سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
شنبه 93/7/12 1:42 ع

فاو بودیم !

بچه ها سنگر رو گذاشته بودند رو سرشون ، که یوسفی گفت : « اومد ! ساکت باشین ! » . علیرضا پتویی برداشت و دوید ، ایستاد دم در سنگر . یوسفی دوباره اومد و گفت : « حالا میاد » . لحظه ای گذشت . صدای پای کسی اومد که پیچید داخل راهرو سنگر . سعید برقو خاموش کرد . سنگر ، تاریک تاریک شد . صدای پا نزدیکتر شد . کسی داخل سنگر شد . علیرضا داد زد : یاعلی ! و پتو رو انداخت رو سرشو کشیدش وسط سنگر . بچه ها گفتند : « هورا ! و ریختن روش . می دویدن و می پریدن روش . می گفتند : « دیگه برای کسی جشن پتو می گیری ؟ آقا محمدرضا !»

لحظه ای گذشت ؛ اما صدای محمدرضا در نیومد . سعید برقو روشن کرد و گفت : « بچه ی مَردُمُو کشتید ! » و بچه ها رو یکی یکی کشید عقب . کسی که زیر پتو بود ، تکونی خورد . خسروان گفت : « زنده است بچه ها » . دوباره بچه ها هورا کردند و ریختن روش . جیغ و داد می کردند که محمدرضا داخل سنگر شد . همه خشکشون زد . نفس ها تو گلوهامون گیر کرد . همه زل زدند به محمدرضا و نمی دونستند چی بگند و چیکار کنند ؛ که محمدرضا گفت : « حاج آقا حجتی اومد تو سنگر و شما اینقدر سر و صدا می کنید . از فرمانده هم خجالت نمی کشید !؟ » حرفش تمام نشده بود که همه یه متر رفتند عقب. چیزی نمانده بود که همه سکته کنیم . گیج و منگ نگاه هم می کردیم ؛ که حاجی از زیر پتو اومد بیرون و از سنگر خارج شد.

برگرفته از مجموعه خاطرات کوتاه و موضوعی دفاع مقدس (2) ( جغله های جهاد )




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      
جمعه 93/7/11 12:12 ص

 

شلمچه بودیم!

بس که آتیش سنگین شد ، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم . حاجی گفت : « بولدوزرها رو خاموش کنید ؛ بذارید داخل سنگرها تا بریم مقر ». هوا داغ بود و ترکش ، کلمن آبو سوراخ کرده بود . تشنه و خسته و کوفته ، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم . به مقر که رسیدیم ساعت 2 نصف شب بود . از آمبولانس پیدا شدیم و دویدیم طرف یخچال . یخجال نبود . گلوله خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا . دویدیم داخل سنگر . سنگر ، تاریک بود ؛ فقط یه فانوس کم نور ، آخر سنگر می سوخت. دنبال آب می گشتیم که پیرمرادی داد زد :« پیدا کردم ! » . و بعد پارچ آبی رو برداشت . تکونش داد . انگار یخی داخلش باشه ، صدای تلق تلق کرد . گفت : « آخ جون ! » و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد . می خورد که حاج مسلم - پیرمرد مقر - از زیر پتو چیزی گفت . کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچو کشید و چند قُلُپ خورد . به ردیف ، همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود . ته آب رو سر کشید. پارچو تکون داد و گفت : « این که یخ نیست. این چیه ؟ » حاج مسلم آشپز ، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت : « من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه ! یخ نیست ؛ اما کسی گوش نکرد . منم گفتم گناه دارن ، بذار بخورن ! » هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم : « وای !؟ » واز سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه ، سرشو پایین گرفته بود تا آبها رو برگردونه ! که احمد داد زد : « مگه چیه ! چیز بدی نبود ! آب دندونه ! اونم از نوع حاج مسلمش ! مثل آبنبات . اصلا فکر کنید آب انجیر خورده اید. »

برگرفته از مجموعه خاطرات موضوعی دفاع مقدس (2) جغله های جهاد

 

 




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      
پنج شنبه 93/7/10 11:56 ع

وقتی عازم جبهه بودیم ، مادر دوستم - که اولین اعزام پسرش بود - آمده بود ما را بدرقه کند . خیلی قربان صدقه ی ما می رفت و علیه دشمن نفرین می کرد.

به ایشان گفتم : مادر ، شما دیگر برگردید و دعا کنید انشاءالله ما شهید بشویم . دعای مادر مستجاب است.

گفت : خدا نکند پسرم ! الهی صدام شهید بشود (!!!!!!!!) که این آتش را به پا کرده ، جوانهای ما را به کشتن می دهد.

منبع : آینه ی ایثار ( ماهنامه فرهنگی ، ادبی ، خبری ، مرداد 85 ، ش 12 ، ص 17 )




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      
پنج شنبه 93/7/10 11:49 ع

یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده می‌شدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      
چهارشنبه 93/7/9 6:33 ع

نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده، بعضی از بچه‌های نا آشنا را دست به سر می‌کرد، ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد، وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: «نمی‌آیی برویم نماز؟» پاسخ می‌دهد: «نه، همینجا می‌خوانم» آن بنده خدا هم کمی از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت. اما او هم جواب داد: «خود خدا هم در قرآن گفته:«ان‌الصلوه تنهاء...» تنها، حتی نگفته دوتایی، سه‌تایی. و او که فکر نمی‌کرد قضیه شوخی باشد یک مکثی کرد به جای اینکه ترجمه صحیح را به او بگوید، گفت:«گفته، تن‌ها» یعنی چند نفری، نه تنها و یک نفری ... و بعد هردو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند. 




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      
پنج شنبه 93/7/3 1:22 ع

 

صدا به صدا نمی‌رسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید. بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد. بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.» سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»

 




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      
پنج شنبه 93/7/3 12:8 ع

سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان. طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.» یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد. از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.

جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      
یکشنبه 93/4/8 12:21 ص

بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا می‌دادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد. یکی می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید» دیگری می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)،لعنت بر صدام» اما از همه بامزه ‌تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود.




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      
پنج شنبه 93/1/28 10:6 ع

 

قرار گداشته بودیم هرشب یکی از بچه‌‌های چادر رو توی «جشن پتو» بزنیم یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچه‌‌ها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل. اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمی‌شد کرد. گفت: حاج آقا بچه‌‌ها یه سوال دارن. گفت: بفرمایید و .... یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چاد رد می‌شدم که یهو یکی صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی ...

 




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      
یکشنبه 92/10/29 1:28 ع

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.

وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت:«اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم:«بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم :« نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»

رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت:«خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟» یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم:« تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!» عزیز سر تکان داد و گفت :« ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند.

_ وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند.

عزیز ناله کنان گفت:« کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!» عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»

 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 21




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      
<      1   2   3   4      >