فرمانده لشگر
می خواستم برم دستشویی؛ وقتی رسیدم، دیدم همه آفتابه ها خالی هستند. برای پر کردن آفتابه ها، باید چند صد متر تا هور می رفتیم. زورم می آمد برم. یک بسیجی اون طرف تر ایستاده بود، صدایش کردم: (( برادر، می شه این آفتابه رو برام آب کنی؟ )) آفتابه رو گرفت و رفت. وقتی آورد، دیدم آبی که آورده خیلی کثیف است. بهش گفتم: (( اگه صد متر اون طرف تر آب کرده بودی، تمیزتر بود.)) آفتابه را از من گرفت و رفت آب تمیز آورد. چند روز بعد قرار بود فرمانده لشگر برایمان حرف بزند؛ دیدم کسی که چند روز پیش برایم آورده بود، همان زین الدین ( فرمانده لشگر ) بوده است.
منبع: یادگاران صفحه 77