سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
یکشنبه 96/7/2 1:57 ص
طنز جبهه ها
آن قدر ?وچ? بودم ?ه حتی ?سی به حرفم نمی خندید هر چی به بابا ننه ام می گفتم میخواهم بـه جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند حتے تو بسیج روستا هم وقتے گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند مثل سریش چسبیدم به پدرم ?ه الّا و بالله باید بروم جبهه آخر سر سفری شد و فریاد زد به بچه ?ه رو بدهے سوارت میشود آخر تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری دست آخر کپ?ه دید من مثل ?نه بـہ او چسبیده ام رو ?رد بـہ طویله مان و فریاد زد آهای نورعلے بیا این را ببر صحرا و تا مخورد ?ت?ش بزن و بعد آن قدر ازش ?ار ب?ش تا جانش دربیاید قربان خدا بروم ?ه ی? برادر غول پی?ر بهم داده بود ?ه فقط جان میداد برای ?ت? زدن ی? بار الاغ مان را چنان زد ?ه بدبخت سه روز صدایش گرفت نورعلے حاضر بـہ یراق دوید طرفم و مرا بست بـہ پالان الاغ و رفتیم صحرا آن قدر ?ت?م زد ?ه مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت ?نم بـہ خاطر این ?ه تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر ?وچ?م را ?ه ?لاس اول راهنمایے بود آورد شهر و ی? اتاق در خانه فامیل اجاره ?رد و برگشت چند مدتے درس خواندم و دوباره به ف?ر رفتن بـہ جبهه افتادم رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی ?ردم و سرتق بازی در آوردم تا این ?ه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت روزی ?ه قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر ?وچ?م گفتم من میروم حلیم بخرم و زودی برمیگردم  قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد رفتم ?ه رفتم درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالے ?ه این مدت از ترس حتی ی? نامه برای خانواده نفرستاده بودم سر راه از حلیم فروشے ی? ?اسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه در زدم برادر ?وچ?م در را باز ?رد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت چه زود حلیم خریدی و برگشتے خنده ام گرفت داداشم سر برگرداند و فریاد زد نورعلے بیا ?ه احمد آمده با شنیدن اسم نورعلے چنان فرار ?ردم ?ه ?فشم دم در خانه جاماند!
رفاقت به سبک تانک صفحه11



برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


مطلب بعدی : نحوه بازدید از تمامی قسمت های وبلاگ