سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
دوشنبه 93/8/5 12:47 ص

خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من. همین و بس. بعد از عقد، رفیم حرم. بعدش گل زار شهدا. شب هم شام خانه ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه.

شهید مهدی زین الدین

منبع : کتاب زین الدین




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
یکشنبه 93/8/4 12:12 ص

اولین تابستانی بود که از قم می رفت کرمان. رفته بود تک تک حجره طلبه ها را سر زده بود. می گفت محیط شما باید تمیز و اسلام پسند باشد. چند تا از طلبه ها را که دیده بود گفته بود: « سر و وضع ظاهرتان باید طوری باشد که مردم فکر نکنند نسبت به ظاهرتان بی مبالات هستید. » هر جا که می رفت، تمیزی و نظم را هم با خودش می برد ...

شهید محمد جواد باهنر

منبع : کتاب « هنر آسمان » نویسنده : مجید تولایی




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
شنبه 93/8/3 10:5 ع

هم خوش تیپ بود و هم ریبا و هم درسخوان؛اینجور افراد هم توی کلاس بهتر شناخته میشوند. نفهمیدن درس،کمک برای نوشتن پایان نامه و یا گرفتن جزوهای درسی،بهانه ای بود تا دخترهای کلاس برای همکلام شدن با او انتخاب کنند، پاپیچش میشدند ولی محلشان نمی گذاشت؛سرش به کار خودش بود. وقتی هم علنی به او پیشنهاد ازدواج میدادند میگفت: دختری که راه بیفته دنبال شوهر برای خودش بگرده که بدرد زندگی نمیخوره!!! نمیشه باهاش زندگی کرد.

شهید محمد علی رهنمون

منبع : یادگاران16،ص19

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
شنبه 93/8/3 9:51 ع

تازه تو دبیرستان اسم نوشته بودم. وقتی میرفتم کلاس ، زینب رو می سپردم دست مادرم و میرفتم. یه روز که از کلاس برگشتم دیدم علی داره لباس کثیف زینب رو عوض میکنه و رفتارش مثل همیشه نیست. شستم خبردار شد که علی به خاطر اینکه زینب رو گذاشتم و رفتم مدرسه ناراحته . گفت: دلت میاد زینبو تنها بذاری؟ گفتم: توقع داری دست از کار و زندگی بکشم و این بچه رو حلوا حلوا کنم؟ تا دید به هم ریختم و حال خوبی ندارم ، با نرمی و لطافت خاصی گفت: رسالت اصلی تو تربیت زینبه . سعی کن ازش غافل نشی. آرامش و نرمی کلامش آرومم کرد

شهید علی بینا

منبع : سیره پیامبرانه شهدا ص 112

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
جمعه 93/8/2 11:57 ع

استخاره کرد . بد آمد . گفت« امشب عملیات نمی کنیم.» بچه ها آمااده بودند . چند وقت بود که آماده بودند . حالا او میگفت« نه» وقتی هم که می گفت « نه » کسی روی حرفش حرف نمی زد. فردا شب دوباره استخاره کرد.بد آمد. شب سوم، عراقی ها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند. خیل هاشان را با زیر پیراهن اسیر کردیم.

شهید مصطفی ردانی پور

منبع: شمیم یار93




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
پنج شنبه 93/8/1 11:42 ع

آخر شب بود . نشسته بود لب حوض داشت وضو می گرفت. مادر بهش گفت : پسرم تو که همیشه نمازت رو اول وقت می خوندی چی شده که ... ؟! البته ناراحت نباش حتما کار داشتی که تا حالا نمازت عقب افتاده محمد رضا لبخندی زد و بعد از اینکه مسح پاشو کشید گفت : الهی قربونت برم مادر ! نمازم رو سر وقت مسجد خوندم . دارم تجدید وضو می کنم تا با وضو بخوابم ؛ شنیدم هر کس قبل خواب وضو بگیره و با وضو بخوابه ، ملائکه تا صبح براش عبادت می نویسن.

شهید محمدرضا میدان دار

منبع : مجموعه همکلاسی آسمانی 5-2-41 ص 47




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
پنج شنبه 93/8/1 12:3 ع

شهید حاج احمد متوسلیان آمد طرف بچه‌ها.از دور پرسید«چی شده؟» یک نفر آمد جلو و گفت«هرچی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهین کرد،من هم زدم توی صورتش.» حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش. ـ کجای اسلام داریم که می‌تونید اسیر رو بزنید؟!اگه به امام توهین کرد،یه بحث دیگه‌س.تو حق نداشتی بزنیش.

منبع : صد خاطره




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
چهارشنبه 93/7/30 7:27 ع

در عملیات والفجر 3 در مهران بودیم . 36 ساعت زیر آتش سنگین دشمن ، نیروها مقاومت بسیار خوبى کرده بودند و سرانجام دشمن را وادار به عقب نشینى کردند. وارد عملیات شده بودیم که به خودم آمدم که نماز صبح را نخوانده ام و فکر کردم وقت اذان صبح گذشته است . آب نبود، دست هاى من هم خونى بود؛ چون یکى از برادران آرپى جى زن را پانسمان کرده بودم . در همان حالت تیمم کردم و گفتم اگر آب پیدا کردم بعدا دوباره نماز مى خوانم ، بعد از خواندن نماز دیدم یک تویوتا کنار سنگرم ایستاد و صدا زد برادران هر کس شام نخورده بیاید شام بگیرد. اتفاقا شام هم مرغ بود. من خودم زدم زیر خنده . گفتم عجب امشب به من سخت گذشته که احساس کردم صبح شده و نماز صبح را خوانده بودم . وقتى ساعت را پرسیدم گفتند: ساعت 5/1 بامداد است  

منبع : نماز عشق - راوی:عباس اشرفی

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
چهارشنبه 93/7/30 5:9 ع

سفره انداختند. آبگوشت و دوغ و ماست و ... مشروب هم آوردند. یکدفعه مثل برق گرفته ها ازجا پرید. « یادم رفته بود ... کار واجبی داشتم!! ببخشید.» رجایی غذا نخورده رفت.

منبع : کتاب « خدا که هست » نوشته مجید تولایی




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
دوشنبه 93/7/28 8:23 ع

ظرف ها را از مادر گرفت ، شست و گفت : دستات دیگه حساسیت گرفته مادر. مادر رفت سراغ غذا که روی اجاق گاز بود. پسر ، دنبال مادر رفت ؛ مثل اینکه می خواست به مادر چیزی بگوید . رفت کنار مادر و خیلی مودب گفت : مادر چرا اسمم را گذاشتید فرزام؟! چرا علی نه ؟! حسین نه ؟! ... و ادامه داد که : آخه آدم با شنیدن فرزام یاد هیچ انسان خوبی نمی افته! من اصلا صاحب نامم رو نمی شناسم که بهش افتخار کنم! از همان روز به بعد بود که همه علی صدایش می زدند .

شهید علی پورحبیب

منبع : آب زیر کاه ص 37




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >