اجر و ثوابش دو برابر است، لذا این دو برابر بودن متعلق به سختی آن کار است. از طرفی هم بچههای مازندران بچههایی بودند که در آب عشق میکردند و از کار کردن در منطقه آبی لذت میبردند.
بنابراین، این مورد هم در تصمیم شما و پیشبرد عملیات موثر بود؟
بله صد در صد این مسئله موثر بود. یادم میآید وقتی بچهها را به شناسایی میفرستادیم، زمانی که برمیگشتند و در اوقات بیکاریشان در این نهرها ماهیگیری میکردند. ما در آن چهار پنج ماهی که در آنجا بودیم ماهی کبابهای دبشی میخوردیم. آنقدر در آنجا برکت خدا زیاد بود و کمکهای مردم خوب میرسید که اصلا مشکل آذوقه نداشتیم، چون مردم از زندگیشان کم میکردند و برای ما میفرستادند. از مردم انتظار دارم ما را به خاطر خدا حلال کنند، چون ما در آن مدت از مال دولتی و شخصی این مردم تدارک میشدیم و حلال بودن رزق انسان بسیار مهم است و در زندگی انسان نقش دارد. خلاصه ما هم از آب اروند استفاده میکردیم (چون آبش شیرین بود) و هم از ماهیهایش.
این بچهها از نظر تواناییهای کاری در آب، یک تخصص و تجربه خاصی داشتند و ما نسبت به استانها و لشکرهای دیگر یک گام جلوتر بودیم و راحتتر میتوانستیم به هدفمان برسیم و مانورهای قبل از عملیات را در حد مطلوب و ایدهآل دنبال کنیم. خود من حدود 20 شب مانورهای داخل بهمن شیر که شامل عملیات عبور از آب و غیره بود را چک کردم تا مطمئن شوم که بچهها هیچ مشکلی ندارند و نسبت به استعداد و توان نیروها واقف شوم.
کار آمادهسازی نیرهای عمل کننده چگونه انجام میشد؟
در بحث آموزش، سردار شهید «عبدالله بختیاریم که سمت جانشینی مرا به عهده داشت را در پادگان هفت تپه مستقر کردم و در این مدت شبها برای شناسایی میرفتیم و روزها مانور انجام میدادیم. در مانور و طرح هم واقعا خوب کار کردیم. مثلا سردار شهید بختیاری همه گردانها را میبرد داخل رودخانه دز و آنها با لباس غواصی و کلیه امکانات خود را به داخل آب میانداختند و تمام کارهایی را که در زمان عملیات باید انجام میدادند، عملی اجرا میکردند و ما همه آنها را چک میکردیم.
بد نیست خاطرهای از این زمان بگویم. یک روز یکی از بچهها که خودش را داخل رودخانه انداخته بود، تقاضای کمک کرد و گفت: «دارم غرق میشوم، کمک کنید.» گفتم: «خودت باید خودت را نجات بدهی، اگرچه میدانم غرق نمیشوی، ولی اگر خودت را غرق کنی به تو مرخصی میدهم». او هرچه تلاش کرد، زیرآب نمیرفت البته چون لباس غریق نجات تنش بود، غرق نمیشد و روی آب میماند. به هر جهت همه اینها به خاطر این بود که ترس از آب و شدت جریانهای آب اروند از روحیه بچهها بریزد و کاملا آماده باشند.
شاید کسی باور نکند که من حدود 32 گردان را برای این کار آماده کردم و تک تک نیروها را چک کرده و نسبت به آمادگی آنها یقین پیدا کردم. حتی نقطهای که آنها باید وارد میشدند، از خیابان و کوچه و غیره را برایشان تشریح میکردم. البته عکسها و فیلمهایی هست که این بحثها و جدلها را نشان میدهد.
در این مدت، ما در هر 24 ساعت سه ساعت استراحت می کردیم و بقیه را مشغول کار بودیم و خداوند هم در این مدت دست ما را گرفت و ما توانستیم موفق شویم و این جز قدرت الهی چیز دیگری نیست.
و آن پرچم معروف بارگاه امام رضا (ع)؟
ما از نظر معنوی، نظامی و تاکتیکهای مختلف خودمان را برای حمله به شهر فاو آماده کرده بودیم و همه مشکلات مان را حل کردیم. به عنوان مثال برای اینکه داخل اسلحهمان آب نرود و باروت و فشنگ ما آب نخورد و خرج کاغذی آر پی جی ما خیس نخورد و شلیک کند، آنقدر کار کرده بودیم که بتوانیم اسلحهمان را زیر آب نگه داریم و وقتی از آب درآوردیم، بتوانیم شلیک کنیم و دشمن را مورد حمله قرار دهیم. یعنی این کارها همه شده بود، آتش ساحل به ساحل، آتش دقیق روی شهر فاو و آتش کمک مستقیم ما آماده شده بود و هیچگونه مشکلی نداشتیم و باید شب 20/11/64 حمله را آغاز میکردیم؛ انتخاب این زمان هم یک انتخاب معجزه آسایی بود، چرا که ما قصد نداشتیم این زمان را انتخاب کنیم، ولی وضعیت جوی از نظر جزر و مد آب و از نظر مهتاب و روشنایی و تاریکی هوا ما را طوری هدایت کرده بود که شب 21 بهمن مصادف با پیروزی انقلاب و عزتی که مردم در سایه رهبری امام (ره) به دست آورده بودند، یک جشن پیروزی دیگر یعنی فتح فاو را نیز داشته باشند. یعنی خدا اینگونه در سیستم جوی، ما را هدایت کرده بود تا آن شب.
حدود ساعت 6 غروب نمازم را خواندم و همه محورها را کنترل کردم و آمدم داخل سنگرم که کنار اروند بود یعنی نزدیک ترین نقطه به دشمن. مقابل شهر فاو که الان یک یادمانی هم در آنجا ساختند، مستقر شدم. حدود ساعت 7:50قیقه زمانی که داخل سنگرم نشسته و مشغول انجام کارهایم بودم، یکی از برادران رزمنده داخل سنگر آمد و گفت: «یکی از قرارگاه آمده با شما کار دارد.» گفتم: «بفرمایند داخل.» آن بسیجی آمد داخل. چون هوا بارانی بود، بنده خدا مقداری خیس شده بود. به محض ورودش یک بسته مشمائی را به من داد که در داخل آن یک بسته سفید رنگی بود و یک پارچه سبز. مشما را که باز کردم بوی مشک و عنبر و عطر و گلاب تمام سنگر را فرا گرفت،یعنی یک دفعه تحول و تغییری در سنگرمان احساس کردیم و بوی حرم ائمه اطهار (ع) به مشام همه خورد و همه صلوات فرستادند.
بعد بنده، نامه را باز کردم دیدم، دست نوشتهای از طرف فرمانده محترم کل سپاه، سردار محسن رضایی است که در این نامه مرقوم فرمودند: «این، پرچم مرقد منور حضرت علیبن موسی الرضا (ع) را که ماهها بر فراز مرقد ایشان از هر نسیمی سراغ پیروزی رزمندگان اسلام را میگرفته است، به شما میسپارم تا انشاالله با الهام از عنایات خاصه چهارده معصوم و با پیروزی بر دشمن کافر بر روی بالاترین مناره مسجد شهر فاو عراق به اهتراز درآورید.»
وقتی این نامه را برای بچهها خواندم، اشک و نالههایشان جاری شد. بعد پرچم را باز کردیم و بالای سر بیسیممان نصب کردیم و در آنجا خداوند یک اطمینان قلبی صددرصد به ما کرامت کرد.
منبع: خبرگزاری ایسنا