سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا

خاطره از شهیدبروجردی

خاطره از شهیدبروجردی

توی سینه کش کوه با کومله ها درگیر شده بودند.

از یکی پرسیده بود امروز چندمه ؟

دلم خیلی آشوبه.

او هم گفته بود عاشورا است.

اشک دویده بود توی چشم هاش.

وسط درگیری بچه ها را جمع کرده بود. گفته بود بیایید یک کم عزاداری کنیم.

منبع:یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 84


خاطره از شهید حسن رضوان خواه

پنج شش ساله بودم. خوب یادم هست هر وقت مرا می دید، با محبت بغلم می کرد و می گفت: «عموجون! دختر خوب باید همیشه حجابش رو حفظ کنه.»

جلوی پام می نشست و روسری ام را مرتب می کرد.

....

آمد به خوابم و یک چادر مشکی بهم داد. گفت: «چادر سرت کن.»

منبع:یادگاران، جلد 21 کتاب شهید حسن رضوان خواه ، ص 52


خاطره ناب از شهید محمد حسین احسانی

خاطره ناب از شهید محمد حسین احسانی

شب نوزدهم اردیبهشت ماه بود.

قبل از اعزام به خط، محمدحسین را دیدم.

بهم گفت:« بچه‌ها دعای توسل گذاشتن، نمی‌یای؟».

گفتم:« کار دارم. تو برو! التماس دعا!».

همه اونایی که تو دعای توسل بودن شهید شدند؛ همه آنهایی که آن شب با چشمان سرخ و ورم کرده از دعا برگشته بودند! محمدحسین احسانی، ابوالفضل همتیان و...

منبع :فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص85


خاطره از شهید محمد بروجردی

خاطره از شهید محمد بروجردی

بی محافظ می آمد بیرون.

می گفت: خیالتون راحت باشه.

اگه اجلم رسیده باشه، صدتا محافظ هم که باشه، کاری از دستشون برنمی آد.

محافظ هاش دل خونی داشتند ازش، یک وقت می دیدند غیبش زده. کجارفته معلوم نبود.

منبع:یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 65


شهید احمد متوسلیان

شهید احمد متوسلیان

ما را برد پای ارتفاعات تینه.

فقط آتش دشمن را می دیدیم. ازنیروهایش خبری نبود.

سه ـ چهار ساعت مداوم ما می زدیم، آن هامی زدند.

دیگر طاقتم طاق شده بود ...

پرسیدم حاجی، اصلا معلوم هست ما توی این دشت چی کار داریم می کنیم ؟

گفت: بعدا می فهمی.

 خبر رسید سایت های چهار و پنج عراق سقوط کرده اند.

رو کرد به من. لب خند گوشه ی لبش بود.

ـ حالا می تونم جواب سؤالتو بدم.

 ما نیروهای زرهی دشمن رو این جامشغول کردیم تا نتونن برن طرف سایت ها.

منبع:یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 77


خاطره از شهید سید حسین دوستدار

نقل از والده شهید بزرگوار

 یک روز پسرم سید حسین دوستدار که از مدرسه آمد به من گفت:

دیگر نمی خواهم به مدرسه بروم.

 پرسیدم برای چه نمی خواهی به مدرسه بروی؟

گفت برای من ننگ است که دختر و پسر توی مدرسه روی یک نیمکت بشینند و درس بخوانند.

گفتم برو سال آخرت است امتحانات را بده قبول نکرد و نرفت...

وقتی جبهه رفت درس می خواند و دیپلمش را گرفت.

منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان


خاطره ناب از شهید اسماعیل دقایقی

به نقل از همسر شهید

یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم،

هر کدام روی حرف خود ایستادیم، اسماعیل عصبانی شد،

اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت.

شب که برگشت،

همان طور با روحیه باز و لبخند آمد و به من گفت:

«بابت امروز صبح معذرت میخواهم».

 می‌گفت: « نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند».


شهید علی چیت سازان

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید علی چیت سازان

راوی : علی مساواتی (یکی از همرزمان)

شنیده بود که عده ای هوای شهر زده سرشون.

بلند شد و ایستاد مقابل جمع.

کیپ تا کیپ توی سوله اطلاعات عملیات آدم نشسته بود.

می گفت:

«بچه ها حتما میدونید که حکم اموال و اجناس وقفی چیه؟

می دونید که یه قرآن،

یه مهر،

یه کتاب،

یه سجاده که وقف یه مسجد یا حسینیه باشه،

باید اون قدر اونجا بمونه یا لاشه اش را بیرون ببرند یا اصلا گم بشه

من و شما هم وقف جبهه هستیم.

نائب امام زمان هم واقف ماست.

باید تا آخر عمر اینجا بمونیم که یا میون این بیابان ها گم بشیم و یا ...»

صورت همه از اشک خیس شد.

شده بود عین مجلس روضه امام حسین(علیه السلام).

حالا دیگه کسی سخن نمی گفت و از برگشتن به زندگی و شهرش حرف نمی زد.

 


هوشمندی شهید حسن باقری

هوشمندی شهید حسن باقری

سه تا تیپ درست کرده بود؛

کربلا امام حسین،

عاشورا و چند گردان مستقل.

پشت بی سیم به رمز می گفت « کربلا ! امام حسین اومد؟

عاشورا ! امام حسین تنها است. »

برای جا به جایی نیروها از منطقه ی آهودشت به گرم دشت می گفت

 « آهو ها رو بفرستین اون جاییکه هواش گرمه. »

 نیروی کارکشته که می خواست می گفت

«کنسرو پخته بفرستین، نه خام. »

یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 31

 


شکستن نفس

باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود.چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمرد ها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت.مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود. 

خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی

راوی: جمعی از دوستان شهید

منبع: کتاب سلام بر ابراهیم(گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)