شبی داخل سنگر دور هم جمع بودیم و محفلی با صفا و معنوی داشتیم . در میان ما پیرمرد مؤمن و متدینی بود که چهرهاش ، حبیببنمظاهر را به یاد میآورد. نماز را به امامت او خواندیم.
شب گذشت . فردا صبح حمیدرضا گفت: « دیشب خواب دیدم که مرا به باغ سرسبزی با قصری بزرگ و چند طبقه دعوت میکنند. درختان باغ پر از میوه بود و شاخسارهای آن از بسیاری بار ، خم شده بودند. من وارد آن قصر زیبا شدم.»
پیرمرد جمع ما که صدای حمید را شنید، خواب را چنین تعبیر کرد: «پسرجان ! آقا حمید! پروندهی اعمال تو کمکم دارد بسته میشود و آن میوهها و درختهای سرسبز ، اعمال تو هستند. تو چند صباحی بیشتر مهمان مانیستی.» آری ، حمید فقط چند روز پس از آن خواب میهمان ما بود و در هجدهم فروردین به خانهی اصلیاش شتافت .
منبع :کتاب پیام لاله های سرخ
راوی : همسر شهید حمیدرضا نوبخت
برچسب ها :
یاد و خاطره شهدا ,