سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا

خاطره از شهید سپهبد صیاد شیرازی

خاطره از شهید سپهبد صیاد شیرازی

قرار بود بهش درجه ی سرلشکری بدهند.

گفتیم: خب به سلامتی، مبارکه بابا.

خندید.

تند و سریع گفت: خوش حالم.

اما درجه گرفتن، فقط ارتقای سازمانی نیست.

وقتی آقا درجه رو بذارن رو دوشم،

حس می کنم ازم راضیَن.

وقتی که ایشون راضی باشن،

امام عصر هم راضیَن.

همین برام بسه.

انگار مزد تمام سال های جنگ رو یک جا به م دادن.

یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 44


خاطره ای از شهید هادی جناتی

آقا هادی علاقه بسیار زیادی به حفظ قرآن و خواندن آن کتاب مقدس داشت.

 هر شب ایشان برای نماز شب و عبادت ساعت را کوک می کرد تا به موقع بیدار شود.

 بعد از شهادت در همان اتاق که نماز شب بر گزار می کرد در همان ساعت از نیمه شب چراغ اتاق روشن میشد!

منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان

 


خاطره از شهید مصطفی ردانی پور

عروسیش بود

کارت ها رو که تقسیم میکرد

یک کارت برای امام رضا، مشهد.

یک کارت برای امام زمان، مسجد جمکران.

یک کارت برای حضرت معصومه، قم.

 این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح.

« چرا دعوت شما را رد کنیم؟

چرا به عروسی شما نیاییم؟

کی بهتر از شما؟

ببین همه آمدیم.

شما عزیز ما هستی. »

 حضرت زهرا (سلام الله علیها) آمده بود به خوابش، درست قبل از عروسی!

یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 84


خاطره از شهیداکبر احمدی

 

هرگاه اکبر آقا نام مقدس امام حسین (ع) را می شنید،

اشک از چشمانش جاری می شد.

 عزاداری او با بقیه فرق می کرد.

یک بار یکی از بچه ها پرسید:

«چرا این قدر سینه می زنی؟»

اکبر گفت: «عشق اهل بیت (ع) یعنی این. در آن دنیا، اگر از من بپرسند با این دست و سینه چه کرده ای خواهم گفت برای آقایم امام حسین سینه زده ام.

منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه:128

 


خاطره ای از شهیدحسن امیری

دهه ی محرم توی خانه مان مجلس می گرفتیم.

گاهی بهش می گفتم:

 «بچه ها رو راه نده. کفش و جورابشون بو می ده، بزرگ ترها رو اذیت می کنه.»

می گفت: «خانوم، این کفش و جوراب ها رو باید بوسید و برد گذاشت کنار اتاق.?

یادگاران، جلد 15 کتاب شهید حسن امیری (عموحسن) ، ص 5

 


خاطره از نقل های مادر شهید احمدی روشن

همه منتظر بودند ببینند حال مادر شهید چطور می شود ، بی تاب می شود ؟

گله ای ...

حرفی ...

 اما مادر مصطفی چیزی نگفت و محکم ایستاده بود .

پرسیدند :

" حالا شما چه میکنید ...؟ "

به علیرضا نوه اش اشاره کرد و گفت :

" مصطفایی دیگر تربیت خواهم کرد ..."


خاطره از شهید امیر حاجی امینی

سر مزار امیر نشسته بودم که یه جوون اومد و گفت :

" شما با این شهید نسبتی دارید ؟ "

گفتم :

" بله ، من برادرش هستم "

گفت :

" راستش من مسلمون نبودم بنا به دلایلی اما به زور مسلمون شدم ولی قلبا اسلام نیوردم ، تا اینکه یک روز اتفاقی عکس برادرتون رو دیدم ، حالت عجیبی بهم دست داد .

 انگار عکسش باهام حرف میزد با دیدنش عاشق اسلام شدم و قلبا ایمان آوردم...


شهید محمدباقر حبیب اللهی

کتابچه دعای کمیل، همیشه باهاش بود.

بعد از هر نمازی، فرازهایی از دعا را می‌خواند.

یک بار به شوخی بهش گفتم:

آقا محمد، دعای کمیل‌ مال شب‌های جمعه‌ست؛چرا شما هر روز ‌، بعد از هر نمازی دعا می‌خوانی؟

گفت:«مگر انسان فقط شب‌های جمعه، به خدا نیاز دارد؟! ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم! دعا کردن، پاسخ به همین نیاز ماست.?

منبع: محمد مین یاب، صفحه:20

 


خاطره ای از شهید یوسف کلاهدوز

نماز جماعت هر روز برقرار بود.

اگر روزی روحانی نمی آمد،

بچه ها به زور و با اصرار او را برای امامت جلو قرار می دادند و به او اقتدا می کردند.

یک بار دیدم در طول نماز بدنش ثابت نیست و مثل برگ خزان می لرزد.

بعدها توجه کردم دیدم همیشه از خوف خدا بر سر نماز می لرزد.

منبع:کتاب هاله‌ای از نور، ص108


شهید احمد متوسلیان

یک بار رفتیم یکی از پاسگاه های مسیر مریوان.

توی ایست بازرسی هیچ کس نبود.

هر چه سر و صدا کردیم، کسی پیدایش نشد.

رفتم سنگرفرماندهیشان.

فرمانده آمد بیرون، با زیرپوش و شلوار زیر.

تا آمدم بگویم حاج احمد داره می آد.

خودش رسید. یک سیلی زد توی گوشش و بعد سینه خیز و کلاغ پر.

برگشتنی سر راه، همان جا،پیاده شد.

دست طرف را گرفت کشید کناری.

گوش ایستادم. گفت:

ـ من اگه زدم تو گوشِت،تو ببخش.

اون دنیا جلوی ما رو نگیر.

منبع:یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 33