سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
سه شنبه 96/7/4 11:25 ع
شهیدعبدالحسین برونسے
سربازیش را باید داخل خانه‌ی جناب سرهنگ می‌گذراند آن هم زمان شاه وقتے وارد خانه شد و چشمش به زنِ نیمه عریانِ سرهنگ افتاد بدون معطلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمه‌ای ?ه انتظارش را می‌?شید آماده ?رد جریمه‌اش تمیز ?ردن تمام دست ‌شویےهای پادگان بود هیجده دستشویے ?ه در هر نوبت چهار نفر مأمور نظافتشان بودند هفت روز از این جریمه سنگین میگذشت ?ه سرهنگ برای بازرسے آمد و گفتـبچه دهاتے سر عقل اومدی؟ عبدالحسین ?ه نمیخواست دست از اعتقادش ب?شد گفت این هیجده توالت ?ه سهله اگه سطل بدی دستم و بگی همه‌ی این ?ثافت ها رو خالے ?ن توی بش?ه بعد ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم ?ارت همین باشه با ?مال میل قبول می?نم ولے دیگه توی اون خونه پا نمی ذارم بیست روزی این تنبیه ادامه داشت اما وقتے دیدند حریف اعتقاداتش نمیشوند ?وتاه آمدند و فرستادنش گروهان خدمات
منبع: خاک‌های نرم ?وش?، ص20-16



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
چند روز بود که صبح زود تا ظهر پشت خاک ریز می رفت و محور عملیاتی لشگر را تنظیم می کرد .
هوای گرم جنوب؛ آن هم در فصل تابستان، امان هر کسی را می برید.
یکی از همین روزها نزدیک ظهر بود که آقا مهدی  به طرف سنگر بچه ها آمد و با آب داغ تانکر، گرد و خاک را از صورت پاک کرد و سر و صورتش را آبی زد و وضو گرفت و به داخل سنگر رفت.
آقا رحیم  با آمدن آقای باکری سر پا ایستاد و دیده بوسی کردند.
در همین حین آقا رحیم متوجه لب های خشک آقا مهدی شد و سراغ یخچال رفت و یک کمپوت گیلاس بیرون آورد، در آن را باز کرد و به آقا مهدی داد.
آقا مهدی خنکی قوطی را حس کرد، گفت :امروز به بچه ها کمپوت داده اند؟
آقا رحیم گفت: نه آقا مهدی! کمپوت، جزء جیره امروزشان نبوده.
باکری، کمپوت را پس زد و گفت: پس چرا، این کمپوت را برای من باز کردی؟
رحیم گفت؟ چون حسابی خسته بودید و گرما زده می شدید. چند تا کمپوت اضافه بود، کی از شما بهتر؟
آقا مهدی با دل خوری جواب داد: از من بهتر؟ از من بهتر، بچه های بسیجی هستند که بی هیچ چشم داشتی می جنگند و جان می دهند.
رحیم گفت: آقا مهدی! حالا دیگر باز کرده ام. این قدر سخت نگیرید، بخورید .
آقا مهدی گفت : خودت بخور رحیم جان ! خودت بخور تا در آن دنیا هم خودت جوابش را بدهی ...
سردار شهید مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  , پیام شهدا  ,


      
دوشنبه 96/7/3 12:48 ص
حقیقتی شبیه افسانه ها...
صدام حسین برای تحقیر خلبانان ارتش ایران در تلویزیون عراق اعلام کرد به هر جوجه کلاغ ایرانی که بتواند به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد،
تنها 150 دقیقه پس از مصاحبه ی صدام شهید عباس دوران، شهید علیرضا یاسینی و سرهنگ کیومرث حیدریان نیروگاه بصره را بمباران کردند.
سی ام تیرماه سالروز شهادت خلبان شهید عباس دوران



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم.
اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه.
کم مانده بود سکته کنم؛
سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد.
با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند.
چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش را بدهم.
 او یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون.
این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود.
در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن،
همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟
گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده
همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست.
چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت بمیر، می مردم ...
سردار شهید محمود کاوه ، فرمانده لشکر ویژه شهدا



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
بمناسبت همزمانی هفته دفاع مقدس و شروع مدارس
 فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم»
حضرت‌آقا پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟»
 «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره».
حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟
شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن 13 ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟»
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد.
حضرت‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»
حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و..



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  , خاطرات دفاع مقدس  ,


      
خاطـراتے از پروانه های عاشق
 در عملیات ?ربلای پنج سیدمرتضے آوینے مسئول ا?یپ بود از آسمان آتش مےبارید از شدت سرما بدنمان مےلرزید آوینے گفت باید به جاده فاطمه الزهرا"س" ?ه زیر آتش عراقے هاست برویم مدتے بعد مرادی نسب والایے وعباسے هر سه نفر از جاده بازگشتند از سروصدا چشمانم را باز ?ردم اما دوباره بےهوش افتادم ی? ساعت بعد بیدار شدم مرتضے بیرون سنگر نمازشب میخوند با خودم گفتم این مرد خستگی ندارد براے نماز صبح همه بچه ها را بیدار ?رد بعداز اقامه نماز دوباره به خط رفتیم حاجی فقط تا رسیدن به خط خوابید در خط مقدم شجاعانه میدوید
شھید_مرتضے_آوینے



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
شهید غلامعلی رجبی
هیئت جای کشتی گرفتن نیست
محسن طاهری می‌گفت مداح دیگری در آن مجلس مداحی کرده بود. بعد از آن غلامعلی با اصرار صاحب خانه ذکر مصیبت خواند. خیلی کوتاه، به اندازه‌ی چند بیت. بعد از جلسه صاحب خانه با دلخوری آمد پیشش، گله کرد که چرا بیشتر و بهتر از فلانی نخوندی؟ گفت هیئت جای کشتی گرفتن مداح‌ها نیست، این جا محل ادبه.
برگرفته از مجموعه کتاب یادگاران جلد (24)



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
همه لباس مخصوص جبهه پوشیده بودند به‌ جز او .
به ‌سختی در میان جمعیت پیداش کردم .
گفتم : « علیرضا چرا لباس نپوشیدی ؟! مگه نمیخوای بری جبهه ؟!»
گفت : « من به خاطر خدا به جبهه می‌رم .
دوست ندارم کسی منو در این لباس ببینه و بگه پسر فلانی هم رزمنده ست ؛
نمی‌خوام کارم برای دیگران باشه ،
میخوام فقط برای خدا به جبهه برم ...»
شهید علیرضا نکونام
به یاد رشادتها و جانفشانیهای بی ریا و خالصانه شهدا ...



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
شهید غلامعلی رجبی
کاخ غلامرضا پهلوی
توی دوران سربازی شده‌بود راننده‌ی قریب، پیشکار شاپور غلامرضا پهلوی. همراه او می‌رفت سرکشی باغ‌های غلامرضا  پهلوی. توی باغ لب به چیزی نمیزد، آن‌قدر که بالاخره یک روز صدای قریب درآمده‌بود که همه به من التماس میکنن اجازه بدم از میوه‌های باغ ببرن ولی تو حتی میوه‌هایی که خودم برات کنار میذارم رو هم بر نمیداری ببری؟!
یکبار موقع ناهار به کاخ رسیده‌بودند. آقای قریب او را برده بود آشپزخانه و سفارش کرده‌بود که هرچه می‌خواهد بهش بدهند. آن‌روز مهمانی بود و آشپزخانه پر از غذا و دسرهای مختلف.
به این جا که رسید مادر با کنجکاوی پرسید«خب مادر، چی خوردی؟» غلامعلی خندید، گفت خب معلومه، هیچی! اومدم تو کوچه‌ها یه نونوایی پیدا کردم، یه نون خریدم و کمی پنیر و انگور. نشستم کنار جوی آب و جای شما خالی، ناهارم رو خوردم.
برگرفته از مجموعه کتاب یادگاران جلد (24)



برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

شهید غلامعلی رجبی

نفسی که با ندای یا ابوالفضل دوباره به جریان افتاد

غلامعلی هفت ساله بود. داشت در حیاط با نرده آهنی که به دیوار تکیه داده شده بود، بازی می‌کرد. نرده برگشت و او با پشت سر به کف حیاط خورد. پدر خودش را رساند بالای سرش.

سیاهی چشمانش رفته بود. بغلش کرد. اصلا نفس نمی‌کشید. کاری نمی‌شد کرد. با صدای بغض آلود فقط یا ابوالفضل(ع) می‌گفت و نمی‌گذاشت کسی دست به غلامعلی بزند. چند لحظه بعد چشم‌هایش برگشت و شروع کرد به نفس کشیدن.

برگرفته از مجموعه کتاب یادگاران جلد (24)




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
<      1   2   3   4   5   >>   >