سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا

اتل متل یه بابا

اتل متل یه بابا

که اون قدیم قدیما

حسرتشو مى خوردن

تمومى بچه هاس

اتل متل یه دختر

در دونه باباش بود

هر جا که بابا مى رفت

دخترش هم باهاش بود

اون عاشق بابا بود

بابا عاشق اون بود

به گفته رفیقاش

بابا چه مهربون بود

یه روز آفتابى

بابا تنها گذاشتش

عازم جبهه ها شد

دخترُ جا گذاشتش

چه روزهاى سختى بود

اون روزهاى جدایى

چه سالهاى بدى بود

ایّام بى بابایى

چه لحظه سختى بود

اون لحظه رفتنش

ولى بدتر از اون بود

لحظه برگشتنش

هنوز یادش ترفته

نشون به اون نشونه

اونکه خودش رفته بود

آوردنش به خونه

رهرا به سلام کرد

بابا فقط نگاش کرد

اداى احترام کرد

بابا فقط نگاش کرد

خاک کفش بابارو

سرمه تو چشاش کرد

هى بابارو بغل کرد

بابا فقط نگاش کرد

زهرا براش زبون ریخت

دو صد دفعه صداش کرد

پیش چشاش ضجّه کرد

بابا فقط نگاش کرد

اتل متل یه بابا

یه مرد بى ادعا

مى خوان که زود بمیره

تموم خواستگارا

اتل متل یه دختر

که بر عکس قدیما

براش دل مى سوزونن

تمومى بچه ها

زهرا به فکر باباش

بابا به فکر زهرا

گاهى به فکر دیروز

گاهى به فکر فردا

یه روز مى گفت که خیلى

براش آرزو داره

ولى حالا دخترش

زیرش لگن مى ذاره

یه مى گفت دوست دارم

عروسیتو ببینم

ولى حالا دخترش

میگه به پات مى شینم

مى گفت برات بهترین

عروسى رو مى گیرم

ولى حالا مى شنوه

تا خوب نشى نمیرم

وقت غذا که مى شه

سرنگ ور مى داره

یه زرده تخم مرغ

توى سرنگ مى ذاره

گوشه لُپ باباش

سرنگ و مى فشاره

براى اشک چشماش

هى بهونه میاره

«غصه نخور بابا جون

اشکم مال پیازه»

بابا با چشماش مى گه

خدا برات بسازه

هر شب وقتى بابارو

مى خوابونه توى جاش

با کلى اندوه و غم

میره سر کتاباش

حافظُ ور مى داره

راه گلوش مى گیره

قسم مى ده حافظُ

واجه بابام نمیره

دو چشمشُ مى بنده

خدا خدا مى کنه

با آهى از ته دل

حافظُ وا مى کنه

فالُ و شاهد فال

به یک نظر مى بینه

نمى خونه، چرا که

هر شب جواب همینه

دیشب که از خستگى

گرسنه خوابیده بود

نیمه شب چه خواب

قشنگى رو دیده بود

تو یک باغ پر از گل

پر از گل شقایق

میون رودى بزرگ

نشسته بود تو قایق

یه خرده اون طرف‌تر

میان دشت و صحرا

جایی از این‌جا بهتر…

بابا سوار اسبه

مگه می‌شه محاله…

بابا به آسمون رفت

تا پشت یک در رسید...


چفیه

چفیه یعنی باز گمنامی شهید

از شهیدستان گمنامی رسید

گرچه نامش از زبان ها دور بود

استخوان پیکرش پرنور بود

چفیه را سنگر نشینان دیده اند

چفیه را گلها به خود پیچیده اند

چفیه امضای گل آلاله هاست

چفیه تنها یادگار لاله هاست

چفیه روانداز گلها بوده است

قایق پرواز گلها بوده است

چفیه تار و پود رخت انبیاست

چفیه بند کفش شیر کربلاست

چفیه را زهرا به گل ها هدیه کرد

چفیه را اشک شهیدان چفیه کرد

چفیه ها بوی شهادت می دهد

بوی دوران شرافت می دهند


زندگی بی شهدا

 

زندگی بی شهدا مالی نیست...

شهدا بعد شما حالی نیست...

حال در جبهه ی مجنون مانده است...

پشت دژهای شلمچه مانده است...

حال در جاده خاکی مانده است...

گوشه ذهن, با پلاکی مانده است...

حال ما بی شهدا بی حالی ست...

جای ما پیش شهیدان خالی ست...

 


بوسه عاشقونه

آی قصه قصه قصه

نون و پنیر و پسه

هیچ تا حالا شنیدی

تانکا بشن قناصه؟

 

میدونی بعضی وقتا

تانکا قناصه بودن

تا سری رو می دیدن

اون سر و می پپروندن

 

سه راه شهادت کجاست؟

میدو نی دوشکا چیه؟

میدونی تانک یعنی چی؟

یا آر.پی. جی زن کیه؟

 

آر.پی.جی زن بلند شد

"وما رَمیتَ " رو خوند

تانک اونو زودتر زد

یه جفت پوتین ازش موند

 

یه بچه بسیجی

اونور میدونه مین

زیر شنیهای تانک

له شده بود رو زمین

 

خودم تو دیده بانی

با دوربین قرارگاه

رفیقمو می دیدم

تو گودی قتلگاه

 

آر.پی.جی تو سرش خورد

سرش که از تن پرید

خودم دیدیم چند قدم

بدون سر می دوید

 

هیچ می دونی یه گردان

که اسمش الحدیده

هنوزم که هنوزه

گم شده ناپدیده

 

اتل متل توتوله

چشم تو چشم گلوله

اگر پاهات نلرزید

نترسیدی، قبوله

 

دیدم که یک بسیجی

نلرزید اصلا پاهاش

جلو گلوله وایساد

زل زده بود تو چشاش

 

گلوله هم اومد و

از دو چشم مردونه

گذشت و یک بوسه زد

بوسه ای عاشقونه

 

عاشقی یعنی اینکه

چشمهایی که تا دیروز

هزار تا مشتری داشت

چِندش میاره امروز

 

اما غمی نداره

چون عاشق خداشه

به جای مردم، خدا

مشتری چشاشه

شعر از ابوالفضل سپهر


اشعار در مورد شهدا

هر چند همچو گل همه بر باد رفته اند

هرگز گمان مدار که از یاد رفته اند

اینان نه آن گل اند که گویی در این بهار

از یاد رفته اند چو بر باد رفته اند

اینان نه آهویند که گویی دریغ و حیف

در چنگ ظالمانه صیاد رفته اند

جای دریغ نیست بر ایشان که این گروه

با عزم آهنین و دل شاد رفته اند

« استاد » گفته بود که با جان و دل به پیش

اینان بنا به گفته استاد رفته اند

سرباز آهنین نبرد نهایی اند

پولاد زیست کرده و پولاد رفته اند

در راه پی گذاری کاخ جهان نو

بر جا نهاده پایه و بنیاد رفته اند

در راه آفرینش باغی پر از شکوه

بی خس و خار و آفت و اضداد رفته اند

« پیروز باد ملت ما، انقلاب ما»

گویان، به رغم دشمن جلاد رفته اند

« کوبنده باد جنبش خلاق رنجبر»

برگوش عالمی زده فریاد رفته اند

بر باد رفته نیز نبایست گفتشان

در قلب ما نهاده بسی یاد رفته اند


ای شهدا

 

عده ای با نامتان نان می خورن          ای شهیدان خونتان را می خورن

جنگ رفت و شهر ما تاریک شد                راه وصل عاشقان باریک شد

شما رفته مردم ریایی شدند                   و برخی دگر شیمیایی شدند

نه ان شیمیایی که در جنگ بود          نه ان گاز سمی که بی رنگ بود

همانان که رنگ ریا می زنن         همانان که بر سینه سنگ خدا میزنند

همانان که یادی زدین می کنن                   فضا را پر از ادکلن می کنن

به یک چک رشوه خور میشوند            به یک حکم مسئول کل میشوند

همانان که در بی حجابی تکند                     سزاوار یک قبضه نارنجکند

به سنگ تهاجم محک می شوند               به مثل عروسک بزک میشون

از اینها بپرسید که مهران کجاست     شلمچه حلبچه فاو مریوان کجاست؟

از اینها بپرسید همت که بود ؟                 از این ها بپرسید باکری که بود ؟

از این ها بپرسید که بابایی که بود؟         رجایی حسنپور اللهیاری که بود ؟

کسی فکر گلهای این باغ نیست             کسی مثل ان روزهای داغ نیست

همه ناگهان عافیت خو شدند             به یک شب از این رو به ان رو شدند

کسی بر شهیدان سلامی نگفت                      رضای خدا را کلامی نگفت

بیایید مردم که بهتر شویم                          در این ابشار خدائی تر شویم

بیایید تجدید پیمان کنیم

نگاهی به قبر شهیدان کنیم

 


شعر شهادت

عشق بود و جبهه بود و جنگ بود

عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود

هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد

مادری فرزند خود را هدیه کرد

در شبی که اشکمان چون رود شد

یک نفر از بین ما مفقود شد

آنکه که سر دارد به سامان می رسد

آنکه که جان دارد به جانان می رسد

دیده ام ، دستی به سوی ماه رفت

بی سر و جان تا لقاءالله رفت

زندگیمان در مسیر تیر بود

خاک جبهه ، خاک دامنگیر بود

آنکه خود را مرد میدان فرض کرد

آمد از این نقطه طی الارض کرد

هر که گِرد شعله چون پروانه است

پیکر صدپاره اش بر شانه است

تن به خاک و بوی یاسش می رسد

بوی باروت از لباسش می رسد

دشمن افکنهای بی نام و نشان

پوکه ی خونین شده تسبیحشان

کار هرکس نیست این دیوانگی

پیله وا می ماند از پروانگی

افشین مقدم


پلاک خاکی

نه جامه ای، نه پلاکی، نه عطر خاطره ای

نه ره به ســــوی تــــو دارد، نگاه پنجره ای

نه واژه ای، نه کلامــــی، نه بانـــگ آوازی

نه بغض می شکند در تــو تــار حنجره ای

سکوت، غرق سکوتی شهیـــــد گمنامم!

نــدارد آن دل پـر خـــون ســـر مناظره ای

تو کیستی گل پـر پـر که در عبور از خاک؟

میان حلقــه ی فــوج مــلک محــاصره ای

نمی شناسمت امـا چه می درخشی تـو

که آفتابــی و مــن اشتیـــاق شاپـــره ای

تــو آن قدر به خـــــدای امیــــــد نزدیکـی

که دست سبـز گشایش برای هر گره ای

دریغ و درد که آغــوش شهـــر کوچک بود

برای چون تو بزرگـــی، شهاب گستره ای

(برگرفته از کتاب داغ و دغدغه - سروده خانم پروانه نجاتی)


یا رب، شهیدان از شهادتها چه دیدند

  یا رب، شهیدان از شهادتها چه دیدند

از ما بریده سوی تو هجرت گزیدند

در جبهـه ها پیـکار مرگ و زندگانی

مزد شهـادتـها، حیات جـاودانـی

 پیـرایه وابستـگی از تن بریـدند

آزاد گردیدند و سویت پر کشیدند

 درمرگِ سرخِ عاشقان هرگز فنا نیست

هر لاله خونین کفن زآنها نشانیست

 آنانـکه سـوی یارشـان پرواز کردند

از پای جان، بند اسـارت، باز کردنـد

در جامِ خونِ خود جـمال یار دیدند

از شوق، آهنگ سفر را ساز کردند