پای منبع آب، تصادفی همدیگر را دیدیم.
البته من سعی کردم خودم را نشانش ندهم که مبادا احیانا خجالت بکشد، ولی برایم خیلی جالب بود که او هم نماز شب میخواند .
اما وقتی برگشتم به چادر، با کمال تعجب دیدم، ظاهراً وضو گرفته و رفته تخت خوابیده.
فکر کردم یعنی چه؟ آدم بلند شود برای نماز شب، بعد وضو بگیرد و نماز نخوانده برود بخوابد.
گذشت تا بعدها که کمی رویمان به هم بازتر شد.
پرسیدم: آن شب قضیه چی بود؟
با همان لحن داش مشتیاش گفت؟
والله یک چند وقتی است حسابی حال مارو میگیره؛ هرچی دوست و رفیق داریم پر میزنه میبره، ما هم که هرچی دست به دامنش میشیم که:
اقلا حالا که مارو نمیبری اینها رو به خواب ما بیار، گوش نمیکنه که نمیکنه.
من هم گفتم، بگذار ببینم حالگیری خوبه؟