یک شب من و «شفیع زاده» توی اتاقی خوابیده بودیم نصف شب من از زور تشنگی از خواب بیدار شدم چراغ را روشن کردن یک دفعه چشمم به جای خالی « شفیع زاده» افتاد. تعجب کردم و با خود گفتم: « حتما جایی رفته» . بعد کمی آب خوردم و دراز کشیدم .
صدایی به گوشم خورد، صدایی آرام که استغاثه می کرد. نگاهی به دور و برم انداختم دیدم « شفیع زاده» پشت قاب عکس بزرگ امام نشسته و نماز شب می خواند. از صدای گریه و ناله اش خیلی متأثر شدم . خواستم صدایش بزنم، اما زبانم بند آمد.
دراز کشیدم و چشمهایم را بستم و به زمزمه راز و نیازش خوب گوش فرا دادم . العفو ... العفو
منبع:شهروند، شهر هفتم ص 57 و 56
برچسب ها :
یاد و خاطره شهدا ,