سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا

گمنامی

گمنامی
قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. صبح، برگه مرخصی را گرفت. بعد با پیکر شهید حرکت کردیم. ابراهیم خسته بود و خوشحال.
می کفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم فقط همین شهید جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستادیم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواست چیزی بگوید، اما!
 لحظاتی بعد سکوتش را شکست و گفت: آقا ابرام ممنونم. زحمت کشیدی. اما پسرم!  پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما نارحت است. لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، اخر چرا!!
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک شد. صدایش هم لرزان و خسته : دیشب پسرم را در خواب دیدم. به من گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر می زد. اما حالا، دیگر چنین خبری نیست.! پسرم گفت: "شهدای کمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند." پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. گمشده اش را پیدا کرده بود. «گمنامی»
منبع: کتاب شهید گمنام

خاطره زیبای دکتر قالیباف از شهید رفیعی که به تازگی شناسایی شده ا

خاطره زیبای دکتر قالیباف از شهید رفیعی که به تازگی شناسایی شده است
ابوالفضل یک طلبه رزمنده و عملیاتی بود. چندین بار مجروح شده بود، در جبهه‌های کردستان تا جنوب. در یکی از مجروحیت‌ها پشت ابوالفضل پر شده بود از ترکش‌های ریز که در سطح پوست متوقف شده بودند. گفتم ابوالفضل شانس آوردی که ترکش‌های عمیق نیست وگرنه آبکش شده بودی. برگشت و گفت من اینطور شهید نمی‌شوم. من «ابوالفضل» هستم و قراری با خدا دارم. من باید برسم به فرات و علقمه.
گذشت تا شب عملیات خیبر. دم غروب در آب‌راه «شط علی» آماده حرکت شده بودیم که صدایم کرد و گفت ببین باقر، امشب شب رفتن من است. من امشب به فرات می‌رسم و موعد قرارم با خدا امشب است. گفتم شوخی نکن. گفت مطمئنم که ما دیگر همدیگر را در این دنیا نخواهیم دید. همدیگر را محکم در آغوش گرفتیم. با لبخند گفت من بچه دارم اما خیلی دوست داشتم پسر دیگری می‌داشتم و نامش را الیاس می‌گذاشتم. به من قول بده که اگر بچه اولت پسر بود، نامش را الیاس بگذاری. قول دادم و رفت.
ابوالفضل درست می گفت. آن شب آخرین دیدار ما در این دنیا بود. تا فرات رفت و برنگشت. من به قولم عمل کردم و نام پسر اولم را الیاس گذاشتم.
سالها گذشت تا دوباره پیدایش کردیم. شهید « ابوالفضل رفیعی» معاون فرمانده لشگر 5 نصر، که پیکرش به عنوان شهید گمنام در دانشگاه فردوسی مشهد به خاک سپرده شده بود، حالا شناسایی شده.

تو سدّ راه شهادت من شدهای ؛ بگذر از من!..

تو سدّ راه شهادت من شده‌ای ؛ بگذر از من !..

مشغول آشپزی بودم،آشوب عجیبی در دلم افتاد،

مهمان داشتم،به مهمان‌ها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم.

رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش.

ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم.

رنگش عوض شد و سکوت کرد،

گفتم: چه شده مگر؟

گفت: درست در همان لحظه می‌خواستیم از جاده‌ای رد شویم که مین‌گذاری شده بود.

اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟

خندیدم.

باخنده گفت: تو نمی‌گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده‌ای ؛ بگذر از من!..

به روایت همسر سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت ، فرمانده سپاه محمد رسول الله (ص(


مرا شناسایی کن

مرا شناسایی کن

بعد از پایان عملیات بود، یکی از سالنهای معراج تهران پر شده بود از شهید، همه ی آنها هم شهید گمنام!

بعد از عملیات این سالن را به شهدای گمنام اختصاص داده بودند همه بدنها قطعه قطعه شده،سوخته و...

در میان بدنهای سوخته یک پلاک پیدا کردیم به تعدادی استخوان چسبیده بود.با تلاش بسیار صاحب پلاک پیدا شد،یک بسیجی از جنوب تهران بود که در همین عملیات مفقود شده بود.

با خانواده اش تماس گرفتیم پدر و برادرهایش آمدند قضیه را گفتم اینکه این شهید پیکرش سوخته است و نمیتوانند صورتش را ببینند.

کارها هماهنگ شد قرار شد برای تشییع شهید اقدام نمایند.صبح فردا با یکی از بچه های معراج که از ماجرامطلع بود آمد و گفت:می توانم راجع به این شهید خواهشی بکنم!

گفتم:بفرمایید!

گفت:اجازه بدهید همسر این شهید او را شناسایی کند!

با تعجب گفتم همسر شهید!منظورت چیست؟!

کمی مکث کرد و گفت:دیشب در خواب شهیدی را دیدم که گفت:امروز مرا به پدر و برادرنم تحویل ندهید.

همسرم باید مرا شناسایی کند.من صاحب این پلاک هستم ولی این پیکر من نیست!اما بقایای پیکر من داخل همین سالن است!

با تعجب به حرفهای او گوش می کردم.گفتم:این پیکرها چند استخوان سوخته است.همسرش چه چیزی را می خواهد شناسایی کند!

همان لحظه برادرهای شهید برادرهای شهید برای انتقال پیکرش آمدند.از آنها پرسیدم:این شهید همسر دارد؟

با تعجب گفتند:بله چطور مگه!؟

گفتم:برای شناسایی ایشان حتما باید بیایند.

برادران شهید که زیاد هم مذهبی نبودند صدایشان را بلند کردند و گفتند:یعنی چی!مگه برادر ما نسوخته!چی رو میخواد شناسایی کنه.بعد از کلی صحبت فهمیدم اینها با همسر شهید اختلاف دارند و ارتباطی ندارند.

پدر شهید به سراغ او رفت ساعتی بعد با همسر شهید وارد شدند به همسر شهید گفتم:شما می توانید همسرتان را شناسایی کنید؟!

در حالی که اشک می ریخت گفت:بله!

بعد هم به داخل سالن شهدای گمنام رفت،دقایقی بعد مارا صدا کرد در لابه لای شهدای گمنام پیکر سوخته ی شهیدی را نشان داد و گفت:این همسر من است!خیلی تعجب کردیم، یعنی چطور او را شناسایی کرده بود..

همسر شهید یک لباس را از داخل کیف دستی خودش بیرون آوزد و گفت:چند روز قبل از عمیات با هم به مغازه ای رفتیم و دو لباس همرنگ خریدیم و گفت:این را برای خودم خریدم و این را برای تو!

شوهرم گفت:من لباس را تا زمان شهادت از تنم خارج نمیکنم! روزی به سراغ تو خواهند آمد با این لباس بیا و من را شناسایی کن!

بعد به پیکر سوخته شهید اشاره کرد و گفت:همه ی جای او سوخته اما قسمتی از لباسش هنوز کامل است.

لباس خودش را کنار قسمت سالم لباس شهید قرار داد. هردو مثل هم بودند، پیکر شهید همان روز برای تشییع اعزام شد.

راوی:حمید داودآبادی مصاحبه شهریور 89

منبع : کتاب شهید گمنام


رونق گورستان

روزی با هم به گورستان روستا رفتیم. سکوت وهم آوری بر آن جا سایه انداخته بود. علی اصغر آهی کشید و گفت: اموات در این مکان چقدر غریبند و چه قبرستان بی رونقی دارند. اگر شهیدی در این جا دفن شود فضای آن روح می گیرد و بوی زندگی از آن به مشام می رسد. محلی را انتخاب کرد و نشست، مرا نیز کنار خود نشاند و گفت: «دعای توسلی بخوانیم،یقین دارم این ها گوشی شنواتر از زنده ها دارند و لبیک خواهند گفت.»
شروع به خواندن دعا کرد. سوزی در کلامش بود که اشکم را بی اختیار جاری می کرد. وقتی دعا تمام شد، گفت: «اگر شهید شدم برای تعیین محل دفن با والدینم بگو مگو نکن. بگذار هر جا آن ها خواستند، دفنم کنند. باورکن جسمم هر کجا باشد، روحم در کنار توست.»
به علامت رضا سری تکان دادم.
چند روز بعد به منطقه رفت و پس از اندک مدتی پیکر بی جانش را آوردند.
من طبق قولی که داده بودم، در مورد محل دفن هیچ اظهار نظری نکردم. والدینش آمدند و او را از کنار بهشت فضل(محل دفن شهدا) عبور دادند و راهی روستا شدند.
من نیز بی صدا با پیکر همسرم همراه بودم. تابوت روی دست ها رفت و رفت و درست در نقطه ای که چندی قبل با هم نشسته بودیم و دعای توسل می خواندیم، فرود آمد و در همان نقطه نیز به خاک سپرده شد.
«روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص88، راوی همسر شهید علی اصغراسدی»

آسمانی

انجام چند عملیات ناموفق و به شهادت رسیدن عده ای از فرماندهان رده بالا، فرمانده ی کل قوا؛ حضرت امام خمینی- رحمة الله علیه- ، را بر آن داشت تا با صدور فرمانی ، برنامه ریزان جنگ را از حضور در خط مقدم بازدارند، لذا همگی آن ها ملزم شدند نیروهایشان را در عملیات ها از طریق بی سیم، و از پشت سر هدایت کنند.

چند روز پس از صدور این فرمان ، خبر رسید سردار محمد فرومندی، در خطوط مقدم به ساماندهی نیروهایش مشغول است. مسئول مافوق وی در پاسخ به مواخذه ی فرماندهان گفت: «محمد را به حال خود بگذارید. او دیگر زمینی نیست، آسمانی شده است. در هر فرصتی که به دست می آورد ساعت ها پیشانی برخاک می گذارد.»

چند روزی از این جریان گذشت. عملیات در منطقه ای رملی آغاز شد. هم رزمش می گوید: «کسانی که با مناطق رملی آشنایی دارند می دانند خاک نرمی در آن جاست که انسان را تا زانو در خود فرو می برد. حرکت و انجام عملیات در چنین مناطقی بسیار مشکل است. بدتر از همه، بادهایی است که خاک ها را بر سر و روی رزمندگان می پاشد وآن ها را تا پا به رنگ خاک در می آورد. فقط برق چشم هاست که پس از چهره های خاک آلود، نوید حضور رزمندگان را در آن مکان می دهد.

در گرماگرم نبرد، صدای موتور توجهم را جلب کرد. بدان سو رفتم. فرمانده ی عملیات ؛ محمد فرومندی، را دیدم که سوار بر موتور در منطقه حضور یافته و پیشروی نیروهایش را نظاره گراست. آن چه مرا به تعجب واداشت ، چهره ی پاکیزه و درخشان او در آن منطقه بود. گویی همان لحظه با آ ب گرم استحمام کرده بود. و... دقایقی بعد ترکش خمپاره ای او را آسمانی کرد.»

منبع:

« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص100، راوی هم رزم شهید محمد فرومندی»

 


خیر کثیر

شهید مظلوم دکتر محمد حسینی بهشتی حالا دیگر سید فضل الله بهشتی(پدر شهید بهشتی) همان امام جماعت خوش چهره ومشهور مسجد لومبان اصفهان ، جواب نذر ونیازهایش را گرفته بود. دوم آبان 1307بود وفرزند سید هاشم زاهد (پدر بزرگ شهید بهشتی)، پدر شده بود.
قبل از این که دوباره به خواستگاری معصومه (مادر شهید بهشتی)بیاید، در خواب دیده بودم که از خانواده ی بهشتی صاحب نوه ا ی می شوم، با خیرکثیر. باقیات الصالحات. بار اول رد کردم. اما بعد از خواب تصمیمم عوض شد.
امروز که پسر معصومه رابغل کرده ام، قبل از این که احساس پدر بزرگی داشته باشم،احساس حسن عاقبت می کردم.
«سید محمد حسینی بهشتی- نگاهی به زندگی ومبارزات شهید دکتربهشتی-فرشته ی مرادی- ص5»

لبیک اللهم لبیک

وقتی پای به حریم امن الهی گذاشت، به شکرانه ی این توفیق، قرآن را در سه روز ختم کرد.

جمعه ی خونین مکه فرا رسید. همه آماده می شدند که در راهپیمایی برائت از مشرکین شرکت کنند. او را دیدم که سرش را در میان دست هایش گرفته بود وشقیقه هایش را می فشرد.

گفتم: مگر به راهپیمایی نمی آیی؟ گفت: سر در د شدیدی دارم می دانم که نمی توانم تا آخر راه باشما باشم، می خواهم کمی بخوابم شاید بهتر شوم، وخوابید. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که چشم گشود وحیران بر جای نشست ؛ وهنگامی که ما را در حال رفتن دید، گفت: صبر کنید ، من هم می آیم.

متعجب گفتم: چرا تصمیمت عوض شد؟ گفت: به محض این که چشم برهم گذاشتم، فرزند شهیدم را دیدم . او گفت: مادر! تا ساعتی دیگر به من ملحق خواهی شد. او با شتاب غسل شهادت کرد و با ما راهی شد. 

« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص14، راوی: فرزند شهید ربابه ی اکبر زاده».

 


بارش عشق

دیار یار وقتی مادرم می خواست به مکه برود، خواهر شیرخواره ام را در آغوشم گذاشت وگفت: او را به تو می سپارم مراقبش باش. پس از چند روز پیکر غرق به خونش را از عربستان باز گرداندند. وقتی برای وداع با او به معراج شهدا رفتیم ، کودک شیرخواره اش را روی سینه اش گذاشتم تا شاید بی قراری اش پایان گیرد. در آن لحظه همه دیدیم که قطره اشکی از گوشه ی چشم مادرم فرو چکید.

« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص21، راوی: فرزند شهید ربابه ی اکبر زاده».

 


شمیم یار

بعد از شهادت همسرم بسیاری از اوقات حضور او را در خانه احساس می کردم.
عصر جمعه بود. بچه ها تلویزیون نگاه می کردند و من گوشه ای نشسته بودم و خاطرات روزهای خوب با او بودن را در ذهنم مرور می کردم. ناگهان بوی عطری که علی همیشه استفاده می کرد به مشامم رسید. با خود فکر کردم، استشمام این رایحه ی دلپذیر زاییده ی تخیلات من است.
لحظه ای بعد دیدم بچه ها با کنجکاوی به اطراف نگاه می کنند و می گویند: مادر این بوی خوش از کجاست؟
« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص93، راوی همسر شهید علی صادقی»