خداوند مصلحت را در این دید که از هرچه میترسیدیم و برایمان سخت بود،رقم بخورد و روزهای اول اسارت مثل یک شوک بود؛ نه اینکه خیلی شجاع و قوی باشیم، بلکه در فضای ناباورانهای بودیم. ما چرخاندن در خیابانهای شهر «ردمادی» را تجربه کردیم. ما را آتشپرست معرفی کردند و در کوچهها گوجه و خیار گندیده به طرفمان پرتاب کردند و با تحمل این مصیبتها، تازه متوجه شدیدم که در چنگال یک رژیم «پست» قرار داریم. در زمانی که ما را میچرخاندند میگفتند خداوند را شاکریم که ما را بر ارتش آتش پرستان پیروز کرد. البته این را بعدا از ترجمه صحبتهایشان فهمیدم. اما وقتی صدای اللهاکبر بچهها از داخل ماشینهایی که در شهر می چرخاندمان بلند شد مردمی که هلهله میزدند متوجه شدند ما «که» هستیم.
یادی از شهید شهسواری
قبل ازهر موضوعی تنها به یک چیز فکر میکردیم آن هم این که برای حفظ هویت و دفاع از آرمانهایمان در برابر هر اتفاقی صبر بکنیم هر چند که این صبر به درازا کشید ولی مفتخر هستیم در تمام آن سالها با انواع شکنجههای اسرائیلی تا چند قدمی مرگ پیش رفتیم ولی حاضر نشدیم به اندازه یک سر سوزن حرفی بزنیم و یا عملی انجام بدهیم که خدای نکرده علیه کشورمان از آن استفاده شود.
بعضا مصاحبههایی از اسرا پخش میشد که گواه این ادعا هستند یا همین فریاد «الموت بر صدام» آزاده سرافراز شهید محمد شهسواری که جا دارد یادش گرامی داشته شود،چقدر لرزه بر اندام دشمنان انداخت. شاید بیشتر از صدها بمب.
وقتی یک اسیر 14 ساله اهل اردستان(مهدی طحانیان) با یک خبرنگار هندی بدون حجاب مصاحبه نمیکند یعنی داشتن روحیه بزرگ معنوی؛ آنهم در اسارت. و بگوید تا حجابت را رعایت نکنی حرف نمیزنم و شعر مشهور"ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است..."از قلب یک 14 ساله بیرون میآید و باعث میشود خبرنگار زن هندی روسری بپوشد و و با این اسیر مصاحبه کند.
تیر خلاصی که شلیک نشد
اولین شکنجهها درست بعد از اسارت شروع شد. زمانی که اسیر شدیم من از ناحیه پا،دست و صورت مجروح شده بودم و افسر عراقی بالای سرم ایستاده بود و میخواست تیر خلاصی به ما شلیک کند. در آن لحظه یک سرباز عراقی قوی هیکل آمد و لحظهای با هم صحبت کردند و دست من را یکدفعه گرفت و با تمام ددمنشی روی خاک و خاشاک با بدنی مجروح کشید. وانمود میکرد که میخواهد من را نجات بدهد .
عراقیها وقتی مجرحان را اسیر میکردند حال و حوصله مداوای آنها را نداشتند و ترجیح میدادند به هر شکلی آنها را شهید بکنند تا اسیر. که با حالت اشاره به من گفت همین جا بنشین و از این به بعد به تو کاری نداریم. درک کردن اینکه اسیر شدیم سخت بود تازه بعد از اینکه از تونل وحشت تبلیغاتی رد شدیم کم کم بارومان شد که اسیر شدیم. اصلا در آن لحظهها قدرت فکر کردن نداشتیم که بتوانیم عکسالعمل نشان بدهیم. افرادی بودند که با هم اسیر شدیم. مجید دهقان فرمانده قبلی سپاه جیرفت،آقای نیک سرشت و دیگر دوستان. همه با یکی دو سال تفاوت سنی اسیر شده بودیم ولی چه روحیهای آنها را به این سمت و سو هدایت کرده بود فقط خدا میداند.
در مقابل آزادی من چند اسیر خواستند
کسی کتاب دعای کمیل را به صورت کامل نداشت. یک روز یکی از بچهها گفت کسی بلد است دعای کمیل را کامل بخواند. گفتم من حفظ هستم و خواندمش. و یک نفر دیگر آن را نوشت. وقتی افسر عراقی متوجه شد ما را با سن سال کم از شرایطی که دیگر هم سن سالانمان داشتند خارج کردند. به خاطر اینکه من را جزو افرادی میدانستند که برای کشور ما مهم است به دلیل همین دعای کمیل که حفظ بودم جزو آخرین گروه آزادگان بودم و برای آزدایام من چند اسیر خودشان را مطالبه میکردند.
روز آخر اسارت هم بیگاری کشیدیم
از بس که ما را سر کار گذاشته بودند باورمان نمیشد که میخواهیم آزاد بشویم و زمانیکه صدام لعنتی در تلویزیون عراق حاضر شد و گفت"هر چه گفتید قبول کردیم "و تاریخی را برای آزادی اسرا اعلام کرد،لحظه خوبی بود اگرچه در بند یک کشوری بودیم که بویی از انسانیت نداشت. روزی که گفتند سوار اتوبوس بشوید که میخواهیم آزادتان بکنیم. ما را بردند جایی که در آخرین لحظات از ما بیگاری بکشند و گفتند باید این بلوکها را جابجا بکنید و وقتی بیشتر بلوکها را جابجا کرددیم باز گفتند سوار اتوبوس بشوید با همان دستهای خاکی. وقتی گفتیم اجازه بدهید کولهپشتیمان را که داده بودند برداریم همه وسایلمان را مقابل چشممان روی هم ریختند و آتش زدند. حتی دستنوشتههای بچهها و نقاشیهایی که کشیده بودند هم سوخت. گفتیم آتش بزنند ولی به آزادی میارزد.
لب مرز یک روز به ما آب ندادند
ما را آوردند لب مرز خسروی. دیدم دو نفر از نیروهای صلیب سرخ اسامی ما را یاداشت میکنند از ساعت 10 صبح روزی که سوار اتوبوس شدیم تا ساعت پنج صبح روز بعد یک قطره آب به بچهها ندادند.
وقتی وارد خاک ایران شدیم همه به سجده افتادند و نماز شکر خواندند و بعد به اصفهان برای طی مراحل قرنطینه انتقالمان دادند. شش روز طول کشید تا اینکه ششم شهریورماه وارد جیرفت شدیم و همه جلوی همین سپاه فعلی به استقبالمان آمده بودند. پدرم روی جایگاه بود و همه را میبوسید و شاید فکر نمیکرد کدامیک بچهاش است که من اورا شناختم و جلو رفتم . حق داشت چون وقتی من رفتم بچهای 13 ساله بودم ولی حالا 22 ساله بودم. ریش و سبیل داشتم و بخشی از موهای سرم ریخته بود.
«از هلیل تا حریم ملکوت» حمایت نمیشود
بعد از اسارت، تحصیلاتم را از سوم راهنمایی تا دانشگاه سه سال تمام کردم. وقتی بعضی از کتب درسی را نگاه میکردم برایم خیلی آسان بنظر میرسیدند البته بخشی از موفقیت خودم مدیون شخصی بنام ابراهیم پلاشی میدانم. در سال 73 دانشجوی نمونه کشوری شدم و از دست رئیس جمهور وقت هم هدایایی به همراه لوح تقدیر دریافت کردم.
تا کنون چهار عنوان کتاب نوشتهام که سه تای آنها(مقاومت در اسارت،سلول سرد،صنوبران صبور)چاپ شدهاند ولی برای چاپ یک کتاب بنام "از هلیل تا حریم ملکوت"شامل تاریخ دفاع مقدس جیرفت با بیش از 750 صفحه که برای تهیه مطالب آن خیلی زحمت کشیدهام،مشکل مالی دارم.
البته بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس حاضر شده تنها بخشی را که مربوط به دفاع مقدس است چاپ کند و بنیاد شهید هم فقط همان بخشی را مربوط به شهدا و آزادگان است متقبل بشود که جدا کردن مطالب کتاب مقدور نیست و مطالبش یکجا باشند مفید خواهد بود ولی هر وقت دلم میگیرد ورقش میزنم و یادی از دوستانم میکنم که بار سفر بستهاند و در نزد پروردگارشان روزی می خورند.
وقتی «نَه» مسئولان را در پیگیری برای چاپ این کتاب شنیدم دیگر دنبالش نرفتم ولی شاید بعد از مرگم سرنوشت این کتاب هم معلوم شد.
یحیی کمالی پور چهار فرزند دارد و در حال حاضر در دستگاه قضایی استان کرمان مشغول به خدمت است.
گفتوگو از سیمین سنجری.ایسنا
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
مامانش دخترم را گذاشت پیش من، گفت من میرم خونه بابام سر بزنم بیام. منم رو تخت دراز کشیده بودم. قطع نخاع گردنی هم نه دستاش کارمیکنه نه پاهاش. یک گردن [هست] که تکون میخوره؛ والسلام...
سردار ناصر دستاری جانباز قطع نخاع گردنی در برنامه از آسمان که نهم مردادماه از شبکه دوم پخش شد، خاطرهای دردناک را از دختر سهسالهاش را تعریف کرد که در ادامه میخوانید:
مامانش دخترم را گذاشت پیش من، گفت من میرم خونه بابام سر بزنم بیام. منم رو تخت دراز کشیده بودم. قطع نخاع گردنی هم نه دستاش کارمیکنه نه پاهاش. یک گردن [هست] که تکون میخوره؛ والسلام.
خانمم رفت و دخترم شروع کرد با اسباب بازیها، بازی کردن. رفت کمد مامانشو باز کرد؛ کیفهای مامانش رو، کفشهای مامانش رو میآورد به من میفروخت.
-بابا میخری؟ اینو 100 تومن میفروشم.
-باشه دخترم
دخترم میره لباسها رو بذاره تو کمد مامانش، کمدها هم قدیمی بود. دخترم چون سنش پایین بود، هر دو دستش را میذاره کشو را ببنده. کشو که محکم بسته شد، این هشت انگشت دخترم، لای کمد گیر کرد. یکباره دیدم داد کشید!
-بابا...
من نگاهش کردم. نمیتونم بلند بشم. یه ذره گردنم را[بالابردم.] بلند شدم نگاه کردم.
-بابا...
گریه کرد، گریه کرد.
-بابا بیا دستم رو در بیار... بابا بیا سوختم... بابا انگشتام خشک شد بیا... بابا بلند شو بیا...
من نتونستم. فقط از راه دور گریهام گرفت. نگاهش کردم. دیدم نمیتونم بگم میتونم بیام... اون اونجا گریه میکرد من اینور گریه میکردم. تا اینکه دید بابایی که قهرمان تکواندو اردبیل بود، حریف نداشت تو خود ایران، الان نمیتونه بلند بشه.
همینطور نگاه میکرد، گریه میکرد. کیو صدا کنم؟ چطوری برم انگشتاش رو دربیارم؟ با آخرین زورش کشید انگشتاش رو. تمام پوستای انگشتاش رفت. اومد جلوم ایستاد گفت:
-من تورو صدا میکنم بابا چرا نمی آیی؟ باهات قهرم...
* دفاع پرس
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
یک اسیر عراقی نقل می کرد، در عملیاتی سرلشکر ماهر عبدالرشید فرمانده سپاه هفتم عراق می بیند یکی از درجه دارهایش یک اسیر ایرانی را به باد کتک گرفته و دست بردارش نیست.
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
اکبر زیر ضربههای سنگین و سوزشدار کابل، سوره والفجر را میخواند. وقتی به آیه «ان ربک لبالمرصاد» (سوره والفجر، آیه 14) رسید، سربازهایی که او را میزدند، این آیه را تکرار میکردند و باغیظ و خشم بیشتری اکبر را میزدند.
جملات بالا بخشی از خاطره ابراهیم ایجادی از آزادگان دوران دفاع مقدس است. وی میگوید: یکی از اسرای کاشان، به نام «قریشی»، ترکشی به سرش خورده و حالش وخیم بود. در اثر جا به جایی و حرکت ترکش و رسیدن آن به مغز سرش، قریشی جلو چشم ما به شهادت رسید.
وقتی میخواستند او راببرند،«اکبرعراقی» که مسئول قاطع بود و صوت خوبی هم داشت، از عراقیها خواست سورهای از قرآن را بالای سر جنازه قریشی بخواند، بعد او را ببرند. سرگرد اجازه داد. اکبربا صوت زیبا و صدای گیرایش، سوره «والفجر» را میخواند و ما گریه میکردیم. آن لحظهها، لحظههای مقدس و روحانیای بود که حتی قلب زنگ زده چند تن از سربازان عراقی را نیز تکان داد وآنها هم مانند بچهها دانه دانه اشک از چشمهایشان بیرون ریختند.
بعد از اینکه قریشی را برای همیشه از ما جدا کردند، «گروهبان یاسین» که اندازه خباثت و جنایتاش، پرونده امثال سرگرد مفید را به بایگانی میفرستاد، آمد سر وقت اکبرکه بالا سر قریشی چه خواندی؟ اکبرکه میدانست یاسین دنبال بهانه است، گفت قرآن خواندم و اگر بخواهی الان نیز میخوانم. یاسین دستور داد تا او را فلک کنند.
اکبر زیر ضربههای سنگین و سوزشدار کابل، سوره والفجر را میخواند. وقتی به آیه «ان ربک لبالمرصاد» (سوره والفجر، آیه 14) رسید، سربازهایی که او را میزدند، این آیه را تکرار میکردند و باغیظ و خشم بیشتری اکبر را میزدند. در همان لحظه یاسین جلو آمد و گفت:حالا خدا در کمین ماست یا تو ؟ اگر در کمین ماست، چرا جوابت را نمیدهد؟
آنروز، آنقدر اکبر را زدند که بیهوش شد. آب به صورتش ریختند و همین که به هوش آمد، باز او را بستند به فلک تا اینکه برای بار دوم بیهوش شد. باز آب به صورتش زدند و برای سومین بار وقتی از عالم بیهوشی خارج شد که بدن از جان رفتهاش، بیحال و وارفته، روی تخت درمانگاه افتاده بود.
منبع: www.esaratgah.ir/index.php?option=content&t=co&i=1209
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
سال 64 بود. اعتصاب شروع شد. تازه از حمام آمده بودم. با یکی از بچه های کرمان در طبقه دوم اردوگاه رومادی 3 کمپ 9 با سایر بچه هاشروع کردیم
به الله اکبر گفتن. در لابلای شعارها و فریادها ، "یا ایها المسلمون اتحدوا اتحدوا" می گفتم و بعد شروع به گفتن مرگ بر صدام به زبان عربی کردم.
عادل، سرباز عراقی از توی حیاط مرا دید و شناخت. نیم ساعت بعد وقتی عراقی ها به داخل بازداشتگاه ها هجوم آوردند و با هر چه داشتند توی سر و کله ما می زدند، عادل مرا از صف بیرون کشید و یک نفر عراقی دیگر شروع به زدن با کابل به کمرم کرد. تا هفتاد که شمرد، خلف، یکی از اسرایی که کار ترجمه را انجام می داد به عادل التماس کرد و به او می گفت: طفل طفل.خلاص. منظورش این بود که بچه است دیگر او را نزنید. آنها هم دلشان سوخت و مرا رها کردند. سیم کابل توی گوشت های بدنم نشسته بود.
از آن به بعد وقتی عادل سرباز ملعون عراقی مرا می دید دستانش را جلوی دهانش می گرفت و اطراف خود را می پایید تا سربازان عراقی او را نبینند. آرام می گفت: تو بدرسگ می گفتی مرگ بر صدام؛ و بعدش دو سه تا سیلی می زد و مرا به کناری پرت می کرد و می رفت.
چند روز بعد که اعتصاب شکسته شد نزد مرحوم شهسواری رفتم. او در حالی که داشت با گِل مُهر نماز درست می کرد دستانش را شست و با یک چیزی که درست یادم نیست شروع کرد به درآوردن تکه های کوچک سیم کابل برق ازبدنم و آرام آرام اشک می ریخت. او روزهای بعد برای چندین دفعه مرا صدا زد و با روغن هایی که از برنج ظرف مانده بود و آنها را جمع کرده بود جای زخم هایم را چرب می کرد.
یادش به خیر باشد.روحش شاد و گرامی باد!
--------------------------------------------------------------------------
گفتنی است شهید"محمدشهسواری" که تصویرش درپائین دیده می شود کسی بود که هنگام اسارتش به دست بعثی ها، باشجاعت تمام, درست درهمین تصویر با صدای بلند شعار:"مرگ برصدام،ضداسلام"را سرداد که پس از آن نظامیان بعثی با قنداق اسلحه به جانش افتادند.
کرامت یزدانی
منبع:ساجد
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
وفات بی بی دو عالم حضرت فاطمه(س) بود. آن شب تلویزیون نوبت بازداشتگاه ما بود. مثل همیشه، شب شهادت حضرت فاطمه(س) از تلویزیون عراق ترانه پخش میشد. بچهها به حرمت رحلت این بانوی بزرگ تلویزیون را خاموش کردند.
روز شهادت حضرت زهرا(س) همیشه برای شیعیان یکی از روزهای مهم محسوب میشده و آنها برای احترام به این روز از هیچ کوششی مضایقه نمیکردند و در شرایط سختی که به آنها اجازه برپایی مراسم عزاداری داده نمیشد، با سکوت خود به این روز احترام میگذاشتند.
سیدناصر حسینیپور در کتاب «پایی که جا ماند؛ یادداشتهای روزانه از زندانهای مخفی عراق»، خاطره خود از سالروز شهادت خانم فاطمه زهرا(س) را در سال 68 روایت میکند و در شرایط سختی که به همراه دیگران در آسایشگاه به سر میبردند، تنها توانسته بودند تلویزیون را خاموش کنند. خاطره این روز این گونه روایت میشود:
یکشنبه 21 آبان 1368- تکریت- کمپ ملحق
وفات بی بی دو عالم حضرت فاطمه(س) بود. آن شب تلویزیون نوبت بازداشتگاه ما بود. مثل همیشه، شب شهادت حضرت فاطمه(س) از تلویزیون عراق ترانه پخش میشد. بچهها به حرمت رحلت این بانوی بزرگ تلویزیون را خاموش کردند. نگهبانان کمپ که بیشتر اوقات از پشت پنجره بازداشتگاهها ما را میپاییدند و تلویزیون تماشا میکردند، ناراحت شدند. تلویزیون را برای استفاده اسرا آورده بودند اما در حقیقت متعلق به عراقیها بود. سروان خلیل اجازه نمیداد، نگهبانها تلویزیون اسرا را برای استفاده خودشان ببرند. نگهبانها که تلویزیون نداشتند، شبها پشت پنجره میآمدند و هر شبکهای را که میخواستند، نگاه میکردند. بارها اتفاق میافتاد که اسرا دوست داشتند فوتبال تماشا کنند، عراقیها میخواستند شوهای عربی و ترکی تماشا کنند. شوهای مورد علاقه شان مرتب از تلویزیون پخش میشد. برای حزباللهیها اهمیتی نداشت تلویزیون چه پخش میکند. بچهها بجز اخبار برنامههای راز طبیعت و بعضی فیلمهای مستند، دیگر برنامهها را نگاه نمیکردند.
ولید از این که بچهها تلویزیون را خاموش کرده بودند، عصبانی شد. او که عفت کلام نداشت، به حمید غیوری بچه گنبد که تلویزیون را خاموش کرده بود، زیاد بد و بیراه گفت. ولید، حمید را کنار پنجره خواند، دستش را از لای میلههای پنجره بازداشتگاه داخل آورد و چند سیلی خواباند توی صورت حمید.
بنا به دستور ولید تلویزیون را روشن کردند. تلویزیون عراق ترانه محمود انور را پخش میکرد. ولید که آدم شاد و شنگولی بود همیشه با خواننده عرب، می اکرم که زن سرلخت و بی حجابی بود، همخوانی میکرد. بچهها نه کاری به ولید داشتند، نه به تلویزیون. ولید برای اینکه لج مرا در آورده باش، صدایم زد و گفت:
- ها ناصر استخباراتی، دست بزن!
جوابش را ندادم. حسین مروانی اسیر عرب زبان ایرانی را برای ترجمه حرفهایش صدا زد و گفت:
- خمینی بهتون گفته این خانمهای خوشگل رو نگاه نکنید؟!
دلم نمیخواست با او همکلام شوم. از جایم بلند شدم، میخواستم به آن قسمت بازداشتگاه بروم، جایی که به ولید دید نداشته باشم، نمیخواستم او را ببینم. ولید فهمید؛ مرا کنار پنجره فراخواند و گفت: چطوره شما نیروهای خمینی از رقص و ترانه بدتون میآد، من که از دیدن این تصاویر خوشم میآد!
- یکی مثل شما خوشش میآد، ما بدمون میآد. اسلام میگه از گناه دوری کنید!
ولید خندید و گفت: حکومت ایران به زور سر خانمها چادر کرده، من خودم عاشق گوگوش و مهستی شما هستم، چطوری شما از اینا بدتون میآد؟
امشب اولین باری بود که ولید درباره مسائل دینی و اعتقادی با من بحث میکرد. برای او جا افتاده بود که حکومت ایران به زور سر خانمها چادر کرده. ولید بچهها را تشویق میکرد که رقصها، ترانهها و شوهای تلویزیونی عراق را تماشا کنند. شاید یکی از علتهایی که تلویزیون آورده بودند، گمراه کردن و به انحراف کشاندن بچهها بود. عراق به همین راحتی برای کسی هزینه نمیکرد؛ آنها به نگهبانهای خودشان تلویزیون نداده بودند، به قول یکی از بچهها عاشق چشم و ابروی دشمن خودشون که نیستند، هدف داشتند. فکر کردم به ولید چه بگویم. تشبیه خوبی به ذهنم آمد، با این که نمی دانستم چقدر حرفم میتواند در ولید اثر بگذارد، بهش گفتم:
- سیدی! میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
- بپرس!
- اگه شما گرسنهتون باشه، برید یه جایی ببینید دو تا کنسرو ماهی هست، یکی از کنسروها درش بسته است، یکی شون هم درش بازِ، از کدوم یکی از کنسروها میخورید؟
ولید که اولین باری بود که به ملایمت با من حرف میزد، بدون اینکه منظورم را متوجه شده باش، گفت:
- خوب معلومه از کنسرو سربسته!
منتظر همین جوابش بودم تا حرفم را حالیاش کنم. وقتی این جواب را شنیدم، بهش گفتم:
- شما به خاطر اینکه اون کنسرو ماهی سربسته، مسموم نیست، ازش میخورید، درسته؟
وقتی سرش را به حالت تایید تکان داد، ادامه دادم:
- شما به خاطر اینکه اون یکی کنسرو درش باز بوده و مسمومه ازش نمیخورید، درسته؟
ولید که هنوز هم منظورم را نگرفته بود، گفت:
- این چه ربطی به حرف من داره؟
- خیلی ربط داره، من از این سوال منظوری داشتم.
- منظورت چیه؟
- دختر با حجاب مثل کنسرو ماهی سربسته میمونه که پاک و باخداست، آدمهای خوب و با خدا پرورش میده. دختر بی حجاب هم مثل اون کنسرو ماهی سر باز میمونه که به اسلام پایبند نیست. آدمهای فاسد و پلید و خطرناک از دامن اونا پرورش پیدا میکنن.
وقتی ولید داشت به حرفهایم فکر میکرد، ادامه دادم: همان طوری که شما از کنسرو ماهی سر باز و مسموم نمیخوری، باید از بیحجابی و بی عفتی هم دوری کنید. وقتی از کنسرو ماهی سربسته استفاده میکنی، این یعنی که قلبتون داره بهتون میگه با حجاب و پاکی هم خوب چیزیه!
دو سالی که ولید نگهبان کمپ بود، اولین باری بود که با دقت به حرفهایم گوش داد و به فکر فرو رفت. فکر میکنم آن شب با این مثال ساده و ابتدایی توانسته بودم ولید را با وجدانش و حقیقت درونش درگیر کنم، هر چند در برخورد بد او با من تاثیری نداشت.
برشی از خاطرات سیدناصر حسنیپور از زندانهای مخفی عراق
منبع :تبیان
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,