سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا

حاج احمد متوسلیان

شایعه کرده بودند احمد(حاج احمد متوسلیان) منافق است. وقتی بهش می‌گفتی ، می‌خندید. از دفتر امام خواستندش.نگران بود.می‌گفت«تو این اوضاع کردستان، چه‌طوری ول کنم و برم؟»بالاخره رفت. وقتی برگشت،از خوشحالی روی پا بند نمی‌شد.نشاندیمش و گفتیم تعریف کند. ـ باورم نمی‌شد برم خدمت امام.امام پرسیدند احمد،به شما می‌گویند منافق هستی؟گفتم بله،این حرف ها رو می‌زنن.سرم را انداختم پایین. اما گفتند برگرد و همان جا که بودی، محکم بایست. راه می‌رفت و می‌گفت«از امام تأییدیه گرفتم.» 

منبع : صد خاطره


در محاصره

می گفتند "چمران همیشه توی محاصره است." راست می گفتند. منتها دشمن ما را محاصره نمی کرد. دکتر نقشه ای می ریخت. می رفتیم وسط محاصره، محاصره را می شکستیم و می آمدیم بیرون.

شهید مصطفی چمران

منبع : کتاب چمران


وقت نماز

با داخل شدن وقت نماز، رزمندگان در هر کجا که قرار گرفته بودند، بانگ برمی‌داشتند و به وحدانیت معبود و مقصودشان گواهی می‌دادند. هیچ‌کس هم خود را از این اعلان و ابلاغ و اظهار حق با حضور دیگری بی‌نیاز نمی‌دانست. از این روی به هنگام طلوع فجر، یکپارچه از تمام سنگرهای نگهبانی حتی در خط ، طنین روح‌افزای تکبیر، جان‌های شیفته را فرا می‌خواند.  

منبع : کتاب فرهنگ جبهه (آداب ورسوم) - صفحه: 159

 


گردان حنظله

سعید قاسمی که درنبرد عملیات والفجر مقدماتی ،مسئولیت واحد اطلاعات وعملیات لشگر 27محمد رسول الله(ص)را بر عهده داشت از سرنوشت گردان حنظله می گوید : ساعت های آخر مقاومت بچه ها در کانال ،بی سیم چی گردان حنظله حاج همت را خواست .حاجی آمد پای بی سیم وگوشی را به دست گرفت صدای ضعیف وپر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که می گوید :احمد رفت ،حسین هم رفت .باطری بی سیم دارد تمام می شود .عراقی ها عن قریب می آیند تا مارا خلاص کنند .من هم خدا حافظی می کنم . حاج همت که قادر به محاصره تیپ های تازه نفس دشمن نبود ،همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت،گفت :بی سیم را قطع نکن ...حرف بزن .هر چی دوست داری بگو ،اما تماس خودت را قطع نکن .صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت :سلام ما را به امام برسانید .از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم،ماندیم وتا آخر جنگیدیم. 

منبع : مبنع:رد خون

 


نماز

یک برادر وظیفه داشتیم که خیلى به نماز مقید نبود و مخصوصا مواقعى که وضعیت قرمز و خطرناک مى شد، به طور کامل از نماز خواندن خوددارى مى کرد. احتمالا عامل اصلى آن ترس بود و مى خواست بیشتر با بقیه نیروها باشد. یک شب در یک کانال بودیم تا این که آتش بسیار سنگینى از طرف دشمن ریخته شد. تا نزدیکى هاى صبح مشغول نبرد بودیم و در گرماگرم جنگ صداى اذان پخش شد. کانال ما به حسینه و نمازخانه بسیار نزدیک بود. من به همراه چند نفر دیگر تاءکید کردیم که باید برویم و در نمازخانه نماز بخوانیم .نوبتى کانال را ترک مى کردیم و نماز مى خواندیم .تا سرانجام اغلب نیروهایى که آن جا بودند نماز را در نماز خانه خواندند. آن سرباز آن شب با ما بود و وقتى دید که این نیرها چه طور تا صبح مبارزه کرده اند و هنگام اذان به نماز خانه مى روند گفت : من واقعا تعجب مى کنم که با این همه ترکش و خمپاره حتى یک نفر از شما بابت نماز خواندنتان آسیب ندیدید. و با مشاهده این صحنه ها و درک این مطلب که نماز خواندن با توکل بر خدا هیچ خطرى ندارد، کم کم به جمع نمازگزاران پیوست و از انسان هاى مقید نسبت به نماز شد.  

منبع : نماز عشق - راوی:على اکبر اشراقى 


فاصله توبه تا شهادت

شب عملیات رمضان من آرپی‌جی‌زن بودم و دو کمک آرپی‌جی‌زن داشتم، یک سرباز و یک بسیجی، در دل شب سیاهی‌ها را می‌شکافتیم و به سمت محل از پیش تعیین شده به پیش می‌رفتیم. در آن میان برادری بسیجی آهسته در گوشم گفت: حاج‌آقا، هیچ می‌دونستی این دوستمون اصلاً نماز نمی‌خونه؟ با لحن ملایمی از آن برادر سرباز پرسیدم: این درسته که شما نماز نمی‌خوانی؟ گفت: بله. گفتم: چرا؟ گفت: من اصلاً بلد نیستم نماز بخوانم! گفتم: اگر در این عملیات شهید بشوی در پیشگاه خدا چه جوابی دربارة نماز خواهی داشت؟ گفت: بله، این حرف درستی است. گفتم: الان که دیگه وقتی برای این کارها نداریم، تو الان توبه کن و تصمیم بگیر که بعد از این عملیات حتماً نمازخواندن را یاد بگیری و این واجب الهی را انجام بدهی، و نمازهای نخوانده‌ات را هم قضا کنی. گفت: حتماً بعد از عملیات این کار را خواهم کرد.

بعد از رد و بدل شدن این‌ صحبت‌ها درگیری شروع شد و باران تیر و ترکش از هر سو ‌بارید و ما به سمت نقطة از پیش تعیین شده همچنان درحال حرکت بودیم. دیدم آن برادر سرباز از ما عقب مانده است، کمک دیگرم را فرستادم ببیند چه اتفاقی افتاده است. برگشت و گفت: می‌گه چیزیم نیست، حالم خوبه، شما برید من خودم را به شما می‌رسونم. کمی که جلوتر رفتیم دیدیم خبری نشد. وقتی دوباره از او خبر گرفتم متوجه شدم که ترکش خمپاره به سرش اصابت کرده بود، چند قدم راه آمده و بعد به شهادت رسیده است. فاصلة میان توبه و تحول او تا پذیرفته‌شدن و شهادتش چندگام صدق بیشتر نبود.

راوی: روحانی آزاده حجت‌الاسلام نریمی‌سا


حسین جانم

چندروزی می شد که در اطراف کانی مانگا درغرب کشور کار می کردیم؛ شهدای عملیاتوالفجر4 راپیدامی کردیم . اواسط سال 71 بود . از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی ازسنگرهاشدیم.سریع رفتیم جلو.همانطور که داخل سنگرنشسته بود ،ظاهراً تیریاترکش به اواصابت کرده و شهید شده بود. خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم ، در کمال حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است؛ ازآن جالبتر این که تمام بدن کاملاً اسکلت شده بودولی انگشتی که انگشتر درآن بود،کاملاً سالم و گوشتی مانده بود. همه ی بچه ها دورش

جمع شدند.خاکهای روی عقیق انگشتر را پاک کردیم.اشک همه مان درآمد،روی آن نوشته شده بود:«حسین جانم » 

برگرفته از: شمیم یار92

 


ارسال قوطی خالی کمپوت به جبهه!

شهید حسین خرازی نقل می کرد: وقتی تو جبهه هدایای مردمی را باز می کردیم در نایلون رو بازکردم دیدم که واقعا یک قوطی خالیه کمپوته که داخلش یک نامه است.

نوشته بود:

برادر رزمنده سلام، من یک دانش آموز دبستانی هستم. خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم. با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم. قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم، اما قیمت آنها خیلی گران بود، حتی کمپوت گلابی که قبمتش 25 تومان بود و از همه ارزان تر بود را نمی توانستم بخرم.

آخر پول ما به اندازه سبرکردن شکم خانواده هم نبست. در راه برگشت کنارخبابان الان قوطی خالی کمپوت را دیدم برداشتم و چند بار با دقت ان را شستم تا تمیزتمیزشد. حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم، هروقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تامن هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکی کنم.

بچه ها تو سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت میگرفتند، آب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره اشک بود…

منبع: روضه نیوز


خاطره ی امام خامنه ای (مدظله العالی) از دوران دفاع مقدس

 زنی که تمام هستی‌اش را به جبهه فرستاده بود

من در سفر همدان که در دو سه روز، سه چهار روز قبل بودم، بعد از آن که سخنرانی کردم و آمدم، یک نامه‌ای به من دادند از یک خانمی که یک تکه‌هایی از این نامه را گفتم برای شما بخوانم. اینها نمونه‌های بسیار ظریفِ استثنایی است در تاریخ. البته خوشبختانه در روزگار ما اینها استثنائی نیست، اما در تاریخ حقیقتا استثنائی است.
این خانم [در نامه] بعد از آن که اظهار ارادت فراوانی به امام و به مسؤولین کردند و می‌گویند همسرم و پسرهایم در جبهه بودند و خواهند بود؛ اظهار شرمندگی کردند که خودشان نمی‌توانند -این خانم- در جبهه شرکت بکنند. بعد می‌گویند که من دو عدد انگشتر ناقابل که تمامی زینت من است و مقداری پول که ماهها آن را جمع کردم و می‌خواستم برای بچه‌هایم لباس گرم زمستانی بگیرم -که نیاز داشتند- ولی شرم دارم که امام عزیزم 50 رزمنده را در سه ماه خرج دهد، من هم باید همین‌ها را که هستی و مالم هست بدهم برای رزمندگان.
بعد یک مقداری اظهار شرمندگی از این‌که اینها کم است و -این خانم- دلش می‌خواهد که خودش هم بتواند در میدان جنگ حضور پیدا کند. نامه را تمام کرده بعد دخترِ همین خانم در پایان نامه‌ی او نوشته بود که وقتی دیدم مادرم آن دو قطعه انگشتر دست خود را که برای لباس زمستانی برادرهایم نیاز دارد ولی ترجیح می‌دهد که آن را تقدیم رزمندگان کند، من نتوانستم ساکت بمانم و انگشتری که مدتها با پول خودم تهیه کرده بودم آن را با پول ناچیزی که جمع کردم تقدیم می‌کنم. یک مقداری پول، چند تا انگشتر این مادر و دختر که از وضعشان هم پیداست که زندگی متوسطی دارند، در راه خدا دارند می‌دهند یک چنین نمونه‌هایی را انسان دارد می‌بیند.
نامه‌ی دیگری باز بود که کسی دو تا فرزندش در جبهه به شهادت رسیدند، او ده هزار تومان داشته که مال این بچه‌هایش بوده این را رفته به حساب ریخته و قبضش را برای ما فرستاده و نمونه‌های فراوانی از این قبیل، که این نشان‌دهنده‌ی همان ایمان و اخلاصی است که در بین مردم هست و ما کاملا به این حرکت جدیدی که شروع کردند مردم عزیز ما امیدواریم و می‌دانیم که با همین همتهای بلند هست که مشکلات بزرگ از جمله این مشکل حل خواهد شد.


بازگشت از دیدار

 

یک شب که در جبهه‌ی غرب در سنگر خوابیده بودم، یکی از دوستانم(محمدسعیدامام جمعه شهیدی) که در عملیات بیت‌المقدس (فتح خرمشهر) شهید شده بود، به خوابم آمد.

بعد از احوالپرسی گفت: «آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیت‌نامه‌ات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی. پرسیدم: «تو از کجا می‌دانی»

گفت: «این‌جا کسانی هستند که به من اشاره می‌کنند به شما بگویم، پیش ما خواهی آمد.»

نیمه‌های شب از خواب پریدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت می‌لرزید، بوی مرگ چنان در جانم پیچیده بود، که به کلی خودم را از یاد برده بودم، بلند شدم، دو رکعت نماز خواندم، پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است، از یک طرف حالت شوق داشتم که می‌خواستم دنیا را پشت سر بگذارم و از طرف دیگر با خود می‌گفتم: «براستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد، حالتی توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود. چند روزی در این حالت بودم..

بالاخره در یکی از شب‌ها محمدبه خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خیلی چیزها با خود اندیشیدی. خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که به آن وابسته هستی خواهی ماند، دست و پاهایت از تو پذیرفته می‌شود، اما خودت فعلاً نمی‌آیی»، پرسیدم: «بعداً چه‌طور؟»

گفت: «بعداً خواهی دانست».

پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جایی که اشاره می‌کنم نگاه کن، دیدم همان دوستانی که قبلاً به شهادت رسیده‌اند، دور هم جمع نشسته‌اند و یک جای خالی در بین آن‌هاست.

او گفت: «آن جای توست ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی» از خواب بیدار شدم. زمان گذشت، پس از مدت یک روز هنوز آفتاب نزده بود که کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نیاز است تا از منطقه گزارش بیاورند، آن روز در کمین ضد انقلاب از ناحیه‌ی دست و پا مجروح شدم.

در مجموع هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادت رسیدند».

منبع :کتاب لحظه های آسمانی - صفحه: 73