هنوز انقلاب پیروز نشده بود و حضرت امام (ره) در تبعید به سر میبردند. یک روز صبح که میخواستم او را برای نماز از خواب بیدار کنم، دیدم بیدار است و ناراحت.
پرسیدم: چی شده مادر؟
گفت: امام را در خواب دیدم. من و عدهی زیادی در یک طرف ایستاده بودیم و شاه و سربازان و درجهدارانش در طرف دیگر.
شاه رو به امام کرد و گفت: «پس کو آن یاران باوفایی که از آنها صحبت میکردی؟» امام دست مبارکش را روی گردن من گذاشت و گفت آنهایی که میگفتم همینها هستند که به ثمر رسیدهاند!
چند سالی از این قضیه گذشت. انقلاب پیروز شد و در دوران جنگ مثل بقیهی جوانان برای دفاع از مرزهای میهن اسلامی راهی جبهه شد.
آخرین بار که میخواست به جبهه برود، گفت: عملیاتی مهمی در پیش داریم. من هم میخواهم در آن عملیات داوطلب باشم و اگر خدا بخواهد شهید میشوم. حرفهایش را زد و ساکش را برداشت و با همه خداحافظی کرد. چند روز بعد که مارش عملیات به صدا درآمد برای ما یقینی شده بود که او به شهادت رسیده است. همینطور هم بود. پیکر پاکش را که آوردند دیدیم درست از همان قسمت که امام دست مبارکشان را نهاده بودند ترکش خورده و شهید شده است.
منبع :کتاب کرامات شهدا جلد 1 صفحه ی 70
راوی : مادر شهید سید رضا سیدین
برچسب ها :
کرامات شهدا ,