سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
یکشنبه 93/7/13 9:36 ع

مقر آموزش نظامی بودیم !

بعد از عملیات کربلای پنج ، جغله های جهاد و بردن برای آموزش نظامی ، گفتند : لازمه . چهارمین شب آموزشی بود. گفته بودند که امشب ، شب سختی داریم. شاممونو خوردیم. کفشامونو گذاشتیم زیر پتوها و به کِیف خوابیدیم. ساعت دو نصف شب بود که پاسدارا با یه سر و صدای عجیب و غریبی ریختند داخل سالن. هر چه گاز اشک آور داشتند زدند و هر چه تیر مشقی بود شلیک کردند ؛ اما کسی کَکَش هم نگزید . این قدر گلوله ی خمپاره و کاتیوشا دورمون خورده بود که چشم و دلمون از این چیزها پر شده بود. دیدند فایده ای نداره ، شروع کردن به داد زدن : « برادر ! بلند شو ! پاشو ! ، فایده ای نکرد. حسابی عصبانی شدند و افتادند به جون بچه ها . شروع کردند بچه ها رو زدن و از تخت انداختنشون پایین و هُلِشان دادن بیرون . منصور داد زد : « چرا می زنید ؟! چرا هُل می دید ؟! » یکی شون داد زد : « خب ! بروید بیرون ! آبرومونو بردید. یعنی اومدین آموزش نظامی !! ». هنوز حرفش تموم نشده بود که بچه ها از خنده ریسه رفتند و ولو شدند وسط سالن . یکی از پاسدارا ، رو به دیگران کرد، در حالی که می خندید گفت : « فایده ای نداره ، بریم . اینا آدم بشو نیستند » . و آنها رفتند و ما تا صبح می خندیدیم.

منبع: مجموعه خاطرات کوتاه و موضوعی دفاع مقدس (2) ( جغله های جهاد )




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      

وصیت نامه شهداء را مطالعه کنید که انسان را می لرزاند و بیدارمیکند.‍ [امام خمینی (ره)]

فرازی از وصیتنامه سردارشهید قاسم (بیوک) آل یاسین .

مسئولیت : فرمانده گروهان حضرت قاسم (ع) لشکر 31 عاشورا

ولادت : 1342/اهر

شهادت : 1363/ عملیات بدر

...خواهرم قبل از هر چیز استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد تا سرخی خون من .




برچسب ها : وصیت نامه شهدا  ,


      
شنبه 93/7/12 5:2 ع

شهید میر حمید موسوی اقدس

در اوایل جنگ علاوه بر حضور در صحنه های نبرد کمک رسان رزمندگان بود و هدایای مردم مرند را به جبهه می رساند . اقلام مورد نیاز را یادداشت می کرد و در بازگشت به شهر آنها را تهیه می کرد .به دلیل تبحر در کاربرد آرپی جی در بین دوستان و همرزمانش به حمید آرپی جی شهرت یافت .

شهید میرحمید موسوی اقدس2

در سال 1339 ه ش در یک خانواده متوسط متولد شد . پدرش آموزگار بود و مادرش وظیفه خانه داری را بر عهده داشت . خانواده او به دلیل مأموریت پدر در شهر « آلان برآغوش » از توابع تبریز سکونت داشتند . پنج سال پس از تولد حمید ، خانواده اش به شهر مرند نقل مکان کردند .
حمید دومین فرزند خانواده بود و دو خواهر و یک برادر داشت . در سال 1345 وارد مدرسه ابتدایی شد و در سال 1350 به مدرسه راهنمایی آیت الله سعیدی رفت . حمید به پدربزرگ خود که فردی مؤمن و متدین بود علاقه بسیار داشت . او بنیانگذار مسجد قیام مرند و امام جماعت آنجا بود . همین امر سبب شد تفکر دینی و مذهبی حمید شکل گیرد . به طوری که بعدها ، بیشترین فعالیت اجتماعی حمید در مسجد بود . در سال 1353 وارد دبیرستان ناصرخسرو در رشته فرهنگ و ادب شد و در درس و تکالیف تحصیلی مرتب و علاقه مند بود .
با اوج گیری انقلاب وارد فعالیتهای ضد رژیم شد و نوارهای سخنرانی حضرت امام و حجت الاسلام شیخ احمد کافی را که از تبریز توسط پسرخاله اش فرستاده می شد در زیرزمین مسجد قیام تکثیر می کرد و از همان جا بین افراد پخش می کرد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، حمید در سال 1357 تحصیل خود را متفرقه ادامه داد و در سال 1359 موفق به اخذ دیپلم ادبی شد . او که تا قبل از انقلاب اوقات فراغت خود را بیشتر به مطالعه کتابهای ادبی پر می کرد ، به کتابهای مذهبی و سیاسی رو آورد و آٍثار استاد مطهری و نهج البلاغه از جمله کتبی بود که بیشتر مطالعه می کرد .
بیشترین فعالیت او پس از انقلاب در مسجد قیام و مراکز و پایگاه های بسیج بود . در سال 1359 به عضویت رسمی سپاه درآمد . با شروع غائله کردستان از طرف سپاه عازم این منطقه شد و در سردشت ، مهاباد ، سقز و بانه از خود شجاعت بسیار نشان داد . با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت . در بدو ورود در لشکر عاشورا بود و پس از آن به لشکر محمد رسول الله (ص) پیوست . در اوایل جنگ علاوه بر حضور در صحنه های نبرد کمک رسان رزمندگان بود و هدایای مردم مرند را به جبهه می رساند . اقلام مورد نیاز را یادداشت می کرد و در بازگشت به شهر آنها را تهیه می کرد . در تمام مدت حضور در جنگ لباس شخصی نپوشید و می گفت : « اگر خدا بخواهد بمیرم بهتر است در این لباس باشم . » از سپاه حقوقی نمی گرفت و زمانی که رزمنده های عیالوار به مرخصی می آمدند جای آنها کشیک می داد . حمید مدتی راننده آمبولانس بود ولی کار اصلی او آرپی جی زن شد . در اوایل جنگ در جبهه آموزش می داد .
به دلیل تبحر در کاربرد آرپی جی در بین دوستان و همرزمانش به حمید آرپی جی شهرت یافت . یک بار با یک قبضه آرپی جی خالی شش نفر از افراد دشمن را اسیر کرد . علاوه بر این در انجام مأموریتهای اطلاعات و شناسایی تبحر خاصی داشت . تا عمق شصت کیلومتری خاک عراق رفته بود و در شش شهر عراق مأموریتهایی را انجام داد . در عملیات بیت المقدس 1 ، برای انجام مأموریت اطلاعاتی وارد بصره شد و درصدد انفجار پتروشیمی این شهر برآمد ولی چون تجهیزات لازم را نداشت با چند عدد نارنجک که با طناب به یکدیگر وصل کرده بود ، بخشی از پتروشیمی بصره را به آتش کشید .
پس از اینکه به سمت فرماندهی گردان مسلم بن عقیل رسید با افرادش بسیار صمیمی بود و با هر یک از آنها به اقتضای سن برخورد می کرد . در عین حال برای تربیت و ورزیده کردن آنها سخت گیری می کرد . در عملیات مختلفی مانند فتح المبین ، بیت المقدس ، رمضان ، والفجر مقدماتی ، والفجر 4 و عملیات کرکوک شرکت داشت و چندین بار زخمی شد . بسیاری از شبها برای نماز شب بیدار می شد . بعضی از قطعات ریز آهن و ترکش را که سطحی بودند از بدن خود خارج می کرد . وقتی با اصرار برادرش نزد دکتر رفت به او گفت : « دکتر اینها با من انس گرفته اند و ماندنی هستند بگذار بمانند . » وی در کارهای دسته جمعی بسیار صادقانه عمل می کرد و همواره پیشرو بود . در مسائل عبادی ماننده نماز و روزه بسیار جدی بود و اوقات فراغت خود را در مسجد سپری می کرد . جنگ را مسئله ای تحمیلی و اجباری می دانست که توسط استکبار بر مردم ایران تحمیل شده

است . دوستانش را به حضور در جبهه و نماز جمعه و جماعت دعوت می کرد و اطاعت از رهبری سرلوحه افکار و عقایدش بود . حمید موسوی اقدس در مرحله سوم عملیات والفجر 4 در 12 آبان 1362 در منطقه پنجوین در تپه 1900 ( کانی مانگا ) با یک گروه ده نفری برای تصرف تپه ای که در دست عراقی ها بود عازم شد . ولی در اثر شدت آتشبار عراقی ها تمامی افراد زخمی و یا به شهادت رسیدند . حمید با عراقی ها جنگید تا اینکه تیربار دوشکای آنان را به دست آورد و علیه آنان به کار گرفت . عراقی ها که از منطقه دور شده بودند محل استقرار دوشکا را به خمپاره بستند و حمید بر اثر اصابت ترکشهای خمپاره به شهادت رسید . پیکر وی مدت یازده سال در خاک عراق باقی ماند و پس از آن باقی مانده پیکر پاکش به وطن بازگشت و در گلزار شهدای مرند به خاک سپرده شد .




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
سرتیب شهید جواد فکوری، وزیر دفاع کابینه دکتر رجایی که با عملیات‌هایش همواره نقطه عطفی در تاریخ نبردها و جنگ‌های هوایی به شمار می‌آمد او خورشیدی خاک‌نشین و عقابی تیزپرواز در رویارویی با دشمن بعثی بود.

به بهانه سالروز شهادت سرتیب شهید جواد فکوری

سال‌های دفاع مقدس بی‌شک دورانی را بر کتاب تاریخ این مرز و بوم رقم زد که به اذعان همگان دورانی طلایی، شورانگیز و عبرت‌آموز بود که در قدرت ایمان، معنویت و اراده ملت در آن تبلور یافت و با برهم زدن معادلات راهبردی نظام سلطه و استکبار، تمام قدرت‌های مادی جبهه کفر را برابر دیدگان حیرت‌زده جهانیان تحقیر کرد.

سال‌های دفاع مقدس گنجینه‌ای ارزشمند، ماندگار و جاودان است که تجلی‌گاه جوانمردی، پایمردی، رشادت، شجاعت، فداکاری، جانبازی و شهادت‌طلبی شد تا تجاربی را در اختیار نسل‌های کنونی و آینده کشور قرار دهد که قطع به یقین با تاسی به آن می‌توان از گذرگاه‌های حساس و سرنوشت‌ساز پیروزمندانه سربلند بیرون آمد.

در این بین و در ادامه به شهیدی اشاره داریم که سراسر زندگی و عمرش مملو از تلاش در راه آزادیخواهی بود و با وجود فراهم بودن شرایط‌های خوب زندگی با پشت پا زدن به ظواهر دنیایی ابدی شد.

سرتیب شهید جواد فکوری
زندگینامه

امیر سرلشکر خلبان شهید جواد فکوری در دیماه 1317 در محله “چرنداب ” در تبریز به دنیا آمد، پدرش فردی مذهبی و از کاسب‌های جزء بود که در آن زمان به علت عدم رونق بازار به همراه خانواده‌اش به تهران مراجعت کرد و در این شهر اقامت گزید.

جواد پس از گذراندن ایام طفولیت پای به مدرسه نهاد، دوران ابتدایی را در مدرسه اقبال واقع در محله قدیم “دردار”و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان مروی تهران به پایان رساند و در سال 1337 موفق به اخذ دیپلم شد، وی دارای هوشی سرشار و ذهنی خلاق بود که در طول دوران تحصیل همواره یکی از شاگردان موفق و ممتاز کلاس به شمار می‌آمد.

شهید فکوری در سال 1338 در آزمون سراسری دانشگاه شرکت کرد و در رشته پزشکی پذیرفته شد اما به دلیل علاقه وافری که به آموختن فن خلبانی داشت انصراف داده و در مهر ماه همان سال به استخدام دانشکده خلبانی نیروی هوایی درآمد و پس از گذراندن دور‌ه‌های مقدماتی، نخستین پرواز مستقل (سلو) خود را در خرداد ماه سال 1339 با یک فروند هواپیمای (تی – 33) و به مدت یک ساعت و نیم بر فراز آسمان دوشان‌تپه در وضعیت‌های مختلف انجام داد که پس از فرود مورد تشویق استاد خلبان قرار گرفت.

شهید فکوری پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز در ایران برای تکمیل دوره تخصصی پرواز به کشور آمریکا اعزام شد و پس از 82 هفته با 263 ساعت آموزش پرواز با انواع هواپیماهای شکاری موفق به دریافت گواهینامه خلبانی بر روی هواپیمای شکاری (الف – 4) شد. پس از آن به ایران بازگشت و با درجه ستوان دومی در پایگاه یکم شکاری (مهرآباد) مشغول خدمت شد.

سرتیب شهید جواد فکوری

مسئولیت عملیات گردان 102 شکاری، گردان یکم شکاری شعبه استاندارد، گردان پرواز کور و عملیات تیپ سوم شکاری از عمده‌ترین مشاغل وی، قبل از پیروزی انقلاب بود.

وی با گذراندن دوره‌های هنر آموزگاری پرواز، تیراندازی هوایی در شب و فرماندهی ستاد مجموعاً با 3 هزار و 340 ساعت پرواز بر روی هواپیمای “الف – 4”  یکی از خلبانان موفق و برتر نیروی هوایی بود.

شهید فکوری پس از پیروزی انقلاب اسلامی فرماندهی پایگاه دوم شکاری تبریز، فرماندهی منطقه هوایی مهرآباد و معاون عملیات نیروی هوایی را به عهده گرفت که به علت جدیت و پشتکاری که در مسئولیت‌ها از خود نشان داد در هفتم خردادماه سال 1359 به سمت فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد.

سرتیب شهید جواد فکوری

وزیر دفاع کابینه شهید رجایی

لیاقت، کاردانی و شایستگی شهید فکوری در مسئولیت فرماندهی و ارائه طرح‌های منطقی و کاربردی وی در ساماندهی نیروی هوایی پس از پیروزی انقلاب باعث شد که او با حفظ سمت در بیستم شهریور ماه همین سال به عنوان وزیر دفاع به کابینه شهید رجایی راه یابد و تمام اوقات را تا آنجا که در توان داشت در این دو سنگر گذارند.

نقش شهید فکوری در خنثی کردن ماجرای حزب خلق مسلمانان در تبریز زمانیکه فرماندهی پایگاه دوم شکاری را بر عهده داشت بسیار حساس بود و او توانست با منسجم کردن نیروهای متعهد پایگاه و همکاری برادران انجمن اسلامی، توطئه دشمنان را نقش بر آب سازد.

وی زمانی به فرماندهی پایگاه یکم شکاری منصوب شد که عناصر ضدانقلاب پایگاه مذکور هر روز در لوای شعارهای انحرافی و طرح مسائل جنبی قصد داشتند که امور عملیاتی پایگاه را دچار وقفه و اختلال کنند اما با زحمات پیگیر شهید فکوری و کمک کارکنان دلسوز و متعهد نه تنها تلاش‌های عناصر ضد انقلاب خنثی شد بلکه کارآیی عملیاتی پایگاه نیز افزایش یافت.

سرتیب شهید جواد فکوری

کودتای نوژه و نقش شهید فکوری

نقش شهید فکوری به صورتی قاطع و مصمم در هدایت عملیات خنثی‌سازی کودتای نوژه و نظارت وی در دستگیری عناصر این کودتا قابل توجه بوده است.

نقش شهید فکوری را در طراحی و اجرای بزرگ‌ترین عملیات 140 فروندی که تنها به فاصله 10 ساعت از آغاز جنگ تحمیلی و به تلافی نخستین حمله ناجوانمردانه رژیم بعث عراق صورت گرفت، نمی‌توان نادیده گرفت. عملیات‌های وی همواره نقطه عطفی در تاریخ نبردها و جنگ‌های هوایی به شمار می‌آید.

سرتیب شهید جواد فکوری / امام خامنه ای

شهید فکوری در سال‌های پس از انقلاب چند بار توسط عناصر وابسته و ضدانقلاب تا مرز شهادت پیش رفت و سرانجام در شامگاه هشتم مهرماه 1360، زمانیکه به همراه تنی چند از سرداران رشید اسلام (فلاحی، نامجو، کلاهدوز، جهان‌آرا و…)که حاملان خبر فتح و پیروزی رزمندگان سلحشور اسلام بودند و به منظور دیدار و ارائه گزارش فتح به فرماندهی معظم کل قوا حضرت امام خمینی (ره) از منطقه عملیاتی به تهران بازمی‌گشتند در اثر سانحه سقوط هواپیمای (سی – 130) در 30 مایلی جنوب شهر تهران (کهریزک) به افتخار شهادت نایل آمد.

ایشان به هنگام شهادت 43 سال داشت و از وی سه فرزند، دو پسر و یک دختر به یادگار مانده است.

سرتیب شهید جواد فکوری
شهید فکوری به روایت همسر خانم ژیلا ذره‌خاک

هشتم اسفند 43 بود، دستم را گذاشتم روی حلقه ازدواجمان چشم دوختم به قرآن گشوده سفره عقد و از خدا برای هر دویمان خوشبختی خواستم. محرم شده بودی راست می‌گفتند، خطبه عقد که خوانده شد مهرت در دلم هزار بار بیشتر شد.

جواد نگاهم می‌کردی و می‌گفتی ژیلا اگه یک روزی هواپیمای من زمین بخورد تو چه کار می‌کنی، اخم می‌کردم که جواد این حرف‌ها چیه، می‌گفتی ببین ژیلا همه خلبان‌ها این پرسش را از زنشان می‌کنند، قیافه‌ام را جدی می‌کردم و می‌گفتم هیچی تا آخر عمر با خاطرات تو زندگی می‌کنم تو هم نه می‌گذاشتی نه برمی‌داشتی می‌گفتی اما ژیلا جان تو، من بلافاصله ازدواج می‌کنم، اولش اخم می‌کردم ولی بعد از خنده تو می‌افتادم به خنده….

من حالت خواب و بیدار داشتم انگار دریچه کوچک هواپیما وسط آن همه ابر که با سماجت تا اخر سفر با ما آمدند می‌خواست ما را به دنیای دیگری ببرد، خانه‌ها آدم‌ها، ماشین و تمام شهر ریز و ریزتر شد و ما ناگهان میان حجمی از ابرهای پف‌آلود گم شدیم، خیلی زود منتقل شدیم تبریز، باید می‌رفتی برای فرماندهی پایگاه آنجا، من تا تمام شدن امتحانات بچه‌ها ماندم شیراز، گفتم جواد من تبریز نمی‌آیم، با بچه‌ها می‌رویم تهران معلوم نیست که چقدر قرار است تبریز بمانی دلم راضی نبود، ته مانده اثاث‌ها را گذاشتیم زیرزمین خانه عمه سوری و آمدیم تبریز…

با اکراه قبول کردی خانه فرمانده پایگاه زندگی کنیم، از وقتی برگشته بودیم یک دلشوره دائمی با من بود، هر چند روز حیاط خانه پر از نامه می‌شد، اینکه شاهی‌ها و چپ‌ها رفتند حالا شما آمدید، اینکه بالاخره حالت را جا می‌آورند، گوش مالی حسابی به تو می‌دهند،

چرا هیچ اهمیتی نمی‌دادی جواد ؟ سرت به کار خودت بود یا می‌رفتی راهپیمایی یا با بچه‌های جهاد می‌رفتی روستاها از آن طرف هم که تمام تبریز شد بلوای “خلق مسلمان”…

کسی زنگ زد فکر کردم تویی، غریبه بود یک آقای چاق و چهارشانه، گفت با جناب سرهنگ کار دارم، گفتم برمی‌گردند، گفت پس دم در منتظر می‌مانم…

دلم باز شور افتاد، آمدم کنار پنجره و پرده را یواش کنار کشیدم ایستاده بود کنار یک پیکان سفید، راننده و سه مرد دیگر نشسته بودند توی ماشین.

پیاده داشتی از آن دور می‌آمدی، من همین‌طور داشتم نگاه می‌کردم که رسیدی کنار ماشین، مردها از ماشین پیاده شدند تو را هل دادند داخل ماشین آن مرد هم نشست جلو، ماشین دور شد و تو را هم با خود بردند، من همین‌طور مات بودم….

زنگ تلفن به صدا درآمد، به خود آمدم که یک درد عمیق پیچید توی پهلوی چپم، تیمسار باقری فرمانده نیروی هوایی بود، تا گفت ((فکوری …)) با لکنت گفتم ((تیمسار …. تیمسار…) ماجرا را تعریف کردم.

نمی‌دانم چه طور خودمان را نجات دادیم، با هواپیمای غیرنظامی ما را فرستادند تهران، دیدم با یک ساک نشستیم توی هواپیما، خانه عمه اشرف که رسیدیم تو زودتر از ما رسیده بودی با سر شکسته و صورت کبود، زدم توی صورتم، باز سکوت کردی گفتی چیزی نیست ژیلا آرام باش، چرا چیزی نبود چه چیز دیگری می‌خواستی باشد، کتک زده بودند با مشت و لگد حسابی خواسته بودند تو را بکشند. بعد گفته بودند حیف است کمی شکنجه کنیم «بعداً با پوتین و شلاق افتاده بودند به جانت و هنوز هم مانده‌ام درجه‌داری که تو را نجات داد چه کسی بود و اصلاً چه طور تو را فراری داد؟

التماس‌های من در قلب تو بی‌تاثیر بود، برگشتی تبریز، گفتی این غائله باید ختم شود، مامورم و معذور، اصلا” تمام عمرت در ماموریت گذشت، ماموریت آمدن به خواستگاری من، ماموریت عاشق کردن من، ماموریت ضرب‌الاجل رفتن و ماموریت رها کردن من…

حکم دادند، سرهنگ جواد فکوری فرمانده نیروی هوایی، دوباره اثاث‌کشی، پادگان دوشان‌تپه خیابان تهران‌نو بود، توی پایگاه تا چشم کار می‌کرد از زمین درخت چنار روییده بود، جوی‌های باریک آب از لای درخت‌ها می‌گذشت و قارقار کلاغ‌ها و جیک‌جیک گنجشگ‌ها مثل یک موسیقی بی‌انتها تمام پایگاه را پرمی‌کرد….

اواخر سال 58 بود، تو از هفت صبح می‌رفتی دفتر کارت نیروی هوایی، بلبشویی بود، بعضی‌ها هنوز با وضع تازه کشور مانوس نشده بودند، خیلی‌ها را گرفته بودند، زن‌ها برای شکایت یا به دفتر کار تو می‌آمدند یا می‌آمدند خانه پیش من، اوضاع نابه‌سامانی بود، خوبیش این بود که هنوز تو را می‌دیدیم…

آخرهای شهریور بود، یک دفعه یادم افتاد قربانی امسال را یادم رفته، گفتم جواد این خانه به‌دوشی‌ها مگر برای آدم حواس می‌گذارد، گفتی باز چیه ژیلا؟ گفتم یادم رفت فروردین برایت گوسفند قربانی کنم، گفتی هنوز دیر نیست.

دلم شور زد، اگر قبول نشود؟ اگر جواد صدمه بخورد؟ گوسفند را دادم قصاب کُشت، گفتی ژیلا جنگ شده و من ته دلم خالی شد، هنوز آن روز یادم هست، جواد جان تلویزیون را همین‌طوری روشن کردم بچه‌ها سرشان گرم شود، یکهو دیدم کانال اول دارند مصاحبه تو را پخش می‌کنند، موهایت کوتاه و شانه خورده، عینک خلبانیت هم به چشمت بود، آنقدر محکم حرف می‌زدی که پر از غرور شدم، می‌گفتی “صدام کیه؟ کلمه را با تحقیر ادا کردی به ولای علی روی اسم حضرت علی(ع) خیلی تاکید کردی، بالاتر از صدام را هم به خاک می‌کشیم…”

صبح 140 تا هواپیما پرواز کرد سمت عراق، صلوات پانصد و بیست و ششم را می‌فرستادم دوباره صدای هواپیماها آشوبم کرد، نکند خلبان یکی از هواپیماها تو باشی، قول داده بودی که پرواز نمی‌کنی، گفته بودی تو فقط یک دستور دهنده‌ای، چه دروغ‌های گنده گنده‌ای می‌گفتی به من جواد، مگر همان روز نبود که چند تا از خلبان‌ها ترسیده بودند که نه ما می‌ترسیم و پرواز نمی‌کنیم؟ مگر همان وقت خود تو نبودی که رفتی لباس پوشیدی، ماسک اکسیژن را زدی به صورتت و پرواز کردی سمت عراق؟ کلاغ‌های آسمان هم از تو برایم خبر می‌آورند، تو چیزی نمی‌گفتی چرا دوست نداشتی از کارت حرف بزنی؟ مگر من زنت نبودم جواد؟ کی از من به تو نزدیک‌تر بود جز خدا؟ می‌گفتی اول تو ژیلا بعد بچه‌ها، راست بگو سرم را کلاه می‌گذاشتی؟

می‌گفتم جواد آنقدر قرص نخور، می‌خوردی، می‌گفتم تو همان جواد هستی که نمی‌گذاشتی دستم به قرص برسد، قرص نخور ژیلا جان یک دردت خوب می‌شود و هزار درد اضافه، کلافه می‌شدم و می‌گفتم جواد آنقدر قرص نخور، می‌خوردی و خودت را می‌کوبیدی به در و دیوار، جواد تو اینطور نبودی، شاید هنوز جای مشت‌هایت روی دیوار خانه امیرآباد باشد….

جواد، جواد، جواد، جواد تو من را با همین سکوتت ذره ذره آب کردی، مردم از این همه حرف نزدن از این همه سکوت جواد، مگر من زن تو نبودم مگر من و تو  غیر از همدیگر چه کسی را داشتیم که حرف‌هایمان را به او بگوییم جواد، داشتم دق‌مرگ می‌شدم من، می‌مردم و تو ذوب می‌شدی، این همه قرص می‌خوردی که چه؟ خودت را چرا داشتی آنطور داغان می‌کردی، گفته بودند تو چنین و چنان کردی اما تو داشتی زندگیمان را خراب می‌کردی، گفتم می‌روم همه چیز را برای امام تعریف می‌کنم، گفتی نه نه ژیلا این حرف آخر تو بود….نه‌های تو را خوب می‌شناختیم،

گفتم جواد کجا دوباره؟ گفتی جبهه، زود برمی‌گردم، دو روزه، گفتم مگه استعفا ندادی؟ دیگه کجا میر‌ی؟ گفتی ژیلا یک سال و نیم رفتم و چیزی نگفتی، الآن هم هیچی نگو….

افتادم روی دنده لج، گفتم آن موقع وزیر دفاع بودی، فرمانده نیروی هوایی بودی، حالا چی بعد از 10 دفعه استعفا دادن حالا که استعفایت را قبول کرده‌اند، دوباره کجا می‌روی؟ بس نیست؟ خیلی سخت است که یک کم به فکر من و بچه‌ها باشی؟

گفتم نرو، قول داده بودی، تیمسار فلاحی رئیس ستاد مشترک منتظرت بود، پله سوم را که رفتی پایین برگشتی گفتی ژیلا از روی دفترم ببین با کی‌ها قرار دارم، زنگ بزن عذرخواهی کن و بگو دو روزه برمی‌گردم….

دوباره حرصم گرفت، گفتم به من هیچ ربطی ندارد، این قدر قرارهایت را به هم زدم، دیگر رویم نمی‌شود به هیچ‌کس تلفن کنم، کاسه آب هنوز دستم بود، از زیر قرآن گذشتی و دوباره آمدی تو نشستی به تلفن کردن، انگار با تمام دوستهایت قرار داشتی.

راست نمی‌گفتی جواد، دو روزه برنمی‌گشتی، این ابدی‌ترین خداحافظی ما بود، قول دادی دو روزه برمی‌گردی، به حساب هر روز  یک شلوار گذاشتم و یک پیراهن، دلم را نصف گذاشتم توی چمدان نصف دادم دست بچه‌ها، قلبم تقسیم شده بود، وقت رفتن شماره گذاشتی، چرا دلم یکهو ریخت، جنگ که شماره نداشت، خودت این را یادم داده بودی، پس چرا آن دفعه آخر که تو گولم زدی و گفتی دو روزه برمی‌گردی، جنگ شماره داشت؟

غصه می‌خوردم جواد، یکشنبه که می‌رفتی گفتی “سه‌شنبه بر‌می‌گردم”، دوشنبه صبح زود زنگ زدی که پنج‌شنبه میام، پرسیدم جواد کجایی؟ گفتی ” اهواز”، گفتم حالا چرا پنج‌شنبه؟ مگر به “انوش”  قول ندادی سه‌شنبه میرید براش “ارگ” بخری؟ گفتی “با علیرضا شوهر فرشته همین امروز برو یک “ارگ” بخر، او به قیمت‌ها وارد است….

گفتم  ((الو …الو…الو …)) صدایت قطع شد، صدای هلی‌کوپترها بود، آمدم توی تراس، غروب بود، ساعت از هشت هم گذشته بود، نگاه کردم به آسمان، چرا یک دفعه دلم شور زد؟ تنم مورمور شد، دلم ریخت، چرا شماره گذاشتی و رفتی، خودت گفته بودی جنگ شماره ندارد، چرا این بار جنگ شماره تلفن داشت؟ اصلا” کدام سیم می‌توانست آنقدر بلند باشد تا صدای من را به تو برساند.

جواد قول داده بود دو روزه برگردد و از جنگ شماره‌ای گذاشته بود، شماره‌ای که فصل جدیدی برای زندگیش بود و می‌خواست جنگ شماره‌ای داشته باشد، دوست دارد همسرش آن بالا بماند، سوار بر پرنده‌ای بزرگ برای همیشه تا از روی زمین بتواند نگاه نگرانش را بین آبی آسمان و سپیدی ابرها جولان بدهد.

در آن جعبه تنگ تو نبودی که روی دست‌ها بدرقه می‌شدی، تو ایستاده بودی همین جا کنار همین تکه از زمین خدا، رفتن من را دیدی جواد!

————————-

گردآورنده: مریم عباسی/فارس




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
شنبه 93/7/12 3:45 ع

 

اصرار فایده ای نداشت. هر کاری می کرد ، مادرش اجازه نداد بره آبادان. می گفت:نمی خواد راه دور بری ؛ برو همین دانشکده مهندسی تهران . جواد هم که دید مادرش راضی نیست ، قید دانشگاه رو زد و گفت : « من عاشق مهندسی نفتم و دوست دارم برم آبادان . مطمئنم اگر نروم ،آینده ام خراب می شه . ولی چون مادر راضی نیستن نمی رم !!! ؛ هر چی که ایشون بگن همون کار رو می کنم !. »اینو که گفت ، دل مادرش نرم شد و دیگه مخالفت نکرد.

* خاطره ای از شهید محمد جواد تند گویان

( حکایت آن مرد غریب ، ص 18)

...........................................

پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم فرمود :

خشنودی پدر و مادر ، رضای خداوند است ؛ و خشم الهی در غضب پدر و مادر است .

مستدرک ، ج 15 ، ص 176

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
شنبه 93/7/12 3:31 ع

 

معدل 75/16 تو دیپلم ریاضی عالی بود . اونم واسه کسی که توی محیط بد دبیرستان های ؛جنوب شهر و با وضعیت بد مالی خانواده ، درس خونده باشه . اما قبول شدن توی کنکور ، کار هرکسی نبود ؛ به چند دلیل :اول اینکه فقط 6 درصد دیپلمه ها رو قبول می کردن.دوم اینکه خیلی از این 6 درصد هم یا نور چشمی و سفارش شده از بالا بودن ،یا توی دبیرستان های معروف تهران درس می خوندن که طراح سؤالای کنکور ،دبیرای همون جا بودن . ولی این چیزا برای جواد مانعی جدی نبود و خیلی راحت قبول شد .

اونم توی چند دانشگاه : تهران ، شیراز ، ... و بالاخره نفت آبادان .

* خاطره ای از شهید محمد جواد تند گویان

( مجله شاهد یاران ، ش 47 ، ص 53 )

................................................

اما خامنه ای کبیر حفظه الله فرمود :

خودتان را از لحاظ علم مجهّز کنید .

علم از جمله چیز هایی است که تا آخر عمر برای انسان مفید است .

اگر بر این علم ، عمل خوب و ماندگاری متّرتب شود ، برای بعد از مرگ هم مفید خواهد بود .

درس خواندن یک فریضه اصلی برای شماست .

بیانات در دیدار اعضای اتحادیه های انجمن های اسلامی دانش آموزان و مسئولان امور تربیتی سراسر کشور 1379/12/18

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
شنبه 93/7/12 1:44 ع

 

بچه‌ها با صدای بلند صلوات می‌فرستادند و او می‌گفت: «نشد این صلوات به درد خودتون می‌خوره» نفرات جلوتر که اصل حرف‌های او را می‌شنیدند و می‌خندیدند، چون او می‌گفت:« برای سماورای خودتون و خانواده هاتون به قوری چایی دم کنید» بچه‌های ردیفهای آخر فکر می‌کردند که او برای سلامتی آنها صلوات می‌گیرد و او هم پشت سر هم می‌گفت: « نشد مگه روزه هستید» و بچه‌ها بلندتر صلوات می‌فرستادند. بعد ازکلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی می‌گفته و آنها چه چیزی می‌شنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند.

 




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      
شنبه 93/7/12 1:42 ع

فاو بودیم !

بچه ها سنگر رو گذاشته بودند رو سرشون ، که یوسفی گفت : « اومد ! ساکت باشین ! » . علیرضا پتویی برداشت و دوید ، ایستاد دم در سنگر . یوسفی دوباره اومد و گفت : « حالا میاد » . لحظه ای گذشت . صدای پای کسی اومد که پیچید داخل راهرو سنگر . سعید برقو خاموش کرد . سنگر ، تاریک تاریک شد . صدای پا نزدیکتر شد . کسی داخل سنگر شد . علیرضا داد زد : یاعلی ! و پتو رو انداخت رو سرشو کشیدش وسط سنگر . بچه ها گفتند : « هورا ! و ریختن روش . می دویدن و می پریدن روش . می گفتند : « دیگه برای کسی جشن پتو می گیری ؟ آقا محمدرضا !»

لحظه ای گذشت ؛ اما صدای محمدرضا در نیومد . سعید برقو روشن کرد و گفت : « بچه ی مَردُمُو کشتید ! » و بچه ها رو یکی یکی کشید عقب . کسی که زیر پتو بود ، تکونی خورد . خسروان گفت : « زنده است بچه ها » . دوباره بچه ها هورا کردند و ریختن روش . جیغ و داد می کردند که محمدرضا داخل سنگر شد . همه خشکشون زد . نفس ها تو گلوهامون گیر کرد . همه زل زدند به محمدرضا و نمی دونستند چی بگند و چیکار کنند ؛ که محمدرضا گفت : « حاج آقا حجتی اومد تو سنگر و شما اینقدر سر و صدا می کنید . از فرمانده هم خجالت نمی کشید !؟ » حرفش تمام نشده بود که همه یه متر رفتند عقب. چیزی نمانده بود که همه سکته کنیم . گیج و منگ نگاه هم می کردیم ؛ که حاجی از زیر پتو اومد بیرون و از سنگر خارج شد.

برگرفته از مجموعه خاطرات کوتاه و موضوعی دفاع مقدس (2) ( جغله های جهاد )




برچسب ها : لبخند بزن برادر  ,


      

سه سالی میشد که منابع آب پایگاه لایروبی نشده بود، وقتی آب می خوردیم، تو لیوانها یه وجب خاک جمع می شد. همون موقع عباس تازه فرمانده ی اونجا شده بود. دستور داد هر چه سریعتر منبع ها رو لایروبی کنند. قیمت گرفتیم دیدیم حداقل 300هزار تومان هزینه داره! اون روزا همچین مبلغی برامون افسانه بود و پایگاه هم نمی تونست برای این کار اینقدر هزینه کنه. وقتی عباس رو در جریان قرار دادیم، گفت:برو گروهانت رو بیار پای منبع. سرباز ها که اومدن، اول از همه خود عباس رفت داخل یکی از منبع ها و شروع کرد به لایروبی. سرباز ها هم کارو یاد گرفتند. همین طور که مشغول کار بودیم دیدیم یکی از سرباز ها ایستاده و به بقیه نگاه میکنه. سرش داد زدم و گفتم: سرباز! به کارت برس. دیدیم فورا مشغول به کار شد. جلوتر که رفتم، دیدم خود بابائیه. خیلی شرمنده شدم گفتم ببخشید، جناب سرهنگ، با این سرو صورت خاکی نشناختمتون. اونم گفت: عیبی نداره، ولی سعی کن با سربازا بهتر رفتار کنی تا کمتر اذیت بشن.

علمدار آسمان/ص45




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
شنبه 93/7/12 12:25 ع

سلام ای شهدایی که آرزو داشتید جسمتون مثل بی بی فاطمه بی نام نشون باشه..

شرمنده ایم




برچسب ها : درد و دل با شهدا  ,


      
<   <<   6   7   8      >