سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا

شیفته سردار شهید محمود کاوه شدم

یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم.
اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه.
کم مانده بود سکته کنم؛
سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد.
با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند.
چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش را بدهم.
 او یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون.
این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود.
در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن،
همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟
گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده
همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست.
چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت بمیر، می مردم ...
سردار شهید محمود کاوه ، فرمانده لشکر ویژه شهدا

تعلیم و تربیت و ورزش سه شاخصه شماها باش

تهاجمی که به قشر مذهبی و خصوصا ما بسیجیان و سبزپوشان حریم ولایت می‌شود بیانگر قدرت روز افزون و ضعف و ناتوانی دشمن است،
خودسازی کنید،
تعلیم و تربیت و ورزش سه شاخصه شماها باشد.
همدیگر را دوست داشته باشید
و با علم و عمل به پیش بروید
و منتظر تقدیر و تشکر کسی نباشید.
اجرتان عندالله ...
فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم سید روح الله عمادی

دیگه خبری از شهادت نیست

شهید غلامعلی رجبی
من از پدر و مادراشون خجالت می‌کشم
در و دیوار مسجد پر شده بود از عکس‌های بچه‌ها. می‌گفت من از پدر و مادرای اینا خجالت می‌کشم. من بچه‌هاشونو هیئتی و جبهه‌ای کردم ولی اونا شهید شدن و من راست راست دارم جلوشون راه میرم!!
آخرین ماه رمضان، خیلی میگفت دعا کنید شهید بشم مثل پرنده‌ای شده بود که همه‌اش به در و دیوار قفس میزد تا شاید فرجی شود.
بعضی رفقا می‌گفتند غلامعلی چی میگی؟ شهادت کجا بود؟ قطع نامه بسته شده، دیگه خبری از شهادت نیست. کفگیر شهادت خورده ته دیگ.
میخندید و می‌گفت اتفاقا ته دیگ خوشمزه تره.
برگرفته از مجموعه کتاب یادگاران جلد (24)

اقتدا به ولایت

حدیث از معصوم داریم که دوران آخر الزمان فتنه ها یکی پس از دیگری اتفاق می افتد و تعدادی را از مسیر خارج می کند ؛
و اصلا کار فتنه ، گرفتن یاران وفادار حق و گمراه کردن آنهاست.
لذا گاهی می بینیم فلان شخص که در جنگ و انقلاب آن همه خدمت کرده ، از خط ولایت جدا شده و گوش به فرمان ولایت نیست.
ولایت مانند ستونی است که همیشه و در همه ی بحران ها و مسائل پیش رو باید به او اقتدا کنیم ؛
اگر در اقتدا به ولایت شک کردیم ، همان کاری را انجام داده ایم که دشمن می خواهد ؛
ایجاد شک و شبهه یعنی برانداختن تیرک خیمه ی جمهوری اسلامی ...
 
سردار شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند

طنز جبهه ها

طنز جبهه ها
آن قدر ?وچ? بودم ?ه حتی ?سی به حرفم نمی خندید هر چی به بابا ننه ام می گفتم میخواهم بـه جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند حتے تو بسیج روستا هم وقتے گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند مثل سریش چسبیدم به پدرم ?ه الّا و بالله باید بروم جبهه آخر سر سفری شد و فریاد زد به بچه ?ه رو بدهے سوارت میشود آخر تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری دست آخر کپ?ه دید من مثل ?نه بـہ او چسبیده ام رو ?رد بـہ طویله مان و فریاد زد آهای نورعلے بیا این را ببر صحرا و تا مخورد ?ت?ش بزن و بعد آن قدر ازش ?ار ب?ش تا جانش دربیاید قربان خدا بروم ?ه ی? برادر غول پی?ر بهم داده بود ?ه فقط جان میداد برای ?ت? زدن ی? بار الاغ مان را چنان زد ?ه بدبخت سه روز صدایش گرفت نورعلے حاضر بـہ یراق دوید طرفم و مرا بست بـہ پالان الاغ و رفتیم صحرا آن قدر ?ت?م زد ?ه مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت ?نم بـہ خاطر این ?ه تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر ?وچ?م را ?ه ?لاس اول راهنمایے بود آورد شهر و ی? اتاق در خانه فامیل اجاره ?رد و برگشت چند مدتے درس خواندم و دوباره به ف?ر رفتن بـہ جبهه افتادم رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی ?ردم و سرتق بازی در آوردم تا این ?ه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت روزی ?ه قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر ?وچ?م گفتم من میروم حلیم بخرم و زودی برمیگردم  قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد رفتم ?ه رفتم درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالے ?ه این مدت از ترس حتی ی? نامه برای خانواده نفرستاده بودم سر راه از حلیم فروشے ی? ?اسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه در زدم برادر ?وچ?م در را باز ?رد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت چه زود حلیم خریدی و برگشتے خنده ام گرفت داداشم سر برگرداند و فریاد زد نورعلے بیا ?ه احمد آمده با شنیدن اسم نورعلے چنان فرار ?ردم ?ه ?فشم دم در خانه جاماند!
رفاقت به سبک تانک صفحه11

شوخی احمد با احمد

شوخی احمد با احمد
در عملیات بیت‌المقدس دو احمد داشتیم کہ فرمانده بودند و صدای آنها از شب?ه‌‌ های بےسیم مرتب شنیده می‌شد احمد متوسلیان فرمانده لش?ر محمد رسول‌الله و احمد ?اظمے فرمانده لش?ر نجف اشرف در تماس‌های بسیار مهم مخصوصا در لحظات ش?ستن خطوط دشمن فرمانده‌هان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه میشدند کہ این احمد ?دام احمد است اما جالب‌تر زمانے بود کہ دو احمد با هم ?ار داشتند در مرحله‌ی دوم عملیات کہ بچه‌های لش?ر محمد رسول الله در دژ شمالے خرمشهر با لشگر10 زرهے عراق درگیری سختےداشتند و ?ارشان بـہ اسیر دادن واسیر گرفتن هم ?شیده شده و احمد متوسلیان با بدنے مجروح عملیات را هدایت می?رد احمد ?اظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد او سه احمـد اول را ?ہ یعنے متوسلیـان با لهجه‌ی تهرانے می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه‌ی نجف آبادے مخصوصا مقداری هم غلیظ ‌‌‌تر بیان می?رد بـہ این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنے پایه‌ی خنده را برای فرماندهان زیادی کہ صدای او را از بے‌سیم می‌شنیدند فراهم می?رد یادشان بخیر احمَد احمَد، احمَد احمِد، احمَد احمِد
شھیداحمد?اظمی
جاویدالاثراحمدمتوسلیان


کار فرهنگی

مصطفی هیچ وقت به این فکر نمی‌کرد که مثلا اگر در فلان محله کار فرهنگی کند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد.
مصطفی محله‌ای پرت و دورافتاده را در کهنز شهریار برای کار فرهنگی انتخاب کرده بود.
وقتی در جمع خانم‌ها یا در جمع‌های خانوادگی این موضوع را مطرح می‌کردم، همه تعجب می‌کردند
می‌گفتند آنجا که واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست!
حتی می‌گفتند کسی از بچه‌های آن محل انتظاری ندارد.
دو سال و نیم بود که مصطفی حضور فیزیکی کمتری در آن منطقه داشت.
در این مدت وقتی مادران آن بچه‌ها را می‌دیدم از کارهای مصطفی تشکر می‌کردند و می‌گفتند که ممنونِ زحمات او هستند.
می‌گفتند اگر او نبود ، معلوم نبود که آینده بچه‌های محل چه می‌شد.
می‌گفتند مدیون آقا مصطفی هستند که بچه‌های‌شان را بسیجی کرده است.
وقتی این حرف‌ها را به مصطفی منتقل می‌کردم ناراحت می‌شد و می‌گفت که همه اینها کار خدا بوده است.
می‌گفت اگر خدا می‌خواست می‌توانست حرف‌ها و کارهایش را بی‌اثر کند.
دیدگاه او به کار فرهنگی اینطور بود ...
به روایت همسر شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده

 


آقای خامنهای بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند

بمناسبت همزمانی هفته دفاع مقدس و شروع مدارس
 فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم»
حضرت‌آقا پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟»
 «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره».
حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟
شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن 13 ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟»
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد.
حضرت‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»
حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و..

نماز اول وقت

همه حرفش نماز اول وقت بود ،
همه فعالیتش حول نماز اول وقت بود .
در هر شرایطی در بین دوستان و مهمونی و... 
برای برادر کوچکش که طلبه بود سجاده پهن میکرد ،
او امام جماعت میشد و پدر ، اهالی خانه و خودش بهش اقتدا می کردند .
درس میداد می گفت : نماز اول وقت ...
توی اردوهای آموزشی میگفت : نماز اول وقت ...
توی میدان جنگ هم نماز اول وقت ...
 یاد این حرف افتادم که :
 « لبیک یا حسین(ع) یعنی نماز اول وقت ... »
شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی

جوانترین فرمانده سردار شهید محمود ?اوه

جوانترین فرمانده سردار شهید محمود ?اوه
?اوه ی?ی از جوانترین فرماندهانے است ?ه هدایت جنگ ایران و رژیم بعث را به عهده گرفت روزی ?ه جنگ آغاز شد او ی? جوان 19 ساله بود او فرماندهی ی?ی از ?لیدی ترین یگان های سپاه پاسداران در جبهه های غرب موسوم به تیپ ویژه شهدا را عهده دار بود نگرش نظامے خارق العاده محمود ?اوه چنان او را شاخص نمود ?ه در مدت ?وتاهے تیپ تحت امر وی به لش?ر ارتقا پیدا ?رد سردارشهید حسن آبشناسان می‌گوید اگر در دنیا ی? چری? پا? باخته و دل باخته به اسلام و حضرت امام(ره) وجود داشته باشد محمود ?اوه است  سرانجام ?اوه به تاریخ 10 شهریور 1365 در منطقه عمومے حاج عمران برروی قله 2519 مورد اصابت تر?ش گلوله خمپاره قرار گرفت و درسن 25 سالگی به شهادت رسید
شھیدمحمود?اوه