یک شب که در جبههی غرب در سنگر خوابیده بودم، یکی از دوستانم(محمدسعیدامام جمعه شهیدی) که در عملیات بیتالمقدس (فتح خرمشهر) شهید شده بود، به خوابم آمد.
بعد از احوالپرسی گفت: «آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیتنامهات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی. پرسیدم: «تو از کجا میدانی»
گفت: «اینجا کسانی هستند که به من اشاره میکنند به شما بگویم، پیش ما خواهی آمد.»
نیمههای شب از خواب پریدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت میلرزید، بوی مرگ چنان در جانم پیچیده بود، که به کلی خودم را از یاد برده بودم، بلند شدم، دو رکعت نماز خواندم، پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است، از یک طرف حالت شوق داشتم که میخواستم دنیا را پشت سر بگذارم و از طرف دیگر با خود میگفتم: «براستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد، حالتی توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود. چند روزی در این حالت بودم..
بالاخره در یکی از شبها محمدبه خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خیلی چیزها با خود اندیشیدی. خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که به آن وابسته هستی خواهی ماند، دست و پاهایت از تو پذیرفته میشود، اما خودت فعلاً نمیآیی»، پرسیدم: «بعداً چهطور؟»
گفت: «بعداً خواهی دانست».
پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جایی که اشاره میکنم نگاه کن، دیدم همان دوستانی که قبلاً به شهادت رسیدهاند، دور هم جمع نشستهاند و یک جای خالی در بین آنهاست.
او گفت: «آن جای توست ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی» از خواب بیدار شدم. زمان گذشت، پس از مدت یک روز هنوز آفتاب نزده بود که کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نیاز است تا از منطقه گزارش بیاورند، آن روز در کمین ضد انقلاب از ناحیهی دست و پا مجروح شدم.
در مجموع هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادت رسیدند».
منبع :کتاب لحظه های آسمانی - صفحه: 73