سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
جمعه 93/4/20 7:44 ع

شهید مهدی باکری

آقای مهدی من را به عنوان مسئول تدارکات لشکر انتخاب کرده بود.

انباردارمان آمد و به من گفت: یک بسیجی اینجاست که اندازه ده نفر کار می کند، هیچی هم نمی خواهد؛ نه مرخصی، نه تشویقی. اگر می شود این نیرو را بدهید به من.

گفتم:این نیرو که تو می گویی کیست؟

به جای یکی هم دوتا دوتا گونی می برد توی انبار.گفت:الان دارد گونی خالی می کند.

گفتم:برویم ببینیمش. انباردار گفت:آنجاست، او را می گویم.
فاصله کمی زیاد بود و او هم مشغول کار کردن. جلوتر رفتیم. هنوز به آنها نرسیده بودیم که دیدم کسی را که از او تعریف و تمجید می کند، آقا مهدی است. همین که من او را دیدم، او هم من را دید و بلافاصله با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که چیزی نگویم. جلوتر که رفتیم، گفت:هیچی نگو، بگذار کارم را انجام بدهم.
اما من اصلا توی حال خودم نبودم، با این حال حرفی نزدم؛ تا اینکه بار تمام شد. دیگر طاقتم تمام شده بود، رفتم به انبار دار گفتم:هیچ می دانی این بسیجی که به کار گرفتی کیست؟

گفت:نه، کیه مگر؟ گفتم:او آقا مهدی فرمانده لشکر است!!!!

.انباردار از خجالت آب شده بود. دوست داشت زمین دهان باز کند و او را ببلعد. 
رفت سراغ آقا مهدی و از او عذر خواهی کرد و می خواست دستش را ببوسد که آقا مهدی اجازه نداد و گفت:شما من را وادار نکردید، من وظیفه خودم می دانستم که به شما کمک کنم. اصلا خودت را ناراحت نکن. بعد به من گفت:مرد حسابی چی می شد حالا دندان روی جگر می گذاشتی و حرف نمی زدی؟

منبع: \"خاطرات ناب (3)، صفحه 59، انتشارات قدر ولایت




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


مطلب بعدی : نحوه بازدید از تمامی قسمت های وبلاگ