سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

 

اکبر زیر ضربه‌های سنگین و سوزش‌دار کابل، سوره والفجر را می‌خواند. وقتی به آیه «ان ربک لبالمرصاد» (سوره والفجر، آیه 14) رسید، سربازهایی که او را می‌زدند، این آیه را تکرار می‌کردند و باغیظ و خشم بیشتری اکبر را می‌زدند.

جملات بالا بخشی از خاطره ابراهیم ایجادی از آزادگان دوران دفاع مقدس است. وی می‌گوید: یکی از اسرای کاشان، به نام «قریشی»، ترکشی به سرش خورده و حالش وخیم بود. در اثر جا به جایی و حرکت ترکش و رسیدن آن به مغز سرش، قریشی جلو چشم ما به شهادت رسید.

وقتی می‌خواستند او راببرند،«اکبرعراقی» که مسئول قاطع بود و صوت خوبی هم داشت، از عراقیها خواست سوره‌ای از قرآن را بالای سر جنازه قریشی بخواند، بعد او را ببرند. سرگرد اجازه داد. اکبربا صوت زیبا و صدای گیرایش، سوره «والفجر» را می‌خواند و ما گریه می‌کردیم. آن لحظه‌ها، لحظه‌های مقدس و روحانی‌ای بود که حتی قلب زنگ زده چند تن از سربازان عراقی را نیز تکان داد وآنها هم مانند بچه‌ها دانه دانه اشک از چشمهایشان بیرون ریختند.

بعد از اینکه قریشی را برای همیشه از ما جدا کردند، «گروهبان یاسین» که اندازه خباثت و جنایت‌اش، پرونده امثال سرگرد مفید را به بایگانی می‌فرستاد، آمد سر وقت اکبرکه بالا سر قریشی چه خواندی؟ اکبرکه می‌دانست یاسین دنبال بهانه است، گفت قرآن خواندم و اگر بخواهی الان نیز می‌خوانم. یاسین دستور داد تا او را فلک کنند.

اکبر زیر ضربه‌های سنگین و سوزش‌دار کابل، سوره والفجر را می‌خواند. وقتی به آیه «ان ربک لبالمرصاد» (سوره والفجر، آیه 14) رسید، سربازهایی که او را می‌زدند، این آیه را تکرار می‌کردند و باغیظ و خشم بیشتری اکبر را می‌زدند. در همان لحظه یاسین جلو آمد و گفت:حالا خدا در کمین ماست یا تو ؟ اگر در کمین ماست، چرا جوابت را نمی‌دهد؟

آنروز، آنقدر اکبر را زدند که بیهوش شد. آب به صورتش ریختند و همین که به هوش آمد، باز او را بستند به فلک تا اینکه برای بار دوم بیهوش شد. باز آب به صورتش زدند و برای سومین بار وقتی از عالم بیهوشی خارج شد که بدن از جان رفته‌اش، بی‌حال و وارفته، روی تخت درمانگاه افتاده بود.

منبع: www.esaratgah.ir/index.php?option=content&t=co&i=1209

 




برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان  ,


مطلب بعدی : نحوه بازدید از تمامی قسمت های وبلاگ