ماه شعبان رسیده بود و حال و هوای جشن و شادی در همهجا موج میزد. به حاج آقا پیشنهاد کردم که در ایام شعبان، سفری به تهران داشته باشیم که بچهها هم هوایی عوض کنند. ایشان هم ما را به تهران فرستادند.
چند شبی نگذشته بود که در عالم خواب، آقا اباعبدالله الحسین (ع) را دیدم که به خانهی ما آمدهاند و دنبال چیزی میگردند، از ایشان پرسیدم: «آقا چی میخواین؟» ایشان فرمودند: «من میخواهم چیزی را از شما بگیرم!
گفتم:
_ آقا! شما اختیار دارین! این چه فرمایشی است که میفرمایین...؟!
_ اومدم زیارت! شما اینجا چه میکنی! چرا کردستان رو رها کردهای؟!
_ خسته شدم؛ از کردستان خسته شدم و تسویه کردم.
حاجی تعجب نمود و نگاه عمیقی به من کرد؛
_ نه به کردستان برو! میخواهی برات حکم جدیدی بزنم؟!
و بعد حکمی به من داد؛ وقتی نگاه کردم دیدم که حکم، درست مثل سربرگهای سپاه بود، آرم هم داشت؛ به محل امضایش دقت کردم، دیدم نوشته:
فرماندهی سپاه خراسان _ علیبن موسی الرضا (ع) از طرف محمد بروجردی.
دیدم امضا، امضای شهید بروجردی است.....
خواب، واضح و گویا بود، هیچ احتیاجی به تعبیر و تأویل نداشت، صبح که از خواب برخاستم، یکراست به محل کارم بازگشتم! جایی که به هزار مشقت آن را رها کرده بودم».
منبع :کتاب کرامات شهدا - صفحه: 113
راوی : سردار سید رحیم صفوی
برچسب ها :
کرامات شهدا ,