سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
پنج شنبه 93/1/14 5:0 ع

تاریخ تولد:1312/7/1

تاریخ شهادت:65/11/8

خاطرات شهید نازلا گنجی به نقل از فرزند شهید

تازه عروس بودم و با شوهرم دعوای سختی کردم.با بچه شیرخوارم زدم بیرون و آمدم خانه پدری.مادرم داشت تو کوچه جلوی در خونمون آب و جارو می کرد تا چشمم تو چشمش افتاد بغض سنگینی گلومو گرفت و زدم زیر گریه.نشستم و سفره دلم رو واسش پهن کردم که دیگه نمی تونم با شوهرم زندگی کنم.

طاقتم طاق شده و خسته شدم که مادرم یک دفعه بلند شد و از سماور گوشه اتاق یه استکان پای برایم ریخت و آمد نشست کنار من و دستم را محکم گرفت و با آن صدای گرمش آرامم کرد و گفت عزیزم قدمت روی چشمم اما نباید بی شوهرت می آمدی.زندگی بالا و پایین دارد.پستی و بلندی،خوشی و ناخوشی دارد.وقتی به عقد اون مرد درآمدی یعنی اینکه تا لحظه مرگت باهاش پیمان زندگی را بستی یعنی همسفر هم شدید تو سفر زندگی باید بتونید همدیگر رو درک کنید.کوتاه بیاین.بخشش داشته باشین تا ستونهای زندگیتون محکم بشه با چادر سفید رفتی و باید با کفنت برگردی.

اگه ماها مثل تو فکر می کردیم زندگی هامون اینطوری پپایدار نمی شد.اگه واقعاً حرفهایمادرم توی اون روز نبود و اینطوری به زندگی امیدوارم نمیکرد واسم دلگرمی نبود حالا واقعاً کجا بودم و چکاره بودم.الان که الانه حرفهای اون روز مادرم مثل ساعت تو گوشمه.خداروشکر می کنم که زندگی خوبی دارم و بچه های خوب و اینهمه خوبی را اول از همه مدیون خدای بزرگم و بعد هم مادرم.

شب یلدا بود.به رسم همیشگی رفتیم خانه پدری.

بچه ها تا مادرمو دیدن دویدن به طرفش و صورت قشنگشو بوسیدن.

اونم به رسم محبت دستی بر سرشون کشید و پیشونیشون را بوسید.مادر همیشه در شب یلدا یک نون محلی به نام گرده درست می کرد.توی اون یه مهره آبی (گژک)می انداخت که اگه نصیب کسی می شد سال خوبی رو در پیش داشت.مادرم می گفت دعا می کنم مهره امثال نصیب تو بشه چون مشکلات تو از همه بیشتره.خوب مادر مایع خمیر را آماده کرد و مواد لازمش رو مثل پیاز و زودجوبه رو به خمیر اضافه کرد بعد پدر خمیر رو ورزش داد.مادرم مهره آبی رو داخل خمیر انداخت و پسرها هم آتیش نان را آماده کردن.مئقع آماده شدن نون مادرم بالای سرش برامون شعر و سرود می خوند.بعد از اینکه شام می خوردیم گرده (نان محلی)رو آوردیم تا مادر قاچ قاچش کنه.در عین خوردن مواظب بودیم تا مهره رو پیدا کنیم.

مامان توی اون لحظات نگاه گرمی به من داشت و به سهم نون من نگاه می کرد که دیدم مهره سهم من شد.لبخند آرومی گوشه لب انداخت رو به آسمون کرد و گفت خداروشکر.

در حال گردگیری دیوارها برای عید بودم که صدایی به گوشم رسید.دیدم انگار یه نفر داره با انگشتر به در می زنه.چادرم رو سر کردم و در رو باز کردم دیدم مادرم همراه با زن بابام اومدن به من سر بزنن.مادرم به هم ریخته بود یک گلیم ساده کنار حوض براشون پهن کردم یه مقداری سوغاتی برام آورده بودند که اونها رو تو آشپزخونه گذاشتم. می خواستم براشون چای دم کنم که مادرم صدام کرد گفت بیا ما زود می ریم خیلی کار دارم بعد یک کادوی کوچک بهم هدیه داد باز شکردم دیدم یه انگشتر طلا با نگین فیروزه ای که برای عیدم آورده.خیلی ناراحت شدم که توی این موقعیت که وضعیت خودشون هم زیاد خوب نبود چرا این کار رو کرده مادرم دست زن بابام رو گرفت و بهش گفت جون تو و جون دخترم یادت نره مواظب خودش و بچه هاش باشی.دخترم تو دنیا کسی رو نداره اگه من نبودم هواشون رو داشته باش گفتم مامان این چه حرفیه انشاءالله سایتون از سر ما کم نشه.مادر نگاهی به من کرد و گفت من غسل رفتن هم کردم و آماده رفتن شدم.

ولی فقط یک تقاضا دارم که منو حلال کنید.اون موقع حرفهای مادرم رو نمی فهمیدم باهاشون خداحافظی کردم.روز بعد مادرم بچه ها رو فرستاده بود روستا.رفتم قاضی آباد دیدم موشک افتاده بعد دیدم مردم جمع شدند یه جایی و دارن سر وصدا می کنند.

دست و پام می لرزید اون اطراف یه زن از حال رفته بود.چادرش رو صورتش اتفاده بود.از ترس نمی دونستم چکار کنم.

یه لیوان آب از مغازه اطراف براش آوردم و برای آرامشش انگشترمو تو آب زده و بهش دادم و حالش خوب شد دریغ از اینکه همون لحظه مادرم یه گوشه دیگه شهید شد.

زندگینامه شهید نازطلا گنجی پور

شهید نازطلا گنجی در 1312/7/1 به دنیا آمد.زنی پاکدامن و باایمان و قانع در برابر سختی ها و مشکلات زندگی.مادر 3 فرزند پسر و 1 فرزند دختر.دلسوز و مهربان برای همسر و فرزندانش در طول حیاتش صادقانه زیست و با ایمان شهید شد.

متعهد در برابر همسایگان و اقوام،سختکوش و مسئولیت پذیر به گونه ای که علاوه بر خانه داری و کمک به همسر در امر کشاورزی به صنایع دستی از جمله جاجیم بافی می پرداخت.

بالاخره در 65/11/8 به دلیل موشک باران دشمن غاصب به شهادت رسید.

روحش شاد

منبع: سایت زنان شهید




برچسب ها : چادرهای سرخ  ,


مطلب بعدی : نحوه بازدید از تمامی قسمت های وبلاگ