سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
سه شنبه 93/7/1 7:26 ع

سردارشهید محمّد قنبرلو ، سردار سرافرازحاج یعقوب صمدلویی

شهید محمد قنبرلو همیشه و همه جا از آقا مهدی صحبت می‌کرد. او می‌فرمود در عملیات بدر در کنار رودخانه دجله مشغول نبرد با دشمن بعثی بود که آقا مهدی مجروح و سپس شهید شد. با چند نفر پیکر مطهرش را به قایقی انتقال داده تا به عقب خط بکشند. ولی مزدوران بعثی قایق حامل شهید را مورد هدف قرار داده و پیکر شهید به اقیانوس‌ها می پیوندد. همیشه تکیه کلام محمد این بود که بعد از مهدی زنده ماندن ارزش ندارد و باید شهید شد و پیش مهدی عزیز رفت. عملیات‌ کربلای 4 و 5 هم می‌گذرد و در هر کدام از این‌ها با تدبیر این فرمانده شجاع، خاطراتی ماندگار به جای می‌ماند. عملیات کربلای 8 نزدیک است و این بار قنبرلو خانواده خود را نیز به منطقه می‌آورد. همسرش می‌گوید: وقتی با هم به دزفول می‌آمدیم صحبت‌هایی می‌کرد که رنگ و بوی شهادت می‌داد. منطقه عملیاتی لشکر در کربلای 8، یک منطقه کوچکی بود و دشمن پاتک شدیدی داشت. شهید قنبرلو مقاومت عجیبی می‌کرد. حالات نیرو از زبان فرمانده شنیدنی است: شهید قنبرلو واقعا یک فرمانده مهربان و نمونه بودند هر موقعی که ما اصرار می‌کردیم که شما نبایستی به خط بروید به شما احتیاج است، ناراحت می شد. در عملیات کربلای 8 که فشار دشمن زیاد بود برادر عزیز گردان‌ها را ادغام کردند و به خط رفتند. از بی سیم که صحبت می‌کردم، شور و شوق عجیبی داشت و تکرار می‌کرد برادران حیدر، صفدر ... در واقع خود را آماده کرده بود که پر بزند. قبل از رفتن نیز غسل شهادت کرده و نماز خواند. نحوه شهادت محمد قنبرلو را یکی از نیروهایش این چنین نقل می‌کند: حدود ساعت 9 صبح مورخه 22/1/66 یک ترکش از ناحیه پشت سر اصابت کرد و در همان لحظه نوری صورت برادر عزیز را پوشاند که ما قادر نشدیم جلو برویم. من متوجه شدم لب‌هایش تکان می‌خورد. خود را نزدیک کرده و گوشم را به جلوی دهانش بردم. می‌گفت مقاومت کنید، با من کاری نداشته باشید و جلو بروید.

منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ (زندگی نامه فرماندهان شهید آذربایجان غربی) "

نوشته ی یعقوب توکلی،نشر شاهد،تهران-1382




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


مطلب بعدی : نحوه بازدید از تمامی قسمت های وبلاگ