سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

روایت حاج همت ازجنایات ضدانقلاب 

سردار حاج محمد ابراهیم همت درباره تاثیر فتوای ماموستا عثمان در منطقه گفته بود این جریان ?ثیف و خائنانه بلافاصله در منطقه دامن گیر شد و حتے دامنه این جریان بـه پاوه هم رسید بـه عنوان مثال بعد از صدور این بـه اصلاح فتوا چندین حمله از طرف گروه? رزگاری بـه پاسداران ما صورت گرفت موقعے ?ه برادران سپاه و ارتش حمله ?ردند تا منطقه‌ اورامان را آزاد ?نند طی حمله‌ چند تن از برادران ما ?ه زخمے شده بودند به دست عوامل رزگاری اسیر شدند این از خدا بی‌خبرها روی زخم‌های این مجروحین آب نم? ریخته بودند‌ آب جوش ریخته بودند چرا ?ه آن روحانے نماهای مزدور آمری?ا در جلسات‌شان‌ جنگ علیه شیعه و به اصطلاح خودشان علیه پاسدار را حلال ?رده بودند ریختن آب جوش بر سر این‌ها را هم حلال ?رده بودند حتے بعضی زن‌ها هم روی سر این بچه‌ها آب جوش می‌ریختند و این‌ها همه گوشه‌ای ?وچ? از عذابے بود ?ه ما از دست این جنایت?ارها ?شیدیم

شھیدابراهیم همت




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
از بچگی کارکرده بودم و حالا هم شده بودم یه خانوم معلم
قطعه زمینی هم خریده بودم و تصمیم به ازدواج داشتم
رفتم مشهد به امام رضا(ع) حرف دلمو اینجور گفتم :
"قبل هرحرف و کلام و گفت و گوی/شوهری خواهم که باشد سید و قدش بلند ، خوش خلق و خوی"
آقا...من یکی رو میخوام که سیّد باشه ،قد بلندباشه،خوش اخلاق باشه‌‌‌‌.....
تا اینکه خواستگار اومد خونه مون ....
 صحبت که میکردیم بهش گفتم :
شما واسه چی منو انتخاب کردید...؟
گفت:شما چرا اینطوری صحبت میکنید...؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم:من زن کسی میشم که مهریه مو شهادتش قراربده...
حس میکردم حرف آخرو زدم ، پیش خودم فکر میکردم بیچاره فهمیده که چه اشتباهی کرده اومده خواستگاری من
انگارمیخواست چیزی بگه...
خنجر بزن ای دوست ولی زخم زبان نه.....
سرشو تکونی داد و گفت : به جدّم قسم...من شهید میشم...
و باز تکرار و تأکید کرد : به جدّم قسم...من شهید میشم...
مونده بودم هاج و واج ، مات و مبهوت نگاش میکردم ؛خدایا این چییی میگه...؟!
گفت : "رسوایی راز دلت از چشم تو پیداست/خواندم ز دلت آری و گفتی به زبان نه"
اگه اومدم خواستگاری شما واسه اینه که میدونم بعد شهادتم اگه بچه ای داشته باشم میتونید بچه هامو بزرگ کنید...
عاشقانه های همسران شهدا
همسر سردار شهید سیّد محسن صفوی      



برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
یکشنبه 96/7/2 1:54 ص

شوخی احمد با احمد
در عملیات بیت‌المقدس دو احمد داشتیم کہ فرمانده بودند و صدای آنها از شب?ه‌‌ های بےسیم مرتب شنیده می‌شد احمد متوسلیان فرمانده لش?ر محمد رسول‌الله و احمد ?اظمے فرمانده لش?ر نجف اشرف در تماس‌های بسیار مهم مخصوصا در لحظات ش?ستن خطوط دشمن فرمانده‌هان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه میشدند کہ این احمد ?دام احمد است اما جالب‌تر زمانے بود کہ دو احمد با هم ?ار داشتند در مرحله‌ی دوم عملیات کہ بچه‌های لش?ر محمد رسول الله در دژ شمالے خرمشهر با لشگر10 زرهے عراق درگیری سختےداشتند و ?ارشان بـہ اسیر دادن واسیر گرفتن هم ?شیده شده و احمد متوسلیان با بدنے مجروح عملیات را هدایت می?رد احمد ?اظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد او سه احمـد اول را ?ہ یعنے متوسلیـان با لهجه‌ی تهرانے می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه‌ی نجف آبادے مخصوصا مقداری هم غلیظ ‌‌‌تر بیان می?رد بـہ این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنے پایه‌ی خنده را برای فرماندهان زیادی کہ صدای او را از بے‌سیم می‌شنیدند فراهم می?رد یادشان بخیر احمَد احمَد، احمَد احمِد، احمَد احمِد
شھیداحمد?اظمی
جاویدالاثراحمدمتوسلیان




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  , لبخند بزن برادر  ,


      
بمناسبت همزمانی هفته دفاع مقدس و شروع مدارس
 فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم»
حضرت‌آقا پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟»
 «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره».
حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟
شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن 13 ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟»
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد.
حضرت‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»
حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و..



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  , خاطرات دفاع مقدس  ,


      
جمعه 96/2/15 12:29 ع
اگر از رزمندگان سوال مے کردے پاسخ مے دادند که همه ایام محرم، همه جبهه ها کربلا و همه ما افتخار مے کنیم که جزء نوکران و سرسپردگان خاندان حریم ولایت و ریزه خواران اصحاب مولا و سرورمان آقا حسین باشیم.
در اثبات ارادت رزمندگان به حضرت اباعبدالله و پیوند دفاع مقدس با فرهنگ عاشورایے همین بس که مے توان گفت، عمده نام عملیات ها،اعزام ها،محورها،تابلوها،شعارها،نوحه ها و حتے نام یگان هاے که مزین بود به نام مبارک اهل بیت و به خصوص سرور و سالار شهیدان.( لشکرهای امام حسین،سیدالشهدا، ثارالله، عاشورا، کربلا و تیپ های محرم، قمر بنی هاشم و ...) پس از محرم 1361 محرم هاے دیگر ، درگیر جنگ و مبارزه یا نبودیم و یا کمتر بودیم. به همین دلیل اکثر رزمندگان تمایل داشتند ایام محرم را در شهرستانها و در هیئت هاےخودشان به عزادارےبپردازند. آنانکه مے ماندندهمت خود را صرف سیاه پوش کردن چادرها، نمازخانه ها، سنگرها و فضاے غبارآلود جبهه در محرم مے کردند. در سال های آغازین جنگ دهه اول بیشتر متکے بر انجام مراسم در نمازخانه ها و گاهاً مکان هاے مقدسے همچون علے بن مهزیار در اهواز، دانیال نبے در شوش، محمد بن موسی الکاظم معروف به سبزقبا در دزفول بود.
در سالهاے آخر جنگ در بعضی یگان ها که امکانش وجود داشت دسته هاےعزادارے در اردوگاه ها به راه مے افتادند و از سر صدق و صفا به عزادارے مے پرداختند. در این عزاداریها معمولاً مداح از خود رزمندگان بود و امام جماعت اردوگاه براے عزاداران از مصائب کربلا و قیام عاشورا سخن به میان مے آوردند. گاهے که شرایط اجازه مے داد گردانها در میدان صبحگاه با پرچم و علم و کتلهایے که از قبل مهیا کرده بودند، همانند دسته ها و هیئت هاے شهرےکاروان به راه مے انداختند و برادرانی که طبق عرف معمول و همه ساله نذری داشتند، نذری خود را در نهار روز عاشورا با نهار رزمندگان ادغام می کردند. و از فیض برکت نظرے هم خود و هم رزمندگان بهره مےبردند در پادگان شهید دستغیب کوت عبدالله اهواز و پادگان حضرت ولےعصر (عج) اهواز هم که مقر لشکر 19 فجر و المهدی(عج) بود. رزمندگان در ماه محرم و به خصوص تاسوعا و عاشورا از برپایی مجالس عزاےحسینے دریغ نداشتند و همت خود را صرف هر چه بهتر برگزار شدن این مراسم می کردند.



برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
پنج شنبه 95/8/6 12:11 ع

برای رد شدن از سیم خاردار باید یه نفر روی سیم خاردار میخوابید تا بقیه از روش رد بشن(!!) داوطلب زیاد بود.

قرعه انداختند، افتاد بنام یک جوان زیبارو !! همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد که گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه ...

همه تودلشون گفتند : عجب پیرمرد سنگدلی !! دوباره قرعه انداختند، باز هم افتاد بنام همون جوون ...

جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی سیم خاردار

تو دل همه  غوغائی شد ...!!

بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان ... همه رفتند الا همون پیرمرد ... گفتند چرا نمیای ؟؟

گفت : نه شما برید من باید بدن پسرم رو ببرم برای مادرش

آخه مادرش منتظره ... درود بر شهامت و غیرت آنان !!

نمیدونم الان برای رد شدن و رسیدن به عرش دنیا پاتون رو روی خون کدام شهید گذاشتید؟؟!!




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      

یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت : مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده !!

یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند.

یاد شهید بابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد  که : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !!

یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !!

یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !!

آره یاد خیلی شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم !!




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      

هواپیمای سوخو را حاج احمد وارد نیروی هوایی سپاه کرد.
همه انتظار داشتیم مراسم افتتاحیه‌اش در تهران باشد،
سردار ولی گفت: می‌خواهم مراسم افتتاحیه توی مشهد باشد.
پایگاه هوایی مشهد کوچک بود. کفاف چنین برنامه‌ای را نمی‌داد.
بعضی‌ها همین موضوع را به سردار گفتند.
سردار ولی اصرار داشت مراسم در مشهد باشد.
با برج مراقبت هماهنگی‌های لازم انجام شده بود.
خلبان، برفراز آسمان، هواپیما را چند دور، دور حرم حضرت علی بن موسی الرضا(ع) طواف داد.
سردار کاظمی این را از خلبان خواسته بود.
خیلی‌ها تازه دلیل اصرار سردار را فهمیده بودند.
خدا رحمتش کند؛ همیشه می‌گفت: ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت، خصوصاً آقا امام رضا(ع) بی‌نیاز نیستیم...
شهید عرفه سردار حاج احمد کاظمی




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
پنج شنبه 94/9/19 2:4 ع

شهید مصطفی چمران

وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت "دکتر چمران گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین. "

بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع.

توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد.

شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.

 عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح کلی آتش ریختند...

منبع:یادگاران، جلد یک، کتاب شهید چمران، ص 52




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
پنج شنبه 94/7/9 10:8 ع

لباس غواصی اش تنگ بود. چند قالب« تی ان تی» بست به خودش. « جعفر، چه کار می کنی؟»« باید راه باز بشود. بچه ها را قتل عام می کنند.» 

عملیات والفجر هشت بود. باید توی منطقه معبر باز می کردیم. لشگر عاشورا حمله کرد، ولی هنوز مسیر باز نشده بود.چند ردیف سیم خاردار و خورشیدی کاشته بودند جلومان، جعفر راه افتاد طرف سیم خاردارها. فریاد زدم: « جعفر!» برگشت طرفم. گرفتمش تو بغلم. « حسین، حلالم کن!» گریه امانم نمی داد. سرش را از شانه ام برداشت. سربندش را بست به پیشانی ام. برعکس بسته بود. گره افتاده بود روی صورتم، نوشته پشت سرم. با چشمان تر از پشت در رشته قرمز جعفر را می دیدم. « خب، برو عقب. چند کیلو تی ان تی است!» و خندید. شوخی نیست که! داشتم دیوانه می شدم. از سیم خاردارها دور شدم. نمی دانستم چه کار می کنم. نمی خواستم صدای انفجار را بشنوم. نشد. صدا بلند بود. مثل زوزه یا غرش. موج انفجار زمینم زد. دمر افتاده بودم تو گلهای جزیره. گریه می کردم.چی شده برادر؟ نگاهش کردم. از بچه های عاشورا بود. زمزمه کردم: راه باز است. معبر باز است.

راوی: حسین محمدی

منبع: کتاب حکایت سرخ




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
<      1   2   3   4   5   >>   >