خاطره زیبای دکتر قالیباف از شهید رفیعی که به تازگی شناسایی شده ا
تو سدّ راه شهادت من شدهای ؛ بگذر از من!..
تو سدّ راه شهادت من شدهای ؛ بگذر از من !..
مشغول آشپزی بودم،آشوب عجیبی در دلم افتاد،
مهمان داشتم،به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم.
رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش.
ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم.
رنگش عوض شد و سکوت کرد،
گفتم: چه شده مگر؟
گفت: درست در همان لحظه میخواستیم از جادهای رد شویم که مینگذاری شده بود.
اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟
خندیدم.
باخنده گفت: تو نمیگذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شدهای ؛ بگذر از من!..
به روایت همسر سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت ، فرمانده سپاه محمد رسول الله (ص(
مرا شناسایی کن
مرا شناسایی کن
بعد از پایان عملیات بود، یکی از سالنهای معراج تهران پر شده بود از شهید، همه ی آنها هم شهید گمنام!
بعد از عملیات این سالن را به شهدای گمنام اختصاص داده بودند همه بدنها قطعه قطعه شده،سوخته و...
در میان بدنهای سوخته یک پلاک پیدا کردیم به تعدادی استخوان چسبیده بود.با تلاش بسیار صاحب پلاک پیدا شد،یک بسیجی از جنوب تهران بود که در همین عملیات مفقود شده بود.
با خانواده اش تماس گرفتیم پدر و برادرهایش آمدند قضیه را گفتم اینکه این شهید پیکرش سوخته است و نمیتوانند صورتش را ببینند.
کارها هماهنگ شد قرار شد برای تشییع شهید اقدام نمایند.صبح فردا با یکی از بچه های معراج که از ماجرامطلع بود آمد و گفت:می توانم راجع به این شهید خواهشی بکنم!
گفتم:بفرمایید!
گفت:اجازه بدهید همسر این شهید او را شناسایی کند!
با تعجب گفتم همسر شهید!منظورت چیست؟!
کمی مکث کرد و گفت:دیشب در خواب شهیدی را دیدم که گفت:امروز مرا به پدر و برادرنم تحویل ندهید.
همسرم باید مرا شناسایی کند.من صاحب این پلاک هستم ولی این پیکر من نیست!اما بقایای پیکر من داخل همین سالن است!
با تعجب به حرفهای او گوش می کردم.گفتم:این پیکرها چند استخوان سوخته است.همسرش چه چیزی را می خواهد شناسایی کند!
همان لحظه برادرهای شهید برادرهای شهید برای انتقال پیکرش آمدند.از آنها پرسیدم:این شهید همسر دارد؟
با تعجب گفتند:بله چطور مگه!؟
گفتم:برای شناسایی ایشان حتما باید بیایند.
برادران شهید که زیاد هم مذهبی نبودند صدایشان را بلند کردند و گفتند:یعنی چی!مگه برادر ما نسوخته!چی رو میخواد شناسایی کنه.بعد از کلی صحبت فهمیدم اینها با همسر شهید اختلاف دارند و ارتباطی ندارند.
پدر شهید به سراغ او رفت ساعتی بعد با همسر شهید وارد شدند به همسر شهید گفتم:شما می توانید همسرتان را شناسایی کنید؟!
در حالی که اشک می ریخت گفت:بله!
بعد هم به داخل سالن شهدای گمنام رفت،دقایقی بعد مارا صدا کرد در لابه لای شهدای گمنام پیکر سوخته ی شهیدی را نشان داد و گفت:این همسر من است!خیلی تعجب کردیم، یعنی چطور او را شناسایی کرده بود..
همسر شهید یک لباس را از داخل کیف دستی خودش بیرون آوزد و گفت:چند روز قبل از عمیات با هم به مغازه ای رفتیم و دو لباس همرنگ خریدیم و گفت:این را برای خودم خریدم و این را برای تو!
شوهرم گفت:من لباس را تا زمان شهادت از تنم خارج نمیکنم! روزی به سراغ تو خواهند آمد با این لباس بیا و من را شناسایی کن!
بعد به پیکر سوخته شهید اشاره کرد و گفت:همه ی جای او سوخته اما قسمتی از لباسش هنوز کامل است.
لباس خودش را کنار قسمت سالم لباس شهید قرار داد. هردو مثل هم بودند، پیکر شهید همان روز برای تشییع اعزام شد.
راوی:حمید داودآبادی مصاحبه شهریور 89
منبع : کتاب شهید گمنام
رونق گورستان
آسمانی
انجام چند عملیات ناموفق و به شهادت رسیدن عده ای از فرماندهان رده بالا، فرمانده ی کل قوا؛ حضرت امام خمینی- رحمة الله علیه- ، را بر آن داشت تا با صدور فرمانی ، برنامه ریزان جنگ را از حضور در خط مقدم بازدارند، لذا همگی آن ها ملزم شدند نیروهایشان را در عملیات ها از طریق بی سیم، و از پشت سر هدایت کنند.
چند روز پس از صدور این فرمان ، خبر رسید سردار محمد فرومندی، در خطوط مقدم به ساماندهی نیروهایش مشغول است. مسئول مافوق وی در پاسخ به مواخذه ی فرماندهان گفت: «محمد را به حال خود بگذارید. او دیگر زمینی نیست، آسمانی شده است. در هر فرصتی که به دست می آورد ساعت ها پیشانی برخاک می گذارد.»
چند روزی از این جریان گذشت. عملیات در منطقه ای رملی آغاز شد. هم رزمش می گوید: «کسانی که با مناطق رملی آشنایی دارند می دانند خاک نرمی در آن جاست که انسان را تا زانو در خود فرو می برد. حرکت و انجام عملیات در چنین مناطقی بسیار مشکل است. بدتر از همه، بادهایی است که خاک ها را بر سر و روی رزمندگان می پاشد وآن ها را تا پا به رنگ خاک در می آورد. فقط برق چشم هاست که پس از چهره های خاک آلود، نوید حضور رزمندگان را در آن مکان می دهد.
در گرماگرم نبرد، صدای موتور توجهم را جلب کرد. بدان سو رفتم. فرمانده ی عملیات ؛ محمد فرومندی، را دیدم که سوار بر موتور در منطقه حضور یافته و پیشروی نیروهایش را نظاره گراست. آن چه مرا به تعجب واداشت ، چهره ی پاکیزه و درخشان او در آن منطقه بود. گویی همان لحظه با آ ب گرم استحمام کرده بود. و... دقایقی بعد ترکش خمپاره ای او را آسمانی کرد.»
منبع:
« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص100، راوی هم رزم شهید محمد فرومندی»
خیر کثیر
لبیک اللهم لبیک
وقتی پای به حریم امن الهی گذاشت، به شکرانه ی این توفیق، قرآن را در سه روز ختم کرد.
جمعه ی خونین مکه فرا رسید. همه آماده می شدند که در راهپیمایی برائت از مشرکین شرکت کنند. او را دیدم که سرش را در میان دست هایش گرفته بود وشقیقه هایش را می فشرد.
گفتم: مگر به راهپیمایی نمی آیی؟ گفت: سر در د شدیدی دارم می دانم که نمی توانم تا آخر راه باشما باشم، می خواهم کمی بخوابم شاید بهتر شوم، وخوابید. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که چشم گشود وحیران بر جای نشست ؛ وهنگامی که ما را در حال رفتن دید، گفت: صبر کنید ، من هم می آیم.
متعجب گفتم: چرا تصمیمت عوض شد؟ گفت: به محض این که چشم برهم گذاشتم، فرزند شهیدم را دیدم . او گفت: مادر! تا ساعتی دیگر به من ملحق خواهی شد. او با شتاب غسل شهادت کرد و با ما راهی شد.
« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص14، راوی: فرزند شهید ربابه ی اکبر زاده».
بارش عشق
دیار یار وقتی مادرم می خواست به مکه برود، خواهر شیرخواره ام را در آغوشم گذاشت وگفت: او را به تو می سپارم مراقبش باش. پس از چند روز پیکر غرق به خونش را از عربستان باز گرداندند. وقتی برای وداع با او به معراج شهدا رفتیم ، کودک شیرخواره اش را روی سینه اش گذاشتم تا شاید بی قراری اش پایان گیرد. در آن لحظه همه دیدیم که قطره اشکی از گوشه ی چشم مادرم فرو چکید.
« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص21، راوی: فرزند شهید ربابه ی اکبر زاده».