سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

 

بعضی از مواقع که خبرنگاران برای تهیه گزارش به خطوط نبرد می‌آمدند، اتفاقات جالبی رخ می‌داد. یک روز نوبت به همرزم بسیجی ما رسید. خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت

«خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.»

او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد و گفت:

«شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوت‌ها را از قوطی جدا نکنند، آخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم، رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است.

آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.»

خبرنگار همینطور هاج و واج فقط نگاه می‌کرد.

 




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      
جمعه 92/8/3 12:13 ع

سازمان مجاهدین خلق در نشستی مشترک با رژیم بعث به این نتیجه رسید که با یک عملیات نظامی با حمایت ارتش صدام و خصوصا نیروی هوائی، می توان حکومت مرکزی ایران را نابود کرد. این عملیات "فروغ جاویدان" نامیده شد. بعدها مجموعه تلاش نیروهاى سپاه، بسیج و هوانیروز براى مقابله با دشمن و آزادسازى شهرهاى "اسلام آباد" و "کرند"، "عملیات مرصاد" نام گرفت.

"عملیات مرصاد" آخرین عملیات رزمى جمهورى اسلامى ایران در جنگ تحمیلى هشت ساله است، با این تفاوت این بار نیروهای دشمن از جنس عراقی نبودند، بلکه ایرانیانى بودند که در قالب نیروهاى شبه نظامى موسوم به ارتش آزادى بخش ملى، تحت رهبرى مجاهدین خلق، با حمایت دولت عراق به مرزهاى ایران حمله کرده بودند. "عملیات مرصاد" در پاسخ به عملیاتى به نام "فروغ جاویدان" انجام گردید. "عملیات فروغ جاویدان" توسط نیروهاى مجاهدین خلق مستقر در عراق طراحى و اجرا و از پشتیبانى کامل دولت وقت عراق برخوردار بود که با هدف فتح "تهران" طى یک برنامه زمانبندى شده 33 ساعته طراحی و تدارک یافته بود. لازم به ذکر است که گفته می شود که پیش از "عملیات فروغ جاویدان" نیروهاى ارتش آزادى بخش دو عملیات دیگر را در مرزهای ایران به نام هاى "آفتاب" و "چلچراغ" نیز انجام داده بودند. "عملیات آفتاب" در نیمه شب هفتم فروردین 1367 در مرزهاى جنوبى کشور و در چهل کیلومترى شهر "شوش" و "عملیات چلچراغ" نیز در ساعت 12 شب 28 خرداد 1367 و در غرب کشور انجام شد که این دو عملیات برای منافقین هیچگونه موفقیتی را در پی نداشت.

"عملیات فروغ جاویدان"

زمینه این عملیات را می توان در تصور و تحلیل نادرست گروهک منافقین از اوضاع سیاسی نظامی ایران جست. تحلیل آنان بر این بود که پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران، با توجه به برتری نظامی نیروهای عراقی و موفقیت نیروهای عراقی در بعضی از جبهه ها،‌ نشان از ضعف و عقب نشینی رزمندگان اسلام و سرخوردگی مردم از جنگ و جدایی مردم از دولت می باشد. آنان بر این اعتقاد بودند که پذیرش قطعنامه از سوی ایران امری غیر ممکن می باشد و تنها در صورتى جمهورى اسلامى قطعنامه را خواهد پذیرفت که به لحاظ سیاسى - نظامى و اقتصادى به بن بست کامل برسد. به عقیده آنان اقدام به پذیرش قطعنامه از سوی ایران به منزله فروپاشى نظام خواهد بود و با سرنگونى قطعى حکومت ایران، زمینه براى انتقال قدرت به سازمان آنان فراهم خواهد شد. با توجه به این تحلیل و با توجه به وضعیت پدید آمده در جنگ (برتری نظامی عراق در بعضی از محورها)، منافقین فرصت را غنیمت شمرده و برای تحقق اهداف خود عملیاتی را که برای شهریور67 پیش بینی کرده بودند را، دو ماه جلو انداخته و اواخر تیر ماه 1367 با یورش به مرزهای غربی عملیات خود را آغاز کردند.

منافقین بر اساس یک برنامه زمان بندی شده 33 ساعته، در طرح خود برای رسیدن به تهران قصد داشتند با بهره گیری از 25 تیپ طی پنج مرحله، از شهرهای "پل سرذهاب"، "اسلام آباد"، "همدان" و "قزوین" عبور کرده و خود را به تهران برسانند[1] و نظام جمهوری اسلامی را سرنگون سازند.

استعداد دشمن:

در این عملیات دشمن با در اختیار داشتن 25 تیپ که مجموعا چهار تا پنج هزار نفر را در بر می گرفت و همچنین با بهره گیری از مساعدت های دولت عراق که شامل 120 دستگاه تانک،‌ 400 دستگاه نفربر، 90 قبضه خمپاره انداز 80 میلی متری، 30 قبضه توپ 122 میلی متری، 150 قبضه خمپاره 400 میلی متری، هزار قبضه تیربار کلاشنیکف، 30 قبضه توپ 106 میلی متری و 1000 دستگاه کامیون و خودرو می شد به مرزهای غربی کشور حمله کرد.[2]

محورهای عملیات:

فرماندهی کل عملیات بدست شخص "مسعود رجوی" و "مریم رجوی" بود که پنج محور با فرماندهان مشخص برای تسخیر محورهای :

1- "اسلام آباد"

2-"کرمانشاه"

3- "همدان"

4- "قزوین"

5- "تهران"

در نظر گرفته شده بود .[3]

نحوه هجوم منافقین :

ستون نظامى منافقین در ساعت 15 و سی دقیقه روز 3 مرداد ماه سال 67 در حمایت کامل ارتش عراق با عبور از مرز در محور "سرپل ذهاب"، حمله خود را از "گردنه پاتاق" به سوى "کرند" آغاز کرده و با پیشروى به سمت "اسلام آباد" این شهر را نیز به تصرف در آوردند. آنگاه تا "گردنه حسن آباد" در شرق شهر "اسلام آباد"، پیش رفتند و براى تجدید سازمان در آنجا مستقر شدند و منتظر شکست مقاومت بازدارنده نیروهاى ایرانى در "تنگه چهارزبر" بودند تا به سوى "کرمانشاه" پیشروى کنند لذا تمام امکانات خود را در پشت این تنگه جمع کرده و آماده شده بودند تا به محض باز شدن راه در مدت کوتاهى شهر "کرمانشاه" را تصرف کنند.

پس از ورود نیروهاى منافقین به "کرند" و "اسلام آباد"، درگیرى تا چند ساعت در شهر ادامه داشت و شمارى از نیروهاى مردمى و سپاه با آنان درگیر بود اما تلاش آنها به دلیل عدم آمادگى بى ثمر بود. منافقین خَلق خوشحال از پیروزی های مقدماتی و در یک اقدام عجولانه راهی "باختران" شده و به خیال باطل خود قصد حرکت به سمت "تهران" و سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران را نمودند. رادیو منافقین با ارسال پیام به مردم "باختران" از آنها خواست که زمینه را برای ورود ارتش به اصطلاح آزادی بخش مهیا سازند و آماده جذب در گردانها و لشکرها باشند.

آغاز "عملیات مرصاد"

"عملیات مرصاد" در 6روز پنجشنبه، مرداد 1367 با رمز مبارک "یا علی ابن ابیطالب (ع)" و به منظور مقابله با منافقین در منطقه "اسلام آباد" و "کرند" در غرب استان کرمانشاه آغاز گردید.[4]

در این عملیات سه گردان از تیپ نبی اکرم (ص) و تیپ مسلم و یک گردان از ایلام به اسلام آباد حمله کردند. منافقین تصور می کردند که به سان روزهای قبل نیروهای عراقی در این مناطق حضور دارند، حال آنکه عراقی ها عقب نشینی کرده و منطقه در دست نیروهای ایرانی بود. به همین دلیل، نیروهای خودی توانستند به راحتی از این محور وارد "اسلام آباد" شوند و سازماندهی منافقین را در داخل شهر به هم بزنند.[5] پس از آزاد سازی شهر "اسلام آباد" و قبل از رسیدن نیروهای خودی به این شهر در ساعت سه نیمه شب، 3 فروند هلی کوپتر ترابری در "کرند" به زمین نشستند و تعدادی از کادرهای منافقین و همچنین "مسعود رجوی" رهبری سازمان و همسرش را از شهر خارج کردند.

فرجام: 

در این عملیات،‌ 1600 تا 2000 تن از نیروهای منافقین به هلاکت رسیدند و حدود هزار تن زخمی شدند که در میان کشته شدگان و اسراء تعداد زیادی از کادرهای سازمان و فرماندهان تیپ­ها دیده می­شدند.[6]بدین ترتیب،‌منافقین پس از تحمل یک شکست استراتژیک در پشت تنگه «پاطاق» روز جمعه 7 مرداد 1367 رسما اعلام کردند که از شهرهای "اسلام آباد" و "کرند" عقب نشینی کرده اند.[7]

نویسنده: سید ابوالحسن توفیقیان

[1] . ر.ک: سردار شبانی( فرمانده سپاه چهارم بعثت از سپاه پاسداران); روزنامه رسالت 4/5/1367.

[2] . ر.ک: شمخانی، علی ( معاونت اطلاعات و عملیات فرماندهی کل قوا); روزنامه کیهان، 12/5/1367.

[3] . بولتن «رویدادها و تحلیل ها»، دفتر سیاسی حوزه نمایندگی ولی فقیه در سپاه، نشریه شماره 46، 29/5/1367، ص 16.

[4] . ر.ک: همان، ص 18.

[5] . سردار شبانی، پیشین.

[6] . ر.ک: بولتن «رویدادها و تحلیل ها»، پیشین، ص 18.

[7] . خبرگزاری جمهوری اسلامی، گزارش های ویژه نشریه، شماره 132، 8/5/1367، ص 2.




برچسب ها : کارنامه عملیات ها  ,


      
پنج شنبه 92/8/2 9:32 ع

زندگینامه سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت 

در دوازدهم فروردین سال 1334، در خطة ذوق پرور اصفهان، در شهر قمشه (شهرضا)، فرزندی مبارک از مادرزاده شد، که مایه افتخار و سربلندی دیار خود شد.

ابراهیم، قبل از این‌که چشم به جهان هستی بگشاید، آنگاه که جنینی ناتوان در رحم مادر بود، به همراه پدر و مادر و خانواده‌اش راهی سرزمین خون و شهادت -کربلای معلی- شد. او در کربلای حسینی، با تنفس مادر، بوی خون و شهادت را استشمام کرد و تربت مطهر حضرت اباعبدالله‌الحسین(ع) جان و روانش را عاشورایی کرد. آزادگی، حریت، شهامت، شجاعت، تسلیم، رضا، ادب و معصومیت تحفه‌هایی بود که در آن سرزمین الهی در وجود او شکوفه کرد.

محمدابراهیم در سایه محبتهای پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را سپری کرد. این دوران نیز همانند زندگی بسیاری از کودکان هم سن و سال او طبیعی گذشت.

مادرش میگوید که ابراهیم در پنج سالگی به نماز ایستاد و به مسجد رفت و پدرش به یاد میآورد وقتی به سن ده سالگی رسید، سوره مبارکه یس و تعدادی از سوره‌های قرآن را فراگرفته بود.

با رسیدن به سن هفت سالگی وارد مدرسه شد. در دوران تحصیل از هوش و استعداد فوق‌العاده‌ای برخوردار بود، به طوری که توجه همه را به خود جلب میکرد.

ابراهیم از همان سنین کودکی و هنگام فراغت از تحصیل، به ویژه در تعطیلات تابستان، با کار و تلاش فراوان مخارج تحصیل خود را به دست میآورد و از این راه به خانواده زحمت‌کش خود نیز کمک میکرد. او با شور و نشاط و محبتی که داشت، به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دو چندان میبخشید.

پدرش از دوران کودکی او چنین می گوید: «هنگامی که خسته از کار روزانه به خانه برمی گشتم، می دیدم فرزندم تمامی خستگی ها و مرارت ها را از وجودم پاک می کرد و اگر شبی او را نمی دیدیم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.»

اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث می شد از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرایت کتاب آسمانی قرآن را کاملا فرا گیرد و برخی از سوره های کوچک را نیز حفظ کند.

پس از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی، وارد مقطع دبیرستان شد. او در دوران تحصیلات متوسطه اشتیاق فراوانی به رشته داروسازی نشان میداد. گرچه وضع مالی پدرش در آن حد نبود که بتواند برای فرزند علاقه‌مندش بعضی لوازم پزشکی را تهیه کند، با این حال از آنچه برایش مقدور بود، دریغ نمیورزید. خود ابراهیم نیز با مبلغ اندکی که از کار در مزرعه یا جای دیگر به دست میآورد، توانسته بود بخشی از امکانات مورد نیازش را فراهم کند.

در سال 1352 دیپلم گرفت و در کنکور سراسری شرکت کرد. خانواده‌اش آرزو داشتند نامش را در لیست پذیرفته‌شدگان دانشگاه ببینند ولی چنین نبود. وقت اعلام نتایج، اسم ابراهیم در صدر اسامی ذخیره‌ها قرار داشت. پس از پایان مهلت ثبت نام و انصراف برخی از دانشجویان، انتظار میرفت که این‌بار ابراهیم به دانشگاه راه یابد ولی در کمال تعجب دیده شد که اسامی تنی چند از ذخیره‌ها که رتبه آنها پایین‌تر از وی بود، اعلام گردید ولی از نام او نشانی نیست.

پس از آن، ابراهیم تلاش بسیاری کرد؛ اعتراض کتبی نوشت و جر و بحث زیادی کرد ولی به دلیل نفوذ صاحب منصبان آن زمان در آموزش عالی راه به جایی نبرد و حق او ضایع شد.

عدم موفقیت ابراهیم در ورود به دانشگاه نتوانست خللی در ارادة او به وجود آورد. در همان سال، پس از قبولی در امتحانات ورودی «دانش سرای تربیت معلم اصفهان» برای تحصیل عازم این شهر شد.

دو سال بعد، با اتمام تحصیل، به خدمت سربازی رفت؛ اگر چه راضی نبود زیر پرچم رژیمی که مخالف آن بود دو سال عمر گرانبهای خود را تلف سازد. بنا به گفته خودش، تلخترین دوران جوانی او همان دوران سربازی بود.

در همان دوران در ماه مبارک رمضان، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفکر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد که آنها هم اگر سعی کنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، می توانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عده ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: «اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی می کردند برایم گواراتر از این بود که با چشمان خود ببینم که چگونه این از خدا بیخبران فرمان می دهند تا حرمت مقدسترین فریضه دینمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیر پا بگذاریم».

اما در همین مدت او توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتابهایی که از نظر ساواک و دولت آن روز ممنوعه به حساب میآمد، دست یابد. مطالعه آن کتابها که به طور مخفیانه و توسط برخی از دوستان برایش فراهم میشد، تاثیری عمیق و سازنده در روح و جان او گذاشت و به روشنایی اندیشه‌اش کمک شایانی کرد.

در سال 1356، پس از بازگشت به زادگاه و آغوش گرم و پرمهر خانواده، شغل معلمی را برگزید. او در روستاهای محروم و طاغوت‌زده مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم، در روزگار معلمی، با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی آشنا شد و در اثر همنشینی با علمای اسلامی مبارز، با شخصیت ژرف حضرت امام خمینی(ره) آشنایی بیشتری پیدا کرد و نسبت به آن بزرگوار معرفتی عمیق در وجود خود ایجاد کرد.

هر روز آتش عشق به امام(ره) در کانون جانش شعله‌ور میشد. او سعی وافری داشت تا عشق و علاقه به امام(ره) را در محیط درس گسترش دهد و جان دانش‌آموزان را که ضمیرشان به صافی آب و آیینه بود، از عشق «روح‌الله» لبریز سازد.

او در خصوص امام(ره) و احکام مترقی اسلام همواره به بحث مینشست و دانش‌آموزان را به مطالعة کتابهای سودمند و روشنگر ترغیب مینمود. همین امر سبب شد,که در چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود لکن روح بزرگ و بیباک او به همة آن اخطارها بیتوجه و بیاعتنا بود. او هدف و راهش را بدون تزلزل و تشویش پی میگرفت و از تربیت شاگردان لحظه‌ای غفلت نورزید.

با گسترده شدن امواج خروشان انقلاب، ابراهیم نیز فعالیتهای سیاسی خود را علنی کرد. سخنرانی های پر شور و آتشین او علیه رژیم که بدون مصلحت اندیشی انجام می شد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای که او شهر به شهر می گشت تا از دستگیری در امان باشد. نخست به شهر فیروز آباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که در صدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عکس العمل نشان می دادند و ابراهیم احساس کرد که برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.

بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خیابان ها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و کوشش خود را افزایش داد تا اینکه در یکی از راهپیمایی های پرشور مردمی، قطعنامه مهمی که یکی از بندهای آن انحلال ساواک بود، توسط شهید همت قرایت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجی»، صادر گردید.

ماموران رژیم در هر فرصتی در پی آن بودند که این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس و قیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال می کرد تا این که انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره)، به پیروزی رسید.

وقتی انقلاب به ثمر رسید و اماکن اطلاعاتی ساواک شهرضا به دست مردم انقلابی فتح شد، پروندة سنگینی از ابراهیم به دست آمد. در این پرونده بیش از بیست گزارش و خبر مکتوب در تایید نقش فعال وی در صحنة تظاهرات و شورش علیه رژیم شاه به چشم میخورد که در صورت عدم پیروزی انقلاب، مجازات سنگینی برای او تدارک دیده میشد.

حضور او در پیشاپیش صفوف تظاهرکنندگان و سفر به شهرهای مختلف برای دریافت و نشر اعلامیه‌های رهبر کبیر انقلاب و ضبط و تکثیر نوارهای سخنرانی ایشان و سایر پیشگامان انقلاب، خاطراتی نیست که به سادگی از اذهان مردم شهر و اعضاء خانواده و دوستانش محو شود.

ابراهیم پس از ابراز لیاقت در طول مبارزات و فعالیتها، در جهت ایجاد نظم و دفاع از شهر و راه اندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد.

آنها با تدبیر و درایت و نفوذ خانوادگی که در شهر داشتند مکانی را به عنوان مقر سپاه در اختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندیها را رفع کردند.

به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه در آمدند و هنگامی که مجموعه سپاه شهر سازمان پیدا کرد، او مسیولیت روابط عمومی سپاه را به عهده گرفت.

به همت شهید بزرگوار و فعالیت های شبانه روزی برادران پاسدار در سال 1358، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا که به آزار و اذیت مردم می پرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی، تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاکسازی گردید.

از کارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی، تبلیغی منطقه بود که درآگاه ساختن جوانان وایجاد شور انقلابی تاثیر بسزایی داشت.

اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیت های گسترده فرهنگی پرداخت.

به دنبال غایله کردستان، شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه کردستان که بخش هایی از آن در چنگال گروهک های مزدور ضد انقلاب گرفتار شده بود، رفت. او با توکل به خدا و عزمی راسخ مبازره بی امان و همه جانبه ای را علیه گروهکهای خود فروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگ تر می نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم کُرد و رفع مشکلات آنان به سختی تلاش می کرد و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد.

سپس به شهرستان پاوه عزیمت کرد و مسؤولیت روابط عمومی سپاه آن‌جا را به عهده گرفت. با شهادت «ناصر کاظمی» به فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد و تا آغاز جنگ تحمیلی در این سمت باقی ماند.

رشادت های او در برخورد با گروهک های یاغی قابل تحسین و ستایش است، تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه می کردند و حتی تحصن نموده و نمی خواستند از این بزرگوار جدا شوند. براساس آماری که از یادداشت های آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا دیماه 60 ( بافرماندهی مدبرانه او) عملیاتهای موفقی در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزاد سازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.

پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همت به صحنه کارزار وارد شد و در طی سالیان حضور در جبهه های نبرد، خدمات شایان توجهی برجای گذاشت و افتخارها آفرید.

پس از عملیات پیروزمندانه ثامن الایمه (ع) و شکست حصر آبادان و عملیات طریق القدس و آزادی بستان، در زمستان سال 1360 سردار رشید اسلام، حاج احمد متوسلیان به همراه شهید همت و شهید حاج محمود شهبازی مأمور به تشکیل تیپ 27 محمد رسول الله صلی الله علیه و آله می شود.

پس از تشکیل تیپ شهید همت مسیولیت ستاد تیپ را بر عهده می گیرد، تا عملیات فتح المبین در روز دوم فروردین ماه 1361 آغاز می شود. در عملیات سراسری فتح المبین، مسیولیت یکی از محورهای عملیاتی که بر عهده تیپ 27 محمد رسول الله (ص) بود را به عهده می گیرد. موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست.

شهید همت در عملیات پیروزمند بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمد رسول الله (ص) فعالیت و تلاش تحصین برانگیزی را در شکستن محاصره جاده شلمچه – خرمشهر انجام داد و به حق می توان گفت که او و یگان تحت امرش سهم به سزایی در فتح خرمشهر داشته اند و با اینکه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج همت با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحو مطلوبی فرماندهی کرد.

در سال 1361 با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان تیپ سرفراز 27 محمد رسول الله (ص) با تصویب و دستور شورای عالی دفاع و به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان که مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود، راهی آن دیار شد. اما سرانجام با دستور امام خمینی (ره) مبنی بر اینکه «راه قدس از کربلا می گذرد» و پس از دو ماه حضور در این خطه به میهن اسلامی باز می گردند.

اما در روز های آخر با بوجود بازگشت تیپ، حاج احمد متوسلیان که فرمانده تیپ بود در لبنان برای رسیدگی به اموری باقی می ماند و سرانجام توسط نیروهای فلانژ دستگیر و ربوده می شود.

با توجه به اینکه حاج احمد متوسلیان در لبنان ربوده شده بود و با شروع عملیات رمضان در روز 23 تیر ماه 1361 در منطقه «شرق بصره»، فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود.

پس از آن در عملیات مسلم بن عقیل و محرم – که او فرمانده قرارگاه ظفر بود – سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود که شهید حاج همت، مسیولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر 27 حضرت محمد رسول الله (ص)، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تیپ 10 سید الشهدا(ع) بود، بر عهده گرفت.

سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهی او در عملیات والفجر چهار و تصرف ارتفاعات کانی مانگا هرگز از خاطره‌ها محو نمیشود.

اوج حماسه آفرینی این سردار بزرگ در عملیات خیبر بود. صلابت، اقتدار و استقامت فراموش نشدنی این شهید و الامقام و رزمندگان لشکر محمد رسول الله (ص) در جریان عملیات خیبر، در منطقه طلاییه و تصرف جزایر مجنون و حفظ آن با وجود پاتک های شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب می گردد.

در این مقطع، حاج همت تمام توان خود را به کار گرفت و در آخرین روزهای حیات دنیویاش، خواب و خوراک و هرگونه بهرة مادی از دنیا را برخود حرام کرد و با ایثار خون خود برگی خونین در تاریخ دفاع مقدس رقم زد.

مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین بر انگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود:

«... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزایر مجنون جز تلی از خاکستر چیز دیگری باقی نیست!»

اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بی خوابی های مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر حفظ جزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی می گفت:

«برادران، امروز مساله ما، مساله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (ع) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نماییم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را در مقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم ،که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی.»

سرانجام، فاتح خیبر - سردار بزرگ اسلام حاج محمدابراهیم همت- در تاریخ 17 اسفندماه سال 1362 در جزیره مجنون به دیدار معبود خویش شتافت و به جمع دوستان شهیدش ملحق شد. روحش شاد و یاد جاودانه‌اش گرامی باد.




برچسب ها : زندگینامه شهدا  ,


      
چهارشنبه 92/8/1 2:34 ع

دو ماهی می‌شد که در اطراف پاسگاه سمیه _ منطقه‌ی فکه _ مستقر شده بودیم. هر روز از طلوع تا غروب خورشید، زمین منطقه را جست‌وجو می‌کردیم، ولی حتی یک شهید هم نیافته بودیم. برایمان خیلی سخت بود. در آن هوای گرم با امکانات محدود و هزار مشکل دیگر، فقط روز را به شب می‌رساندیم. روزهای آخر همه ناامید بودند و من از همه بیشتر. دو سال بود که در آتش حضور در گروه تفحص می‌سوختم و پس از التماس بسیار توانسته بودم جزو این گروه شوم، ولی آمدنم بی‌فایده بود. اول فکر می‌کردم آن موقع‌ها سنم کم بوده و نتوانسته‌ام در جبهه‌های جنگ حضور داشته باشم اما حالا جبران مافات می‌کنم ولی...

روز عید غدیر خم بود، طبق روال هر روز وسایل کارمان را برداشتیم و سوار تویوتا وانت شدیم و راه افتادیم. وقتی به منطقه‌ی مورد نظر رسیدیم، همه پیاده شدیم، ولی حاج صارمی _ مسئول اکیپ تفحص لشکر 31 عاشورا مستقر در منطقه‌ی فکه _ پیاده نشد. وقتی با تعجب نگاهش کردیم، گفت: «من دیگر نمی‌توانم کار کنم؛ چرا باید دو ماه کار کنیم و حتی یک شهید هم پیدا نشود. من از همه شکایت دارم. چرا خدا کمکمان نمی‌کند. مگر این بچه‌ها به عشق امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) نیامده‌اند؟چرا...

بیل مکانیکی شروع به کار کرد و ما هم چهار چشمی پاکت بیل را می‌پاییدیم تا شاید نشانی از یک شهید بیابیم. دستگاه سومین بیل را پر از خاک کرد که همه با مشاهده‌ی جمجمه‌ی یک شهید در داخل پاکت بیل فریاد سر دادیم. فریاد یا زهرا (س) دشت فکه را پر کرد. پریدیم تو گودال و شروع کردیم به جست‌وجو. بدن شهید زیر خاک بود. آن را درآوردیم. اولین بار بود که با پیکر یک شهید روبه‌رو می‌شدم. حالتی داشتم که وصف‌ناپذیر است.

به امید یافتن پلاک یا نشان هویتی از جنازه، تمام آن قسمت را زیر و رو کردیم، اما هیچ چیز نیافتیم. خوشحالیمان ناتمام ماند. همه در دل دعا می‌کردیم که پس از ناامیدی دو ماهه، خداوند دلمان را شاد کند. کمی آن سوتر، جنازه‌ی دو شهید دیگر را پیدا کردیم. دومی دارای پلاک و کارت شناسایی بود و سومی بدون هیچ نام و نشانی.

صارمی که خوشحالی می‌نمود، خاک‌های اطراف را الک می‌کرد تا شاید پلاکش را پیدا کند. تلاشش بی‌نتیجه بود. از یک طرف خوشحال بودیم که عیدیمان را گرفته‌ایم و از طرف دیگر دو شهید بی‌نام و نشان خوشحالی و آرامش را از دل‌هایمان می‌زدود. چاره‌ای نبود. باید با همان وضع می‌ساختیم. پیکر شهیدان را برداشتیم و برگشتیم وبه مقر. هیچ‌کدام روی پاهایمان بند نبودیم. قرار شد نمازمان را بخوانیم و پس از صرف ناهار برگردیم به منطقه‌ی تفحص.

عصر راه افتادیم. از توی ماشین که پیاده شدیم، ذکر دعا روی لب‌هایمان بود. آرام راه افتادیم تا محل کشف پیکرها. انگار داشتیم روی زمین پر از تیغ راه می‌رفتیم. دل توی دلمان نبود. یکی از بچه‌ها که جلوتر از همه بود، فریاد کشید: «پلاک... پلاک را پیدا کردم».

دوید و شیرجه رفت روی خاکی که آن‌قدر آن را الک کرده بودیم، نرم نرم بود. برخاست. زنجیر یک پلاک لای انگشتانش بود. شروع کردیم به جست‌وجو. چهار دست و پا روی زمین از این سو به آن سو می‌رفتیم و چشم‌هایمان زمین را می‌کاوید تا این‌که پلاک شهید را پیدا کردیم.

هوا تاریک شده بود و ما هم‌چنان چشم به زمین داشتیم. هنوز از سومین شهید نشانی برای شناسایی نیافته بودیم و دلمان نمی‌خواست برگردیم به مقر. گریه‌ام گرفته بود. در دل گفتم: «یا علی! عید‌مان را دادی ولی چرا ناقص...».

صدای صارمی از کنار تویوتا وانت درآمد که اعلام می‌کند کار را تعطیل کنیم.

بیل‌های دستیمان را برداشتیم و راه افتادیم طرف ماشین. اصلاً دلمان نمی‌خواست از آن‌جا برویم.

برگشتیم و ولو شدیم توی چادر. هوا گرم بود، یک‌دفعه فریاد عموحسن از بیرون چادر بلند شد: «مژده بدهید. ..».

آمد و جلوی در چادر ایستاد و پیروزمندانه دست به کمر زد. نگاهش کردیم که یک پلاک را بالا آورد و جلوی صورت گرفت. برخاستیم و کشیده شدیم طرفش. یکی پرسید: «چیه عمو حسن؟ از کجا آوردیش؟» عمو حسن از ته دل خندید و گفت: «مال آن شهید مفقود است. لای استخوان‌های جمجمه‌اش بود....». بچه‌ها خندیدند و من در دل گفتم: «ممنونم آقا! عیدیمان کامل شد».

منبع :کتاب کرامات شهدا - صفحه: 133

راوی : گروه تفحص لشگر 31 عاشورا




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
<      1   2   3