سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند.حسن به فرماندشون گفت: همین الان راه می افتی، میری طرف نیروهات ، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت: اگه نری باهات برخورد می کنم . به همه ی فرماده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام.

شهید حسن باقری 

منبع : برگرفته ازسایت سربازان اسلام

 




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
جمعه 94/7/3 1:1 ع

در عملیات «طریق القدس» زمین مسطح بود و بار عملیات سنگین. آنقدر تعداد افراد دشمن و تجهیزات آنها زیاد بود که تعداد شهدا و مجروحین، لحظه به لحظه زیادتر می‌شد. تقریباً من مانده بودم و احمد کاظمی و تعداد انگشت‌شماری از بچه‌ها. نمی‌توانستیم تصمیم بگیریم که خط را ترک کنیم یا حفظش نماییم. بعد از آنکه دو گلولة آرپی‌جی به طرف تانکهای دشمن شلیک کردیم، با احمد قرار گذاشتیم عقب برنگردیم. ما اصلاً از اینکه خودمان پشت خط مانده بودیم و هیچ نیرویی نبود، نمی‌ترسیدیم. خدا به ما لطف کرده بود که از دشمن نهراسیم. به احمد گفتم: باید کاری بکنیم. دشت رو به روی ما پر از تانک بود. آنها برای پاتک آماده می‌شدند. تصمیم گرفتیم تعدادی نارنجک برداریم و به طرف تانکها برویم. مطمئن بودیم اگر این کار را نکنیم،‌ خط تا صبح سقوط می‌کند. تعدادی نارنجک به کمرهامان بستیم و تعدادی داخل یک جعبه ریخته، به سمت تانکها رفتیم. از خاکریز خودی که رد شدیم، فقط من و شهید احمد کاظمی بودیم. مدام آیة «و جعلنا...‌» می‌خواندیم. آن لحظه، حال خوشی داشتیم. فکر می‌کردیم حتماً شهید می‌شویم، و اینجا آخر خط است. خیلی مضحک بود؛ جنگ تانک با نفر! من و احمد در آن زمان سبک وزن بودیم. در یک آنی از تانکها بالا می‌رفتیم و ضامن نارنجکها را می‌کشیدیم و آنها را داخل تانکها می‌انداختیم. عراقیها که از صبح، خیلی خسته شده بودند و در دشت، هر کدام به طرفی افتاده بودند، متوجه حضور ما نبودند. یک گردان تانک به شکل مثلث در خط چیده شده بود، و ما تقریباً قبل از آنکه عراقیها به خودشان بیایند، در درون آنها نفوذ کردیم، و آتش بازی جالبی به راه افتاد. الآن که فکر می‌کنم، پی به حقیقت ماجرا می‌برم که آن شب مثل آنکه به ما الهام شده بود آن کار را انجام دهیم.

شهید احمد کاظمی 

منبع : راوی: سردار مرتضی قربانی، ر.ک: فاتح خرمشهر، ص147 ـ145

 




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
جمعه 94/7/3 12:43 ع

درگرماگرم عملیات مسلم بن عقیل برای بازدید از محور شهید نعمانی عازم خط شدیم. باغروب آفتاب دشمن فشار شدیدی آورد و بخشی از نیروهای مستقر در محور را محاصره کرد. همه ی تلاشمان این بود که شب را سپری کنیم و تا صبح دوام بیاوریم. با این وجود خبر رسید که مهماتمان هم رو به اتمام است! 

دیگر هیچ راه و چاره ای نبود. [سردارشهید] آقا ولی الله چراغچی تعدادی از نیروها را جمع کرد وگفت: بیایید دعای توسل بخوانیم. با تعدادی از نیروها رو به قبله نشستیم و دعا خواندیم.

از چند روز پیش رادیوهای دشمن برای سر چراغچی جایزه گذاشته بودند و حالا با سر و صدایی که بی سیم چی راه انداخته بود دشمن متوجه شد که او درمنطقه حضور دارد و برای همین هم هر لحظه بر حجم آتش می افزود.

دعا هنوز پایان نیافته بود که آسمان تاریک شد. ابرها سر رسیدند و باران تندی بارید. مجبور شدیم بقیه ی دعا را در سنگر برگزار کنیم. با پایان دعا از شدت انفجارات کاسته شد. در همین حین خبر دادند که دو سیاهی از دور دیده می شوند. آقا ولی از نیروها خواست تا صبر کنند و بگذارند آن دو جلو بیایند. همه آماده بودند. لحظه به لحظه سیاهی ها نزدیک تر شدند تا این که دیدیم دو راس قاطر هستند که به تنهایی و بدون این که کسی آن ها را هدایت کند آمده اند! قاطرها همین که به محدوده ی گروهان رسیدند زانو زدند. وقتی که بچه ها به سرعت سراغشان رفتند هر دو مهمات بار داشتند. وقتی بار قاطرها خالی شد قاطرها سر به زمین گذاشته و مردند!

آقا ولی خودش جلو آمد دقت کرد تا علت مرگ آن ها را بفهمد. قاطرها به اندازه ای گلوله و ترکش خورده بودند که بدنشان سوراخ سوراخ شده بود و جای سالمی در بدن نداشتند. کافی بود یکی از آن گلوله ها به بار مهماتشان می خورد آن وقت نه از قاطر خبری بود و نه از مهمات. با مهمات رسیده تا ساعت ده صبح روز بعد مقاومت کردیم. نیروهای ما در محورهای دیگر محاصره را شکستند و باقیمانده ی محاصره را نیز هواپیماهای خودی بمباران کردند.

 « ستاره ها / ص 22 راوی: حسینی».




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
پنج شنبه 94/7/2 9:9 ع

شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز. چند کیلومتر قبل از شهر پیاده شدیم. خبر رسید لشکر 92 زمین گیر شده. عراقى ها دارند مى رسند اهواز. دکتر رفت شناسایى. وقتى برگشت، گفت «همین جا جلوشان را مى گیریم. از این دیگر نباید جلوتر بیایند.» ما ده نفر بودیم، ده تا تانک زدیم و برگشتیم. عراقى ها خیال کرده بودند از دور با خمپاره مى زنندشان. تانک ها را گذاشتند و رفتند.

شهید مصطفی چمران 

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رهی رسولی فر




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      

مقام معظم رهبری در مورد او[شهید شیرودی] می گوید: "او تنها نظامی ای بود که در نماز به او اقتدا کردم". در واقع شهید شیرودی یک عارف وارسته بود و همواره می گفت: "من و همرزمانم برای اسلام می جنگیم نه چیز دیگر".

شهید علی اکبر شیرودی

منبع : منبع : سایت آوینی




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      

خداوند متعال هیچگاه بندگان خود را امر به مالایطاق نمی کند و انجام تمام دستورات الهی به اندازه توان انسان ضرورت دارد؛ هر بنده ای که به وظیفه خود عمل کند اگر چه نا چیز باشد، بندگی خود را در درگاه الهی به اثبات رسانده است.

خداوند متعال در قرآن می فرماید:

لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا   بقره/286

خداوند هیچ کس را جز به اندازه توانش تکلیف نمى ‏کند

حکایت؛ هنگامی که برای عزیمت به جبهه های جنگ به ایشان گفته شد آقا حال شما مساعد نیست و وظیفه ای ندارید، کهولت سن هم اجازه نمی دهد که در صف رزمندگان اسلام باشید.

در پاسخ گفتند: این مسئله را می دانم، اما می خواهم مثل آن پرستویی باشم که موقع پرتاب حضرت ابراهیم (علیه السلام) به طرف کوه آتشی که درست شده بود، یک قطره آب به منقار خود گرفته بود تا روی آن آتش بزرگ بریزد و به نوعی تکلیف خود را انجام داده باشد.

 به این پرنده گفتند کجا می روی؟ گفت: می روم این قطره آب را روی آتش بریزم!

گفتند: این قطره آب که در این انبوه آتش اثری نمی گذارد، پرستو گفت: من هم می دانم تأثیر ندارد، اما می خواهم ابراهیمی باشم.

سپس فرمود: من هم می دانم که در جبهه تأثیر چندانی ندارم اما آمده ام که تکلیفم را ادا کنم و من هم می خواهم در صف ابراهیمیان زمان باشم.

با اقتباس و ویراست از کتاب آینه اخلاق/حوزه نیوز




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      

دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی ماهر عبدالرشید خرازی به ماهر عبدالرشید گفت: «یک پای تو را قطع کردم. می‌خواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!» ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع می‌کنم!» خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره».

در منطقه شلمچه به ما مأموریت ساخت یک سنگر بزرگ با حلقه‌های بتونی پیش ساخته داده شده بود. حلقه‌های پیش ساخته بتونی را به وسیله تریلر و کمرشکن تا فاصله‌ای از خط مقدم می‌آوردند و ادامه راهنمایی آنها تا محل سنگر به عهده ما بود. به راننده‌ها نگفته بودند که باید تا خط مقدم بیایند. تا محلی که باید حلقه‌ها را تحویل می‌دادند،‌ آتش دشمن وجود نداشت، اما هر چه آنها را به طرف منطقه درگیری می‌بردیم، بر تعداد گوله‌ها افزوده می‌شد. راننده‌ها می‌ترسیدند و ما با دردسر و مکافات آن‌ها را به محل می‌بردیم.

هر تریلر یک حلقه بیشتر نمی‌آورد و پایین گذاشتن حلقه‌های بتنی هم دردسر داشت. جرثقیل نداشتیم. برای بیل لودر یک قلاب ساخته بودیم و حلقه‌ها را به وسیله بیل لودر پایین می‌گذاشتیم!

پانزده روز طول کشید تا توانستیم پانزده حلقه بتونی را به محل سنگر ببریم. محل سنگر در خاک عراق و بعد از سنگرهای نونی شکل عراقی‌ها بود. برای ساخت سنگر، منطقه‌ای را به اندازه کافی خاکبرداری کردیم، حلقه‌ها را کنار هم قرار دادیم و چند متر خاک روی آن ریختیم. سنگر خوبی شد. همان سنگری که بعدها حاج حسین خرازی نزدیک آن به شهادت رسید.

منطقه در تصرف ما بود، اما نیروهای دشمن حاضر به از دست دادن آن نبودند. عملیات حالت فرسایشی به خود گرفته بود و انرژی و رمقی برای لشکر 14 امام حسین(ع) باقی نمانده بود. یک شب من و حاج محسن حسینی در سنگر نشسته بودیم که حاج حسین خرازی وارد شد و پرسید: «از بچه‌های مهندسی چند نفر اینجا هستند؟» گفتیم: «ما دو نفر در به در و بیچاره!»

حاجی لبخند زد و گفت: «امشب می‌خوام بریم جلو!» از حرف او تعجب کردیم. ما هیچ‌گونه امکانات پیشروی نداشتیم. حاج محسن که آدم شوخی بود، بلند شد و گفت: «می‌خوای ما رو به کشتن بدی؟! تو که از درد زن و بچه سر درنمی‌آری!»

خلاصه همراه حاج حسین سوار یک ماشین تویوتای لندکروز نو شدیم و حرکت کردیم! این تویوتا را همان روز به حاج حسین خرازی داده بودند. خرازی ما را به یک سنگر تصرف شده عراقی برد که سنگر فرماندهی عراق در منطقه شلمچه بود. یک سنگر مجهز و مجلل زیرزمینی که مبل هم داشت. سنگر در عمق زمین ساخته شده و قطر بتون آن حدود یک متر بود. روی آن را با چندین متر خاک پوشانده و روی خاک‌ها قلوه‌سنگ‌های بزرگی قرار داده بودند!

وقتی وارد این هتل زیرزمینی شدیم، شخصی به نام جاسم که کویتی‌الاصل بود، از طریق بی‌سیم مشغول شنود فرکانس‌های عراقی‌ها بود. حاج حسین گفت: «جاسم کسی رو دم دست داری؟!

جاسم خنده‌ای کرد و گفت: «ژنرال ماهر عبدالرشید!»

ماهر عبدالرشید از فرماندهان معروف ارتش عراق و فکر می‌کنم فرمانده سپاه هفتم بود! حاج حسین گفت: «بارک‌الله، بارک‌الله! خب، چه خبر؟!»

جاسم جواب داد: «‌می‌خواهد عقب برود. سه شب است که نخوابیده و دارد نیروهای خود را برای عقب‌نشینی آماده می‌کند.»

حاجی خرازی با لبخند ملیحی گفت: «نمی‌ذاریم بره! مثل من که به خط اومدم، اون هم باید بیاد و بمونه.»

جاسم گفت: «چطوری؟!»

حاجی گفت: «بهش پیغام بده بگو: قال الحسین خرازی…»

جاسم گفت: «نه حاجی این کار و نکن! من با این همه زحمت به شبکه بی‌سیم آنها نفوذ کرده‌ام! بر اوضاع اون‌ها مسلطم! فرکانس‌های آنها را کشف کرده‌ام. حیفه!»

حاجی‌ گفت: «همین که گفتم!»

جاسم با تردید روی فرکانس بی‌سیم‌چی ژنرال رفت و به عربی گفت: «بسم‌الله الرحمن الرحیم، قال الحسین خرازی…»

بی‌سیم‌چی عراقی با شنیدن اسم خرازی و فهمیدن اینکه فرکانس او لو رفته، شروع به ناسزاگویی کرد و جاسم با شنیدن آن فحش‌ها رنگ از رویش پرید و بی‌سیم را قطع کرد! حاجی پرسید: «چی می‌گفت؟!»

جاسم گفت: «داشت ناسزا می‌گفت!»

حاجی خرازی دست در جیب خود کرد و یک واکمن کوچک درآورد و گفت: «نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما این!»

جاسم دوباره بی‌سیم را روشن کرد و نوار را گذاشت! بی‌سیم‌چی عراقی فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. سیستم بی‌سیم آنها به هم ریخته بود و فرماندهان عراقی مشغول فحش دادن به هم بودند. ما هم برای مدتی به دعوای فرماندهان عراقی گوش دادیم و کلی لذت بردیم. ژنرال ماهر عبدالرشید که متوجه دعوای فرماندهان خود شده بود، از بی‌سیم‌چی پرسید: «چی شده؟!»

بی‌سیم‌چی گفت: «یک نفر ایرانی وارد فرکانس ما شده و می‌گوید، من از «خرازی» برای ماهر پیام دارم!»

ماهر گفت: «پس چرا نمی‌گذارید پیغامش را بدهد!»

بی‌سیم‌چی عراقی به زبان فارسی به جاسم گفت: «ای ایرانی! اگر پیغامی برای «ماهر» داری بگو! او آماده شنیدن است!»

تازه متوجه شدیم، بی‌سیم‌چی عراقی هم فارسی بلد است! خرازی به جاسم گفت: «به او بگو خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهای مجهز نونی تو را هم گرفتم. هیچ مانعی جلوی من نیست؛ امشب می‌خواهم بیایم به شهر بصره و تو را ببینم!»

جاسم پیام را داد و بی‌سیم‌چی و ماهر عبدالرشید هول کردند! ماهر پرسید: «می‌خواهی بیایی چه کار کنی یا چه بگویی؟!»

خرازی جواب داد: «یک پای تو را قطع کردم. می‌خواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!»

ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع می‌کنم!»

خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره»

با این پیغام، اوضاع نیروهای عراقی به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید که واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسیده بود، تمام چینشی را که قبل از آن برای عقب‌‌نشینی انجام داده بود، به هم زد!

حاجی خرازی بسیار آرام بود و در حالی که لبخندی بر لب داشت، به ما دو نفر گفت: «نماز خوانده‌اید؟»

گفتیم: «بله!»

پرسید: «چیزی خورده‌اید؟»

گفتیم: «بله!»

گفت: «من خسته‌ام، شما هم خسته شدین، پس بخوابین!»

گفتیم: «با این کاری که شما انجام دادید، مگر می‌گذارند کسی امشب بخوابد؟!»

وقتی قبل از مکالمه با ماهر عبدالرشید به طرف آن سنگر می‌آمدیم، عراقی‌ها مثل نقل و نبات گلوله روی منطقه می‌ریختند، اما وقتی می‌خواستیم بخوابیم، حجم آتش آنها ده‌ها برابر شده بود و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ریختند که در طول تاریخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بی‌سابقه بود. اما سنگر ما کاملاً امن بود. به راحتی خوابیدیم و اتفاقاً خوب هم خوابمان برد!

فردا صبح که بیرون آمدیم، دیدیم بدنه تویوتای حاج حسین از ترکش و خمپاره مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است. وقتی حاجی بیدار شد، با او وارد بحث شدیم که: «حکمت این کار دیشب چه بود؟»

حاجی گفت: «ما در این منطقه نیرو و امکانات نداشتیم. مهمات هم نداشتیم. این کار را کردم تا آنها تحریکشوند و منطقه را زیر آتش بگیرند و دست‌کم به اندازه یک هفته عملیات، مهمات خود را هدر بدهند!»

بعدها جاسم براساس مطالبی که از بی‌سیم شنیده بود، می‌گفت: «آن شب انبارهای مهمات عراقی‌ها خالی شده بود و به قدری کمبود مهمات داشتند که تا دمیدن صبح، مهمات داخل تریلرها را مستقیم به کنار توپ‌ها و خمپاره‌اندازها می‌بردند و مصرف می‌کردند.»

راوی: علی عادل‌مرام




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
شنبه 94/3/2 10:55 ع

روز سوم خرداد 1361 یکی از بارزترین جلوه های نصر الهی و یکی از مهم ترین و زیباترین روزهای انقلاب اسلامی ایران می باشد. در این روز شهر مقاوم خیز خرمشهر که پس از 35 روز پایداری و مقاومت در 4 آبان 1359 به اشغال دشمن در آمده بود، پس از 578 روز (19 ماه)، بار دیگر توسط رزمندگان اسلام فتح شد و پرچم اسلام بر فراز مسجد جامع و پل تخریب شده خرمشهر به اهتزاز درآمد. خبر آزادسازی خرمشهر به سرعت ملت مسلمان ایران را غرق شادی و سرور کرد و مردم ایران با حضور در مساجد، نماز شکر به جای آورده و ندای ا... اکبر سر دادند.

عملیات بیت المقدس در دهم اردیبهشت 1361 آغاز شد و در چهار مرحله عملیات نهایتا در سوم خرداد 1361 به آزادسازی خرمشهر انجامید و تلفات زیادی به دشمن بعثی وارد آمد. این فتح مبین، دفاع مقدس را وارد مرحله نوینی کرد و برای اولین بار از شروع جنگ تحمیلی، ایران در موضع قدرت قرار گرفت. هم چنین این پیروزی بزرگ آمریکا و سایر قدرتها را سخت به وحشت انداخت و آنان که از پیروزی نهایی  ایران اسلامی سخت بیمناک بودند، به تجهیز و تقویت بیش از پیش رژیم صدام پرداختند.

نتایج نظامی به دست آمده از عملیات بیت المقدس: آزادسازی 5400 کیلومتر مربع از خاک کشور اسلامی ازجمله خرمشهر و تأمین 180 کیلومتر خط مرزی، 19 هزار اسیر و 16 هزار کشته از دشمن، انهدام 60 فروند هواپیما، 3 فروند هلی کوپتر، 418 دستگاه تانک و نفربر، 30 قبضه توپ، 49 دستگاه خودرو.
غنایم به دست آمده: یک فروند هلی کوپتر، 105 دستگاه تانک و نفربر و 56 دستگاه خودرو.

امام خمینی(ره)فرمودند: «خرمشهر را خدا آزاد کرد» (امام خمینی(ره) ).




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
جمعه 93/8/9 11:40 ع

روزى ترکش خمپاره 60 به سر جوانى برخورد کرد.من سریعا بالاى سر او حاضر شدم و سر او را به روى دستم گرفتم .او در حال جان دادن گفت : یا صاحب الزمان و نیز در ادامه گفت : من نمازم را خوانده ام . به جوانان بگویید نماز یادشان نرود و نماز را سبک نشمارند.  

منبع : نماز عشق - راوی: اسماعیل غفوری




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
سه شنبه 93/8/6 1:1 ص

در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران به همراه دو تن از رزمندگان، در اثر یک غفلت درمحاصره عراقىها قرار گرفتیم، به گونه اى که راه پس و پیش نداشتیم . خواستیم خود را تسلیم کنیم ،ولى هنوز کمى امید داشتیم ، چون در یک چادر بودیم و هنوزعراقىها ما را ندیده بودند . با هم مشورت کردیم . بنده عرض کردم در سال 60 درعملیاتى که با مشکل روبه رو شدیم با دو رکعت نماز مشکلمان را حل کردیم و این جا هم خوب است دو رکعت نماز بخوانیم . خیلى سریع دورکعت نماز حاجت خواندیم و با تعویض لباس توانستیم نجات پیدا کنیم . در حال فرار بودیم که عراقىها به ما مشکوک شدند و وقتى فهمیدند از خودشان نیستیم شروع به تیراندازى کردند، ولى آسیبى به ما نرسید.

منبع: center.namaz.ir




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
<      1   2   3   4   5   >>   >